eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده بود چشاشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد. وقتی دید بهت زده و شکه شده دارم نگاهش می کنم بین درد خندید تا دل من خوش کنه و گفت: - چرا عین ماست وارفتین؟ به خدا.. جمع اش تمام نشده بود بغض م ترکید و بلند زدم زیر گریه. فاطمه نفس راحتی کشید و گفت: - داشتم سکته می کردم شک بهش وارد شده بود نه گریه می کرد نه حرف می زد. مهدی حالا متوجه ماجرا شده بود و حسابی نگران بود: - ترانه خانوم بیا بیا جلو خودت ببین بابا به خدا من خوبم اخه چرا گریه می کنید؟ فاطمه بیارش بشینه حالش خوب نیست. با کمک فاطمه اهسته اهسته رفتم و روی تخت نشستم. باز صدای شکه شده مهدی بلند شد: - فاطمه چرا اینجوری راه می ری؟ چیزی شده؟ فاطمه لب تر کرد و گفت: - نه داداش ببین تو که افتاده بودی کف خیابون دیدت شکه شد با زانو هاش محکم افتاد رو اسفالت دردش می کنه چیزی نیست. معلوم بود قشنگ به ته په ته افتاده. وای مهدی توی اتاق پیچید. فاطمه گفت: - داداش اروم باش به خدا چیزیش نشده می ترسونی ش بیشتر. مهدی ولی مجاب نمی شد و با نگرانی گفت: - برو دکتر بیار خودش بهم بگه اصلا چرا گذاشتیش راه بره فاطمه باور کنم هیچیش نیست؟ فاطمه گفت: - اصلا الان می رم دکتر شو میارم . خواست بلند شد اما من سفت بغلش کرده بودم و گریه می کردم. دست اخر گفت: - قربونت برم ترانه عزیزم زن داداش گلم نگاش کن بابا سر و مور گنده وایساده داره نگات می کنه یکم نگاش کن مرد از نگرانی تصادف نکشته باشش تو می کشیش بهش بگو که حالت خوبه. سر مو از بغل فاطمه بیرون اوردم و به مهدی نگاه کردم . نیم خیز شده بود و با نگرانی نگاهم می کرد. با لب های لرزون و گریون گفتم: - من..خوب..م. سری تکون داد و گفت: - شما که ضعیف نبودی روی هر چی پسره توی دانشگاه کم کردین حالا با یه تصادف من کم اوردین،؟ البته کارتون هم دراومده ها باید فعلا از من چلاغ نگهداری کنید. از لفظ چلاغ خنده ام گرفت و خنده و گریه رو قاطی کردم. خودشم خندید و فاطمه گفت: - داماد گردن شکسته. خنده ام بیشتر شد و فاطمه گفت: - بهتر نیست عقد و عقب بندازید و یه صیغه محرمیت بخونید؟ فردا تو عکس بچه هاتون نگاه کنن می گن عهه بابامون روز عقد چلاغه! ترانه هم که باید ازت مراقبت بکنه و باند ها رو عوض کنه بهت دست بزنه نمی شه که! حداقل یه صیغه محرمیت بخونید . من که کاری نداشتم مهدی ام گفت: - اره راست می گی ولی چجوری با این وعضیت برم و از بابای ترانه خانوم کسب اجازه کنم؟ فاطمه گفت: - من می رم. لب زدم: - بی فایده است. مهدی گفت: - بی فایده هم باشه ما باید احترام خودمونو بزاریم . همیشه به فکر همه چی بود! با سوالی که برام پیش اومد گفتم: - پس مامان و بابای شما چی؟ نمی خواید بهشون بگید؟ فاطمه و مهدی لبخند غمگینی زدن. با ناراحتی گفتم: - فوت شدن؟ فاطمه سری به نشونه نمی دونم تکون داد. متعجب نگاهش کردم که مهدی گفت: - ما نمی دونیم پدر و مادر ما کین! فقط می دونیم وقتی فاطمه ۵ سالش بوده و من ۲ سال گذاشتنمون توی خیابون و رفتن ما توی پرورشگاه بزرگ شدیم. شکه بهشون نگاه می کردم. فاطمه لبخند غمگینی زد و گفت: - چیزی درست یادم نیست فقط می دونم مهدی کوچیک بود و سرد ش بود مدام گریه می کرد و از تاریکی می ترسید خداروشکر پلیس های گشت به دادمون رسیدن و وقتی فهمیدن ما رو ول کردن به امون