حال میکنه صد درصد ا*س*ر*ئیل*🤣
بچه هامون خوردتون میکننن.
_ما اینیم😎❤️🔥>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
با تو کار خلق سمتِ روبه راهی میرود
تا نیایی پس سرو سامان نمیآید به کار . .
#السلامعلیکیابقیهالله💚 ؛
یا مَفْزَعی عِنْدَ كُرْبَتی . . .
ای آنکه هنگام غم و رنج پناهگاه من هستی :)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🫀💙:)
«دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد»
#مولوی🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
آرامِش است ،
عاقبت تمام اضطراب ها !
- صائبتبریزی🌿"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد اعلام جنگ بخونید نماز وحشت⚰️
#انتقام_سخت
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
روزهی دل از فکر گناه، ارزشمندتر از روزه شکم از غذا است. - مولاعلی'؏' -❤️🩹
در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا ناامید نشوید، همانا محبوبترین اعمال در پیشگاه خداوند عزّوجل، انتظار فرج است.🌱
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت33
#سارینا
یک هفته تمام بخور و بخواب خونه اقا بزرگ به قول اقا بزرگ کنگر می خوردیم و لنگر می نداختیم!
فقط از یه چیزی توی این مدت تعجب کرده بودم.
سامیار به هیچ دختری از دخترای فامیل نگاه هم نمی کرد حرف می زد جمع می بست و سرش پایین بود کلا زیاد هم حرف نمی زد اما جلوی من کار نداشت!
میدونستم چون بچه مثبته این چیزا خیلی براش مهمه اما به من زل می زد نگاه می کرد دست می زد .
نکنه دوسم داره؟
ناخودگاه ذوق کردم .
از اخلاق سگی ش بگذریم خیلی خوب و قشنگ و با ابهته.
با ذوق تو فکرام غرق بودم که با صدای سامیار کنار گوشم پریدم:
- به چی فکر می کنی اینطور ذوق زده ای؟
ابرویی براش بالا انداختم و گفتم:
- داشتم فکر می کردم مثلا عروس شم!
بلند زد زیر خنده جدیدا زیاد می خندید.
نگاش کردم ببینم باز چشه که گفت:
- اونی که میاد تورو بگیره حتما از زندگی سیر شده و قصد خودکشی داره.
دروغ چرا خیلی ناراحتم شدم نمی دونم چرا بغض کردم!
هر کی این حرف و بهم می زد بغض م می گرفت اما سامیار...
وقتی دید بغ کرده دارم نگاهش می کنم خنده اشو جمع کرد و با تک سرفه ای گفت:
- شوخی کردم تو خوشکلی حتما یه فرد خوب می گیرتت.
یعنی الان اعتراف کرد من خیلی خوشکلم؟
بلاخره امروز شازده دیگه راه رفت و راه افتاد.
منم قایمکی با ماشین اومدم بیرون به مناسبت راه رفتن ش کیک بخرم و حسابی مسخره اش کنیم بخندیم.
جلوی کیک فروشی پیاده شدم و سمت کیک فروشی رفتم.
به کیک ها نگاه کردم و یه ابی شو که فکر کنم حدود8 یا9 کیلو بود رو انتخاب کردم و همون عکسی که اون روز توی رستوران که اومده بود دنبالم بردم رستوران موقعه خندیدن ازش گرفتم و نشون کیک فروشه دادم و گفتم:
- می خوام اینو با کیفیت بزنید روی کیک چقدر طول می کشه؟
نگاهی کرد و گفت:
- نیم ساعته درست ش می کنم.
منم پول بیشتری دادم و قنادی و 2 گرفتم به مناسب دو تا تیر خوردن ش!
اخه بار اول ش بود دوتا تیر می خورد باید جشن می گرفتیم به امید تیر های بیشتر.
خودم با افکارم خنده ام گرفت راستی راستی قصد جون شو کرده بودما!
هر چی نقل و نبات و خوردنی دستم اومد گرفتم با برف شادی و ترقه و این چیزا.
انقدر خرید کرده بودم دستیار مرده اومد برام گذاشتشون توی ماشین.
سوار شدم و با سرعت زیاد حرکت کردم.
اصلا کیف رانندگی به سرعت شه!
کیک و توی دستم گرفتم و با شادی رفتم تو که دیدم هیچکس نیست و فقط امیر بود داشت اب می خورد.
متعجب گفتم:
- بقیه کو،
با دیدن کیک نیشش وا شد وگفت:
- تولد کیه؟
جلو اومد و با دیدن عکس روی کیک با شیطنت ت زل زد بهم و گفت:
- به به سامی جون زیادی باهاش جور شدیا ناکس با کسی جور نمی شد خوشکل فامیل و تور کرده.
نیش منم وا شد که امیر خندید.
عین داداشم می موند کلا خیلی باهاش راحت بودم.
با خنده گفت:
- رفتن پشت خونه بچه ها والیبال بازی کنن و بقیه هم نشستن تا نیومدن بیا بچینیم اینا رو خرید کردی؟
لب زدم:
- وای اره کلی ترقه خریدم بترکونیمشون.
امیر دستاشو بهم کوبید و سر تکون داد رفت سمت ماشین.
میز و دوتایی اوردیم دو تا صندلی گذاشتیم که امیر متعجب گفت:
- این واسه کیه؟ سامیار که یه نفره!
نگاهی کردم و گفتم:
- واسه خودمه.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- خبریه؟ عروسی چیزی؟
لب زدم:
- اخه منو و سامیار؟
شونه ای بالا انداخت و سالن و تزعین کردیم و ترقه ها رو دور تا دور پوشش دادیم امیر همه اشو به یه سیم وصل کرد که اتیش بزنه و یهو سالن بره رو هوا.
همه چی اماده بود.
طبق نقشه امیر بره و با هول و ولا همه رو بیاره که من تصادف کردم.
روبروی در سالن وایسادم و یهو در باز شد و از شانس خوبم اقا بزرگ اومد با هول ولا داخل منم فکر کردم سامیاره الان ترقه رو ترکوندم که با صدای بلندی کلی چیزای رنگی رنگی تو سر اقا جون فرود اومد.
کپ کرده بود.
همه وارد سالن شدن و مامان اماده گریه کردن بود.
با خنده جیغ کشیدم و گفتم:
- به مناسبت خوب شدن سامیار براش جشن گرفتیم.
امیر از گوشه بند فشفشه ها رو اتیش زد و یکم طول می کشید برای همین گفتم:
- اقایون داداشم خواهران مادران گرامی 3 ثانیه وقت دارید فرار کنید.
بعد خودم دویدم رفتم زیر میز امیر هم دوید اومد جفتم و بقیه مات همون جا وایساده بودن فکر می کردن ما خل شدیم.
که صدای ترق ترق ترقه ها هر طرف پیچید دود رنگی و شعله ها بالا رفت.
بقیه با جیغ هر کدوم یه طرفی عین همین جنگ زده ها فرار کردن فقط سامیار بود که با اون پاش نمی تونست بدوعه و دراز کشید رو زمین دستاشو دور تا دور صورت ش گذاشت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت34
#سارینا
داشتم می رفتم سمت اتاقم که با صدای سامیار برگشتم:
- سارینا.
نگاهش کردم به استانه در اتاق تکیه داده بود سمت ش رفتم که گفت:
- ممنون امشب خیلی خوب بود.
نیشم شل شد و گفتم:
- خواهش می کنم.
لبخندی زد و رفت تو اتاقش.
توی اتاق رفتم و وسایل مو جمع کردم بریم خونمون.
پله ها رو پایین رفتم که دیدم بابا و مامان دارن صحبت می کنن.
نگاهشون کردم که مامان گفت:
- سارینا مامان باید دوباره بمونی.
با صدای پایی برگشتم سامیار هم کوله اش دستش بود و اومده بود پایین حتما می خواست بره خونه اشون.
امیر هم که دو ساعت پیش رفته بود شیراز پروژه داشت.
سامیار گفت:
- چیزی شده عمو؟
بابا گفت:
- واسه یکی از شرکت ها مشکل پیش اومده باید برم دبی خیلی فوریه کار های پاسپورت سارینا اماده نیست فردا پس فردا هم تعطیله نمی شه کاری کرد اقا بزرگ هم باید بیاد چون نصف شرکت ها به نام اونه و نصف ش من و نصف دیگه اش مهلا بابا و مامان تو که باز راهی شدن و بابات معموریت داره می تونی چند روزی سارینا رو پیش خودت نگه داری؟
اخ جون باز تنهایی با سامیار.
