« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت118
#غزال
شایان لب زد:
- خودت حاضر بودی محمد بمیره؟
بهش نگاه کردم کردم و گفتم:
- معلومه که نه!
شایان درمونده زد کنار و گفت:
- چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم!
با بغض گفتم:
- شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود.
شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت:
- به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم.
جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم!
سرشو از روی فرمون برداشت و گفت:
- گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم!
اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت.
حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش.
از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم.
چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست.
با لحن ملتمسی گفت:
- بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم.
نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب!
بازم بغض کردم.
لعنت به این بغض!
به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد.
در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم.
تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم.
فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟
ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد.
چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت.
چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود.
فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت:
- الو الو غزال می شنوی صدامو؟
نگران گفتم:
- اره داداش بگو.
فرهاد سریع گفت:
- شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده.
سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود:
- الو سلام خا...
نزاشتم ادامه بده و تند گفتم:
- غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن.
فوری گفت باشه و قطع کرد.
اما فرهاد از کجا می دونست؟
شایان خمیازه ای کشید و گفت:
- ساعت چنده؟
نگاهی انداختم و گفتم:
- 6 و نیم.
ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود.
متعجب گفت:
- 6 و نیم صبح؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#غزال
سری تکون دادم بهت زده گفت:
- تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟
اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم.
یعنی گیر می یوفته؟
یا زرنگ تر از این حرفاست؟
شایان شرمنده گفت:
- ببخشید حتما خیلی اذیت شدی.
چیزی نگفتم که گفت:
- بریم صبحونه بخوریم؟
نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم.
نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت:
- شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش.
لب زدم:
- خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره.
سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم!
اصلا باورم نمی شد!
بهت زده قطع کردم!
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟غزآل!
بهت زده گفتم:
- مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده!
شایان با مکث گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟
بهت زده گفتم:
- راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم.
شایان با صدای بلند تری گفت:
- توروخدا راست می گی؟
عصبی داد زدم:
- دارم می گم اررررررره.
محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد.
یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم.
یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان.
فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن.
محمد پیاده شده و ترسیده گفت:
- مامانی چی شده؟
شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن:
- راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو.
با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم:
- نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد.
سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا.
همه رو داد دست محمد و گفت بخوره.
محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد.
بچه ام فکر می کنه باباش خل شده!
به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی.
تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت121
#غزال
رسیدیم دفتر اقای سعدونی!
پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه.
دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم.
منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل.
در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت:
- سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید!
نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت:
- اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟
لب زدم:
- تو راهه.
که در زده شد و فرهاد اومد داخل.
سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست.
اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت:
- شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟
فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد.
سعدونی گفت:
- و از کجا می دونستید؟
فرهاد بی رمق گفت:
- چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم.
اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت:
- نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم.
فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
- از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود.
همه امون تو شک و بهت بودم!
برادر من عاشق شیدا بود؟
دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟
فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت:
- حکم ش اعدامه مگه نه؟
اقای سعدونی با مکث گفت:
- شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود!
فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد!
اشک توی چشم هاش جمع شد.
بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون.
خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود!
یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟
چجور می شه اخه!
چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