eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
•~‌حضوࢪ توست ڪہ‌دلخواه ڪࢪده شعࢪم‌ࢪا✨️' وگࢪنہ آینہ دࢪ ذات خود پࢪۍ ࢪو نیست🎶'🌚:)`
از هزاࢪان یڪ نفࢪ اهل دِل‌اَند🫀؛‌‴ مابقۍ تندیسے از آب و گل‌ِاَند! •🫧'🐳•↯
↻∂یک ࢪساله دیده ام،با نامِ زیباۍ بغل🫂؛ پس عزیزِ قلبِ من، حیِ علێ خیࢪِ العمل 🫁'🫶🏼:)!
كِ جھان رنج بزرگیست . . نگارا تو بخند 🪴؛
گفتی چه شود گر بشود فاصله ها کم دیدی که شد اما نشد آخر گله ها کم
«بین تو و من رغبت دیدار نمانده‌ست هم فاصله ها کم شده هم حوصله ها کم»
از عشق بپرهیز که صد راهزن اینجاست آیند به این گردنه ها قافله ها کم
هر چند که از شهر خودم کوچ نکردم در بی وطنی نیستم از چلچله ها کم
از عشق همین بس که معمای شگفتی‌ست! ای عقل بگو با من از این مسئله‌ها کم:)
_فاضل نظری_🪴
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت محمد رفتم و با اینکه دستم خیلی درد می کرد توی بغلم گرفتم ش و از عمارت منحوس بیرون زدیم. چطور دلش اومد با بچه این کارو بکنه. توی ماشین نشستم و به صورت ش نگاه کردم. محمد و به خودم فشار دادم و گفتم: - باید حق این زن و بزاری کف دست ش. شایان سعی کرد عصبانیت شو کنترل کنه و گفت: - کاری می کنم به پام بیفته ببخشمش. حرکت کرد به محمد نگاه کردم و گفتم: - مامانی قربونت برم اذیتت کرد اره؟ هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد. انقدر ترسیده بود که هیچی نمی گفت. ترسیده به شایان نگاه کردم و گفتم: - شایان محمد حرف نمی زنه انقدر ترسیده حرفی نمی زنه رنگ ش مثل گچ سفیده. شایان زد کنار چرخید سمت محمد و گفت: - محمدم نگام کن خوبی بابایی؟ جوابی نداد فقط بهش نگاه کرد. بیشتر گریه کردم و شایان گفت: - محمد بابا حرف بزن بیینم حالت خوبه ببین مامانت داره گریه می کنه. محمد به من و شایان نگاه کرد و دستشو اورد جلو. به شایان نگاه کردم و بعد به دست ش. شایان استین شو زد بالا جای چند تا کبودی بود انگار جای نشکون گرفتن بود. داشتم پس می یوفتادم. پیراهن شو کامل در اوردم چند جاش همین طور بود. هق زد و محمد و بغلم کرد و جیغ کشیدم: - گفتم محمد نرررررررره گفتم نررررررره گفتم اذیت ش می کنهههههه دیدی استرس داشتم دیدی دلم شور می زد ببین چیکار کرده با بچه ام. شایان روشن کرد خواست دور بزنه برگرده حساب شیدا رو برسه که بازوشو گرفتم و گفتم: - صبر کن برو پزشکی قانونی اینجوری شر شیدا برای همیشه کنده می شه بعد خودت حساب شو برس. شایان یکم فکر کرد و با سرعت سمت اونجا راه افتاد. وقتی رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتم. نوبت مون که شد توی اتاق رفتیم تا دکتر کبودی ها رو تاعید کنه. مال محمد و تاعید کرد دادم ش بغل شایان و دست خودمم بهش نشون دادم. دستم باد کرده بود و سبز و کبود شده بود. یه پماد برام زد که مردم و زنده شدم. اشکم در اومده بود انگار داشت استخون مو رنده می کرد. شکایت نامه تنظیم کردیم برای فردا و یه احضاریه هم فرستادن برای شیدا. تا غروب کارمون طول کشید اینجا و بعدش سمت ویلا رفتیم. توی ماشین نشستیم و محمد توی بغلم خواب ش برده بود. انقدر گریه کرده بودم که چشمام می سوخت. به شایان نگاه کردم و گفتم: - دیگه نمی زارن محمد بره پیش شیدا مگه نه؟ شایان سری تکون داد و گفت: - دادگاه که قطعیه فکر کن یه درصد بزارن مگر اینکه از روی جنازه من رد شن. نگران گفتم: - محمد خیلی ترسیده شایان حرف نمی زنه فقط نگاه می کنه. شایان نگاهی به محمد انداخت و گفت: - تا صبح ببینم چطور می شه خوب نشد می برمش پیش مشاور. سری تکون دادم و گفتم: - خدا لعنت ش کنه اخه چیکار بچه داشت چطور دلش میاد محمد فقط5 سالشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت: - منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده. سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد. اما نتونستم و به گریه افتادم. تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه. تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت: - مامانی ..ماما بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم: _ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی. دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید. قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم. شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود. خونه رو کلا دود گرفته بود. برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود . کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم: - این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی. سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری. یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت: - اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد
« ࢪھ‌ا ڪن غم هایٺ ࢪا ✨؛ و آنها ࢪا بہ خُدایت بسپاࢪ💞 »
دࢪ حالۍ ڪہ تو بہ خدا محتاجے🖇 ؛ خدا عاشق توست-🫶🏼- !(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
﴾🩷🎀‌﴿
گنجینه‌ی عشق است دلِ خونِ رقیه عالم به فدایِ دلِ محزونِ رقیه آنقدر که در طالعِ او اشك غم افتاد شد وردِ لب ما اَنا مجنونِ رقیه . .❤️!(:
ولی ما فقط تظاهر کردیم کِ خیلی خوبیم ؛ همین..!
خیلی از ماها مدت ها پیش مُردیم .. تو سکوتی که هیچوقت، هیچکس، هیچ جوره درکش نکرد :)🖤
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گفتم آیا میشود با یك نگاه عاشقم کنۍ ؟! خنده بر این پرسشم کردۍ دلم ، دیوانه شد🫶🏼🫠:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- آهِ پیچیده برون آیدم از سینه‌ی تنگ'! #طالب‌آملی🌱
سر گشتہ‌ۍ محضیم‌ دࢪ این‌ وادۍ حیࢪت؛ عاقل‌ تࢪ از آنیم‌ کہ دیوانہ نباشیم 🌱!
با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟
در پیچ‌وتاب عشق، به معنای هجر نیست رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا..
خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا(:
خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت گاهی به قدر صبر بلا می‌دهد خدا!
حق با تو بود هرچه بکوشد نمی‌رسد شیر نفس بریده به آهوی تیزپا:))