با حرف سامیار بهت زده بهش نگاه کردم:
- عم..ه چی عمو؟ عمه نیست سارینا بره پیشش؟
پوزخندی به خودم زدم یه هفته من پیش اون بودم حالا حاضر نبود اون یه روز منو نگه داره!
بابا گفت:
- نمی دونم چون سارینا زیاد با عمه هاش جور نیست می دونه که.
سامیار انگار خیلی بد خورده بود تو پرش .
رو به مامان گفتم:
- نمی خواد بچه ها حداقل دو سه تایی شون اینجا هستن و سر می زنن زهرا و فاطی هم میان پیشم اونا اومدن می مونم خونه نیومدن میام اینجا نمی خوام سربار کسی باشم من می رم تو ماشین بابا شما برین منم زنگ می زنم فاطی و زهرا بیان پیشم.
مامان سری تکون داد و نگاه خیره سامیار رو روی خودم حس کردم اما حتا نگاهش هم نکردم.
من انقدر به فکر اونم اما اون انگار برعکس منه حالش از من بهم می خوره.
اعصابم با حرفاش خورد شده بود.
مامان و بابا زود وسیله جمع کردن و مامان صد بار بهم سفارش ها رو گوش زد کرد.
بابا گفت:
- چی شد بابا جون نیومدن دوستات،؟
لب زدم:
- الان میان برین شما.
مامان نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم چرا ناراحتی؟ما زود بر می گردیم.
لب زدم:
- نه مامان ناراحت نیستم خوابم میاد.
سری تکون داد و بوسیدم بابا هم بغلم کرد و رفتن.
داخل رفتم اصلا به فاطی و زهرا زنگ نزده بودم دلم می خواست تنها باشم.
تا روی مبل نشستم گریه ام گرفت.
نمی دونم چرا تمام رفتار های سامیار برام مهم شده بود تا خوب بود باهام ذوق می کردم و وقتی اینجور پسم می زد کلی بغض می کردم.
خدا لعنتت کنه سامیار.
با صدای گوشی بیدار شدم:
- الو
صدای زهرا پیچید:
- الو هوی کپک هنوز خابیدی؟ می خوایم بریم خرید میای؟ پس فردا مهمونیه یکی از دوستامه باهم بریم گفتم.
فکر خوبی بود لب زدم:
- چهارپایه اتم زری جون بیاین دنبالم با ماشین می ریم.
فاطی جیغ کشید و هوووورا گفت.
قطع کردم و از سر لج سامیار حسابی به خودم رسیدم.
چرا سامیار؟ مگه قراره ببینم؟ یا اصلا به اون چه؟
پاک خل شدم.
یه شلوار پاکتی و کت کوتاه پوشیدم چتری هام روی صورتم و رژ سرخ کافی بود .
چشمکی به خودم زدم و کلید ماشین و کارت مو برداشتم.
زنگ در زده شد و بچه ها رسیدن تا درو وا کردم عین همین پسرای هیز زل زدن بهم.
فاطی گفت:
- خانومممم خوشکله عروس بابام می شی؟
زدیم زیر خنده.
سوار ماشین شدیم و گاز شو گرفتم دکمه جمع کردن سقف ماشین و زدم و فاطی صدای اهنگ و زیاد کرد و عینک هامو زدم و راه افتادیم.
همه امون مغرور شده بودیم و نگاه های زیادی رو روی خودمون حس می کردیم.
به اصرار فاطی رفتیم پاساژ عماد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد پاساژ شدیم.
چند تا بوتیک اسپرت فروشی بود بچه ها دنبال لباس مجلسی شیک بودن .
رفتیم طبقه دوم پر بود از موزون های لباس مجلسی.
ولی شلوغ بود و اکثرا هم فروشنده ها پسر بودن.
با دیدن یه ماکسی جذاب دخترونه دست بچه ها رو گرفتم و وارد بوتیک شدیم.
یه عده پسر نشسته بودن و انگار داشتن چیز مهمی می گفتن بهم.
سر بلند کردم فروشنده رو صدا بزنم که با صدای محمد جا خوردم:
- به به سارینا خانوم.
سمت ش رفتم و سلام کردم که با نفر بعدی کپ کردم.
سامیار؟ اینجا؟
با صدای محمد سر بلند کرد و بهم نگاه کرد متعجب سر تا پامو از نظر گذروند.
لب زدم:
- سلام می خوام برم مهمونی امشب اومدم لباس بخرم.