eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
مینویسم‌بسیجۍتوبخوان: آنان‌ڪھ‌دلشان‌بسیارمیشڪند..! امادرچھره‌شان‌هیچ‌پیدانیست(:❤️‍🩹🪴'
تاتوانے‌درجهان‌همراه‌اهل‌دࢪدباش🌱🩹𝄒 یانبرنامےزمࢪدے‌یاحقیقت‌مࢪدباش❤️‍🩹🧷↝
حۘسن یوسف، دم عیسے، ید بیضا دارے...✨️؛ آنچھ همہ خوبان دارند تو یکجا دارے🤍'🔐:")!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دل‌ها را با محبت به تصرف درآورید ! - مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
صبر بر سه گونه است: صبر بر مصیبت، و صبر بر اطاعت، و صبر بر [ترک] معصیت‌. - مولاعلی'؏‌' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای سعدونی خواست شروع کنه که در زده شد. اقای تیموری گفت باز می کنه و بلند شد! درو که باز کرد شایان اومد داخل پس قرار یادش نرفته بود. با دیدن من و محمد نفس راحتی کشید. سلام کرد و نشست رو به من گفت: - خوبی خانمم؟شرمنده ظهر رفتم شیدا مجبورم کرد رفتم بیمارستان گفت خودت رفتی بدون اینکه ترخیص بشی. جواب شو ندادم به اندازه کافی ازش دلگیر بودم. رو به اقای سعدونی گفتم: - من همه موضوعات رو به شما گفتم و نظر شما چیه؟ نگاهی بین من و شایان رد و بدل کرد و گفت: - ایشون باید اقای شایان همسرتون باشن درسته؟ فقط سر تکون دادم و اقای سعدونی گفت: - خب اینجور که گفتید ما اگر مستقیم بریم پیش پلیس چیزی نصیبمون نمی شه چون مدرکی نداریم ولی اگر اقا شایان بتونه بیشتر به شیدا نزدیک بشه یه سری امار و مدارک برای ما جور کنه مثلا زمان و مکان رسیدن محموله ای چیزی و ما گزارش کنیم و شیدا رو بگیرن می تونید از شرش خلاص بشید! به شایان نگاه کردیم و شایان گفت: - خیلی خب هر کاری لازم باشه می کنم فقط زندگیم به حالت قبل برگرده! رو به اقای سعدونی گفتم: - و اینکه بعد از تمام شدن این ماجرا منومی خوام طلاق بگیرم می تونید کار های منو انجام بدید؟ اقای سعدونی نگاهی به هر دوی ما انداخت و چیزی نگفت شایان نفس عمیقی کشید و رو به سعدونی گفت: - همسر من الان عصبیه جدی نگیرید حرف هاشو. لب زدم: - کاملا هم جدی ام. شایان ملتمس گفت: - غزال عزیزم تو که داری می بینی تمام اتفاق هایی که افتاده زوریه مجبوریه من که برای جون خودم کاری نکردم به خاطر جون شماست حالا تو می خوای از من طلاق بگیری؟اصلا فکرش هم نکن من نمی زارم از پیش من جم بخوری خوب؟ اقای سعدونی گفت: - به نظرم این حرف ها جلوی یه بچه درست نیست! اصلا حواسم به محمد نبود. نباید این حرف ها رو می زدم ممکن بود روش تاثیر بزاره! اقای سعدونی شماره اشو به شایان داد و گفت: - این شماره منه هر اتفاقی افتاد فوری به من زنگ بزنید من جواب می دم. شایان سری تکون داد و سعدونی گفت: - بهتره من برم دیگه خانوم محمدی هم خسته هستن و به استراحت نیاز دارن. تنها چیزی که الان دلم نمی خواست استراحت بود! حرف های صبح پرستار،رفتن شایان همه و همه حالمو بد کرده بود و فقط دلم خلوت و گریه می خواست اما نه جلوی محمد هم نمی خواستم اون رو ازار بدم. اقای سعدونی خداحافظ ی کرد و رفت تا دم در بدرقه اش کردیم و شایان گفت: - میاین بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟یکم دلتون وا بشه؟ خواستم بگم نه اما محمد با شوق اره ای گفت. چیزی به خاطر دل محمد نگفتم نمی خواستم اون مثل ما بشه می خواستم همه چیز همیشه براش مهیا باشه! سمت ماشین رفتیم خواستم عقب بشینم اما محمد نزاشت ناچار جلو نشستم. شایان چشمکی به محمد زد و حرکت کرد. یه ربع نشده بود محمد خواب ش برد. بی رمق به بیرون نگاه می کردم که شایان سر حرف رو بلاخره باز کرد: - حالت خوبه؟ تلخ گفتم: - چه فرقی به حال تو می کنه؟ شایان با مکث گفت: - یعنی می خوای بگی نمی دونی من دوست دارم عاشقتم؟می خوای بگی نمی دونی حال تو حال منه؟بعد از یک سال زندگی مشترک فکر می کردم بدونی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم! اشکام روی گونه ام ریخت سعی کردم بغض مو قورت بدم و گفتم: - اره انقدر عاشقم بودی که با کمربند سیاه و کبودم کردی جلوی چشم همه بعد هم مثل یه تکیه اشغال پرتم کردی بیرون حالا من هیچی به بچه ای که از گوشن و رگ و خونته داره توی شکم من بزرگ می شه هم رحمی نکردی بعد عاشقمی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان لب زد: - خودت حاضر بودی محمد بمیره؟ بهش نگاه کردم کردم و گفتم: - معلومه که نه! شایان درمونده زد کنار و گفت: - چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم! با بغض گفتم: - شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم. جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم! سرشو از روی فرمون برداشت و گفت: - گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم! اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت. حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش. از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش. لب زدم: - دستمو ول کن. بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست. با لحن ملتمسی گفت: - بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم. نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب! بازم بغض کردم. لعنت به این بغض! به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد. در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم. تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم. فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟ ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد. چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت. چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود. فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت: - الو الو غزال می شنوی صدامو؟ نگران گفتم: - اره داداش بگو. فرهاد سریع گفت: - شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده. سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود: - الو سلام خا... نزاشتم ادامه بده و تند گفتم: - غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن. فوری گفت باشه و قطع کرد. اما فرهاد از کجا می دونست؟ شایان خمیازه ای کشید و گفت: - ساعت چنده؟ نگاهی انداختم و گفتم: - 6 و نیم. ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود. متعجب گفت: - 6 و نیم صبح؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم بهت زده گفت: - تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟ اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم. یعنی گیر می یوفته؟ یا زرنگ تر از این حرفاست؟ شایان شرمنده گفت: - ببخشید حتما خیلی اذیت شدی. چیزی نگفتم که گفت: - بریم صبحونه بخوریم؟ نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم. نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت: - شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش. لب زدم: - خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره. سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم! اصلا باورم نمی شد! بهت زده قطع کردم! شایان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شد؟غزآل! بهت زده گفتم: - مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده! شایان با مکث گفت: - شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟ بهت زده گفتم: - راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم. شایان با صدای بلند تری گفت: - توروخدا راست می گی؟ عصبی داد زدم: - دارم می گم اررررررره. محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد. یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم. یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن. از ماشین پیاده شدم و گفتم: - شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان. فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن. محمد پیاده شده و ترسیده گفت: - مامانی چی شده؟ شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن: - راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو. با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم: - نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد. سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا. همه رو داد دست محمد و گفت بخوره. محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد. بچه ام فکر می کنه باباش خل شده! به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی. تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 رسیدیم دفتر اقای سعدونی! پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه. دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم. منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل. در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت: - سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید! نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت: - اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟ لب زدم: - تو راهه. که در زده شد و فرهاد اومد داخل. سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست. اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت: - شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟ فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد. سعدونی گفت: - و از کجا می دونستید؟ فرهاد بی رمق گفت: - چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم. اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت: - نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم. فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: - از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود. همه امون تو شک و بهت بودم! برادر من عاشق شیدا بود؟ دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟ فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت: - حکم ش اعدامه مگه نه؟ اقای سعدونی با مکث گفت: - شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود! فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد! اشک توی چشم هاش جمع شد. بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون. خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود! یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟ چجور می شه اخه! چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
حالِ ما خوب خراب است، نگاهی بِنداز؛ [اُنظُر اِلَینا] ..
“وَ نَجنا بِرحمَتک..🤍” گاهی خیلی‌سخت میشود نجاتم می‌دهی؟! ؛))
خاموشم ؛‌اما‌دارم‌به‌آوازِ‌غمِ‌خود‌میدهم‌گوش:)!
بندگان مرا آگاه ساز كھ‌ من بسیار آمرزنده و مهربانم ꧇) حجر ⁴⁹
من چنانم که محال است کسی درک کند؛
منتظر حضور گرمتون هستیم 🦦
با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما
بهلول وار فارغ از اندوه روزگار خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
- گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
[ فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست چون رود بگذر از همه ی سنگریزه ها ]
در من هست هزار من کہ گر بشکند یك من ؛ زاده شود منِ دیگرۍ🌱 !
‌‌‌‌‌≪وَاَعُوذُبِکَ‌مِن‌شَرِکِتَابِِ‌قَدخَلَا؛✨'≫   وازبدترین‌‌سرنوشت‌هابہ‌تو‌پنـٰاه‌مۍبرم💛' ◜ ᴊᴏɪɴ ᴜs↬ @NADEM_17 🤍🌿
571_36681685811623.mp3
4.28M
یا مَن اٰنَسَنی وَ آوانی. اِی آنکه همدم من شد و پناهم داد... ✨(:
"دنیاپࢪازصداست،توگاهےسڪوت‌ڪن🌱؛ گاهےسکوت‌گام‌نخست‌شنیدن‌است🪐🌧"(:
وهمچنان‌دلم‌به‌این‌مصر؏خوش‌است‌ڪه🖇" خداهمیشه‌به‌دیوانھ‌هاحواسش‌هسٺ…!🤍'🌿>>
+💐ٺو‌همان‌شیشه‌ے‌عطر‌گل‌یـٰاسی،که‌فقط بہ‌دل‌ِحجره‌ۍعطارۍمن‌جـٰا‌دارے(:❤️🫶🏼"~" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