eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
محرمِ راز کسی نیست در این دور و زمان سایه ای بر سر این بی سر و سامانت نیست
غربت آن است که باشد همه با او و تو نه دل جامانده ببین باز نگهبانت نیست
گلِ همیشه بهار است داغِ سینهٔ ما...:)) 🌱
4_6032742245424171613.mp3
12.87M
•`~ربنا🌱"❤️‍🩹¥
«تابه‌دیواࢪودرش‌تازه‌ڪنم‌عهدِقدیم🍂؛ گاهےازڪوچه‌معشوقه‌خودمیگذࢪم'🌥🧡'»
' ماقراراست‌پروانہ‌شویم🦋؛ بگذاردنیاهرچہ‌مـےخواهدپیلہ‌ڪند ..!🪴🌝^^'
‹ ‌سࢪزلفت‌ظلمات‌است‌‌ولبت‌آب‌حیات🌊' دࢪسوادسࢪزلفت‌بہ‌خطا‌مینگࢪم🫀'🫶🏽:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
#رمان_بچه_مثبت ✅ 🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْ
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق محاسباتم الان که خانوم شاهینی داشت می رفت سمت تخته باید پاش می رفت روی روغن محلی که کف کلاس ریخته بودم و با لگن می خورد زمین. الهی که به حق پنج تن فقط و فقط تا7 ماه این لگن ش خورد بشه تا این مدارس تمام بشه من از شرش راحت بشم بعد دوباره خوب بشه و با تندرسی به زندگی ش ادامه بده. اخ چقدر من معصوم و مظلومم خدایا می شه خواسته به این کوچیکی مو براورده کنی؟ ادامس مو باد کردم و بهش خیره شده. یک دو سه و شتررررررق. یاخدا بهش نمی خورد انقدر سنگین باشه لامصب انگار بمب ترکید انقدر افتادن ش صدا داد. فکر کنم کاشی های کف کلاس ترک خورد از وسط و خرج گذاشته رو دست اون مدیر ابرو قشنگ! یهو چنان فریادی زد که کرک و پر نداشته ام خدا شاهده ریخت. منم که زود دلم می سوزه از بس مظلووومم خداوکیلی یکم اب از بطری زیر میز ریختم تو دستم و به طور خیلی اکولوژیک ریختم تو چشام که تا فیها خالدون م سوخت چه سوزی داد ها. بلند شدم با دو سمت ش رفتم و که اب از چشام سرازیر شد یعنی مثلا من گریه می کنما ها مثلا! و جیغ زدم: - واییی خانوم شاهینی چی شد واییی. سریع با دو رفتم تو دفتر و درو باز کردم یکم به خودم فشار اوردم بیشتر اشک بریزم و رو به مدیر ابرو قشنگ گفتم: - واییی خانوم مدیر خانوم شاهینی افتاده زمین داره ناله می کنه! سریع با گاری چی ببخشید! ابدارچی به خدا از بس گاری دستش بود خاک و خل های مدرسه رو جمع می کرد بلانسبت فکر می کردم گاریچی هست! وارد کلاس شدیم و خانوم مدیر گفت: - یا خدا پاش شکسته باید ببریمش بیمارستان. گاریچی گفت: - نمی تونن بلند شن که الان می رم گاری مو میارم با اون سوار ماشین تون بکنیمش. ابرو قشنگ با خشم گفت: - اقای حسینی چی می گی! گاری چیه مگه من و شما می تونیم ایشون و بلند کنیم؟ زنگ بزنید امبولانس. فری و زری تازه از توالت رسیده بودن و با دیدن حال و روز این شاهینی خدا زده الکی شروع کردن گریه کردن. خدایی رفیق یعنی همینا نمی دونم این اشکا رو از کجا اوردن. منم ادای گریه کردن و دراوردم والا خو اشکم نمی یومد. بلاخره امبولانس اومد و شاهینی پاشکسته رو برد و مدیر رو به ما گفت: - خداروشکر معلم به این خوبی دانش اموز های خوبی مثل شما رو داره برید دخترا برید داخل. من طبق معمول با این زبون خوشکلم گفتم: - لطف دارید خانوم همش به خاطر تربیت و نحوه مدیریت شماست. اینم فاز برش داشت فکر کرد من راست می گم و لبخند ژکوند زد رفت تو. ما هم ته مدرسه رفتیم و برای خودمون شاهینی پا شکسته رو مخاطب قرار دادیم و براش اهنگ سرودیم! شاهینی پا شکسته بدجور تو گل نشسته خدا زدش بد جوری ای کاش دیگه پا نشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس. منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم. زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید: - سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم اصغر و کبرا نانای اکبر و صغرا نانای از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم. نگاهی به مدرسه انداختم. مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول! با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم! چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟ با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم. سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه. اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم! همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود. کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه! نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده! هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت . کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم. در باز شد و معاون بود. با دیدن یونیفرمم گفت: - سلام خوش اومدید بفرماید. داخل رفتم. همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت. با دیدن م بلند شد و گفت: - سلام بفرماید! ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد! لب زدم: - سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید. سری تکون داد و گفت: - بعله بزارید زنگ بزنم. زنگ زد و بعد کمی گفت: - الان می گم صداش کنن. تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت: - خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم . طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد. مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش. بلاخره خانوم تشریف فرما شد. طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود. با دیدنم خندید و گفت: - عههه سامی بچه مثبت سلام. وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر. با اخم گفتم: - بریم؟ ادامس شو باد کرد و گفت: - کجا؟ بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد. رو به مدیر گفتم: - خدانگهدار. و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم. همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت: - اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما. وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم: - ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟ طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت: - به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم. گنگ نگاهش کردم که گفت: - یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن. وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه! سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته. جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت: - افرین بچه مثبت خوب. بعد هم رفت سمت ماشین. می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس. منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم. زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید: - سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم اصغر و کبرا نانای اکبر و صغرا نانای از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم. نگاهی به مدرسه انداختم. مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول! با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم! چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟ با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم. سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه. اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم! همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود. کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه! نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده! هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت . کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم. در باز شد و معاون بود. با دیدن یونیفرمم گفت: - سلام خوش اومدید بفرماید. داخل رفتم. همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت. با دیدن م بلند شد و گفت: - سلام بفرماید! ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد! لب زدم: - سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید. سری تکون داد و گفت: - بعله بزارید زنگ بزنم. زنگ زد و بعد کمی گفت: - الان می گم صداش کنن. تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت: - خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم . طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد. مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش. بلاخره خانوم تشریف فرما شد. طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود. با دیدنم خندید و گفت: - عههه سامی بچه مثبت سلام. وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر. با اخم گفتم: - بریم؟ ادامس شو باد کرد و گفت: - کجا؟ بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد. رو به مدیر گفتم: - خدانگهدار. و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم. همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت: - اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما. وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم: - ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟ طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت: - به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم. گنگ نگاهش کردم که گفت: - یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن. وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه! سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته. جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت: - افرین بچه مثبت خوب. بعد هم رفت سمت ماشین. می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
نظرهاتون درباره این رمان جذاب تو دل برو تو دایگو بگین 🚶🏻‍♂️..، .. ولطفا انتضار نکشید ک جواب بدم ولی به کمال صراحیت بدونید تک تک حرف هاتون رو میخونم!:))🫶🏽🌱~• https://daigo.ir/secret/39278486 دایگو منفجر کنید :"😎♥️"£
اولش به آخرش فکر کن ؛ كِ مجبور نشی آخرش به اولش فکر کنی🤍🌪 ›‌
گࢪچہ‌غم‌بسیاࢪاماشادۍازمادوࢪنیست..!🩶'🪴‌ ›‌
گوشہ بھ گوشہ این جھان ، خدایۍ است ك ِ هنوز فࢪاموشمان نکࢪده . ! (:🌱
[و نَجِنا بِرِحمَتِک] و گاهی‌ خیلۍ سخت میشود نجاتم میدهۍ؟! ❤️‍🩹⃝ 🔐⇜
نوشته بود : پسرم تو بازی زد دست بچه خواهرمو زخم کرد بچه خواهرمم داشت گریه میکرد بهش گفتم برو ازش معذرت خواهی کن، گفت خوب نمیشه که ؛ اگه میشد میکردم ! :))))👩🏽‍🦯
کسی‌که‌اهل‌دُنیا‌نیست فقط‌با‌شهادت‌آرام‌می‌گیرد !
- سلام بࢪ تو اۍ مادࢪ بانوۍ دوجهان ..🖤:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- سلام بࢪ تو اۍ مادࢪ بانوۍ دوجهان ..🖤:)
گرفتہ حالِ دلم در هواے مادرِ زهرا .. دو دیده‌ام شده باران براے مادرِ زهرا🌧🖤؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- سلام بࢪ تو اۍ مادࢪ بانوۍ دوجهان ..🖤:)
هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ ؛ فداےِ مادر زینب ، فداےِ مادر زهرا...🕯🥀:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- سلام بࢪ تو اۍ مادࢪ بانوۍ دوجهان ..🖤:)
ما عاقبت بہ خیࢪِ دعاۍ خدیجہ‌ایم ؛ سینہ کبودهاۍ عزاۍ خدیجہ ایم🏴🖐🏿")
امشب شب جمعه اس هوایت نکنم میمیرم•❤️‍🩹🕊•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امشب شب جمعه اس هوایت نکنم میمیرم•❤️‍🩹🕊•
رمضان است ولی هرکه بگویید حسین!🌕 پاسخش از طرف کرب و بلا می آید . .🌧♥️༄ 🌱༅
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امشب شب جمعه اس هوایت نکنم میمیرم•❤️‍🩹🕊•
ز بی‌وفاییِ‌دنیادلم‌گرفت‌ونبود ؛ وفایِ‌هیچ‌کسی‌بهترازوفایِ‌ح‌ـسین🌳🫀» ."🌼"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امشب شب جمعه اس هوایت نکنم میمیرم•❤️‍🩹🕊•
تا‌خواستم‌غزل‌بنویسم‌قلم‌شڪست‌💔🖊 یعنۍ‌کہ‌عاجزند‌ز‌وصف‌تو‌واژه‌ها‌حسین:)🩹🩺༨ •⌛️°
مقصود عاشقان دو عالم لقاۍ توست🪐؛ مطلوب طالبان بہ حقیقت ࢪضاۍ توست🩶🕊>>