خدا تحویل پرورشگاه دادنمون و اونجا بزرگ شدیم. غمگین گفتم: - واقا متعسفم نمی دونستم ناراحتتون کردم. مهدی گفت: - بلاخره که باید بهتون می گفتیم چه الان چه بعدا! اقا محسن و برادرش هم رسیدن با دیدن مهدی که فقط پاش شکسته بود و چند جاش زخمی بود نفس راحتی کشیدن. و برادر شوهر فاطمه با خنده گفت: - نکه می خواست داماد بشه چشش زدن تصادف کرد. دوباره صدای خنده ها بالا رفت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بلند بلند پرستار و صدا می کردم که پاشا با خشم داخل اومد و ساشا سعی می کرد جلو شو بگیره و اون فریاد می زد: - می کشمت یاس خودم میکشمت حروم زاده عوضی . ساشا به کمک پرستار ها بیرون بردش و خودش با پرستار داخل اومد. پرستار بهم مسکن زد و نگاه بدی بهم انداخت. خدایا باز چی شده! ساشا روی صندلی نشست و گفت: - خوبی ابجی؟ یا گریه خندیدم! یه خنده پر از درد ! لبای خشک مو باز کردم و گفتم: - خوب؟ خودت چی فکر می کنی! کل تنم به خاطر ضربات کمربند پر از عشق داداشت می سوزه! انقدر عاشقم بود که از ته دل ش هر کدوم و روی تن م فرود میاورد همه جام درد می کنه می سوزه. نگاهم به دستم که کبود و سیاه شده بود خود. جلوش گرفتم و گفتم: - ببین این یکی شه! با گریه گفتم: - صورتم چی؟ ساشا سعی کرد جلوی بغض شو بگیره و گفت: - بدتر از دستته! هقی زدم و گفتم: - من کاری نکردم چرا منو اینجور زده؟ ساشا گفت: - نمی دونم هنوز نگفته امشب معلوم می شه! چشامو بستم و گفتم: - بتونم راه برم یه راست می رم پزشکی قانونی واسه طلاق! ساشا گفت: - خودم می برمت خودمم خونه برات می گیرم نوکرتم هستم! مسکن باعث شده بود خوابم ببره. ساعت ۹ شب بود که بیدار شدم. همه توی اتاق بودن و نگاه شون بدجوری عذابم می داد. مطمعنم خیلی وعضیت ام تعسف باره که اینطور نگاهم می کنن! پاشا اگر تنها بودیم قطعا می کشتم! و حتا نمی دونستم به چه دلیل اینطور کتک خوردم و سیاه و کبود شدم! سرم دستمو بریده بود و چند تا بخیه خورده بود و خیلی می سوخت. ساشا گفت: - پاشا خیلی اروم بگو چی شده! مادرش گفت: - حتما یه چیزی شده که این دختره اینطوره! پسرم بی دلیل کاری رو نمی کنه! پاشا با خشم رفت سمت ساشا و از گوشیش یه سری عکس در اورد و نشون ش داد و گفت: - ببین خوب ببین! این همون بی پدریه که من یه ماه به خاطرش عذاب کشیدم و روز و شب نداشتم و اون پی خوش گذرونی ش با رفیقم بوده! باید سنگسارش کنم تا اروم بگیرم صبح می ریم پزشکی قانونی! ساشا نگاهی به پاشا و انداخت و گفت: - صبح می ریم پزشکی قانونی اما کسی که شکایت می کنه تو نیستی! پاشا برگشت و با خشم گفت: - یعنی چی؟ ساشا با پوزخند گفت: - یاسه! . گوشه و گذاشت کف دست پاشا و گفت: - مگه کار من نرم افزار و سخت افزار نیست؟ پاشا گفت: - خوب برو سر اصل مطلب! تا نزدم لهت کنم. ساشا با پوزخند گفت: - فوتشاپه که! اینا رو ببری پزشکی قانونی پرتت می کنن بیرون! پاشا بهت زده گفت: - چی! دروغ می گی! ساشا گوشی شو دراورد و گفت: - عکس ها رو ایمیل کن تا نشونت بدم. و چند دقیقه با گوشی ور رفت و پاشا ناباور نگاهم کرد! حالا فهمیده بودم چی شده! همون رفیق ش رفته عکس خودش و یه دختری رو به صورت خیلی فجیهی درست کرده و صورت منو برش داده گذاشته! و به پاشا گفته تمام این یک ماه من پیش اون بود و پاشا به خاطر دیدن عکسا و ایمیل اینطور منو و سیاه و کبود کرده! ساشا سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - واقعا تو به یاس شک کردی؟! ۱۷ سالشه که ۱۷ سالشو زیر نظر داشتی خودم دیدم چند بار گوشی شو هک کردی حتا یه مورد بد ندیدی! حالا بهش شک کردی؟ یه نگاه بهش بکن ببین چطور زدیش که کل خاندان ت با نگاه چندش نگاهش می کنن! همون دختریه که عاشقش بودی؟ حالا ببین چطور اش و لاشش کردی ! همه برن بیرون . تک تک بیرون رفتن بقیه . از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و درد شدیدی توی بدنم پیچید. ناله ای از درد کردم که ساشا فورا دکتر و صدا کرد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 خاله محمد با حال زاری گفت: - خودتون لیلا و احمد رو دیدید؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله من دیدم کزال همون دختری که زنده مونده بود هم دید یعنی اون پیکر ها رو به من نشون داد و گفت محمد بچه کیه! لب زد: - کژال رو می شناسم اون کجاست؟ لب زدم: - توی جبهه از من جدا شد برش گردوندن اما من مدتی جبهه بودم. سری تکون و دخترش گفت: - خدا ازشون نگذره خدا لعنت شون کنه. و زد زیر گریه. مادرش بغلش کرد و گفت: - گریه نکن دختر گریه نکن دشمن شاد مون نکن هیچکس از ما اشک ش رو دشمن نباید ببینه!سر بلند باشید سرتونو بالا بگیرید شهادت افتخاره کسی نباید گریه کنه باید خوشحال باشید. به این روحیه اش احسنت گفتم . در زده شد نگاهی به کمیل انداختم و بلند شد رفت درو باز کنه. از پنجره نگاه کردم چند تا مرد بودن. کمیل یهو شکه شد و برگشت به خونه نگاه کرد که منو تو پنجره دید و سریع نگآهشو برگردوند یه ساک دست ش دادن و کمیل درو بست. باز دلم مثل صبح اشوب شد همون دم در موندم کمیل اومد داخل و بی مقدمه گفتم: - خوبی؟کی بود؟ لبخند زورکی زد و گفت: - اره خانم چرا بد باشم هیچی رفقام بودن. نگاهمو به ساک دوختم نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم. این که ساک امید پسرخاله ام لود که تو جبهه است.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 حرکت کرد اما نه سمت خونه ما رفت که اماده بشم نه سمت خونه اقا بزرگ لب زدم: - مگه امشب قرار نبود مهمونی بگی.. بین حرفم پرید و گفت: - نه فعلا حالت خوب نیست برای اون عملیآت بهتر شدی انجام می دیم. لب زدم : - من خوبم. امیرعلی گفت: - ولی من تشخیص می دم که خوب نیستی. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - تو غلط تشخیص می دی! جواب مو نداد و پیش یه ساندویچی وایساد و گفت: - چی می خوری؟ هیچی گفتم و نگامو به جلو دوختم. پیاده شد و رفت تو. بعد ده دقیقه برگشت پیتزا و دو تا ساندویچ گرفته بود با دوغ و سس و سالاد. گذاشت صندلی عقب و نشست حرکت کرد و گفت: - می خوام ببرمت یه جای قشنگ دیگه. جواب شو ندادم ولی خوشحال شدم همین جاهایی که اون می بردم خوب و قشنگ بود. ظبط و روشن کرد که یه از این اهنگ های مذهبی پخش شد. متن نوحه سایه چادر تو از سرم کم نشه الهی اشک چشمای ترم کم نشه سرم به استقبال نیزه میره تا یه تار مو از سر مادرم کم نشه سـلام فاطمـه سـلام مادرم سلام کشته دفاع از حرم سـلام لشکر تنهای ولی سلام حضرت زهرای علی من زیر چادرت حالم بهتره خاکش ضمانته روز محشره عالم از بغلش روزی میبره یا فاطمه یا فاطمه… خونه کوچه هیزم چادر شعله مادر پهلو بازو بانو محسن زهرا حیدر مادر مادر مادر مادر مادر مادر غلاف با سکوت مردم بازو شکست خون روی چادر تو هنوز تازه هست دست علی که بسته شد جنگیدی بگی سقیفه وقتی پا شد نباید نشست سلام مادرم سلام مهربون سلام صاحب مزار بی نشون دعا کن واسه نجات جهان برای ظهور امام زمان من زیر چادرت حالم بهتره خاکش ضمانت روز محشره عالم از بغلش روزی میبره یا فاطمه یا فاطمه خونه کوچه هیزم چادر شعله زهرا پهلو بازو بانو محسن غوغا مولا وا اماه وا اماه وا اماه وا اماه سلام فاطمه سلام مادرم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پرستار اول سمت گونه اومد و تمیز شد کرد بعد هم یه پماد زد که یکم سوز داد و باعث شد صورتم جمع بشه تو هم. یه چسب زد و گفت: - شب می تونی برش داری زخم سطحیه. سری تکون دادم. سمت پام رفت و لباس بلندم رو تا روی مچ پام بالا اورد بعد هم جوراب م رو در اورد و گفت: - عروسی این همه لباس سفید پوشیدی؟ سری تکون دادم. گاهی به زخم پام کرد و گفت: - انگار که یه چیزی پاتو بریده عمیق نیست ولی کم هم نیست برای همینه انقدر خون اورده. شایان هم پایین تخت رفت و به زخمم نگاه کرد و گفت: - ممکنه شیشه ای چیزی باشه؟ پرستار یهویی ضدعفونی کننده ریخت که سوز وحشتناکی داد و جیغ کشیدم. با جیغ من محمد گریه کرد. یکم که اروم گرفتم دستامو برای محمد باز کردم که سمت تخت اومد و شایان گذاشت ش توی بغلم. به خودم چسبوندمش و گفتم: - گریه نکن مامانی چیزیم نیست. اروم تر شد و و پرستار رو به شایان برای جواب سوال ش گفت: - ممکن هست اما من نگاه کردم خورده شیشه داخل ش نمونده مگه چطوری اینجوری شده؟ شایان براش توضیح داد و پرستار گفت: - اونجا زیاد تمیز نیست و جاده اش خاکیه ممکنه هر چیزی بریده باشه من تمیز کردم که عفونت نکنه. بعد هم پانسمان کرد و گفت: - تمام شد می تونید برید. شایان تشکری کرد و گفت: - یکم می مونیم حالت بهتر بشه. سری تکون دادم و محمد همون جوری توی بغلم خواب ش برد بس که ترسیده بود. داشتم موهاشو نوازش می کردم که شایان گفت: - از من ترسیدی که اونجور خودتو انداختی جلوی ماشین برای جون محمد؟ نگاهمو به چشاش دوختم و گفتم: - من از تو نمی ترسم!از هیچکس نمی ترسم بجز خدا!به خاطر توهم خودمو جلوی ماشین ننداختم به خاطر خود محمد این کارو کردم چون یه تیکه از وجودم شده و تنها کسی رو که توی این دنیا دوست دارم محمده. شایان گفت: - چرا دوسش داری؟اون که بچه ی تو نیست!البته الان هست منظورم اینکه بچه ی واقعی تو نیست! به محمد نگاه کردم و گفتم: - من مادر نداشتم می دونم چقدر سخته اما پدرم به جای مادر هم بود برای من درسته محمد مادر نداشت پدر داشت اما تو مثل پدر من نمی تونی مادر هم برای اون باشی و فقط تونستی پدری کنی براش بعد از پدرم هر بلایی سرم من اومد نمی خوام محمد با حسرت مادر بزرگ بشه دخترا بابایی ان پسرا مامانی. شایان گفت: - اما من برای محمد چیزی کم نزاشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: - همه چی پول و وسیله نیست!بچه ها محبت می خوان هر کی بیشتر مهربون باشه سمت همون می رن تو وقتی عصبی می شی محمد ازت می ترسه اما از من نمی ترسه چون من مثل تو هر دقیقه عصبی نمی شم. شایان نفس عمیقی کشید و گفت: - من به خاطر کارم و مشکلاتی سریع عصبانی می شم همه مرد ها همین جوری ان. محمد و روی تخت خوابوندم و گفتم: - بابای من از تو بزرگ تر بود کارش هم سخت تر بود درد هم بیشتر دیده بود چند پیراهن هم بیشتر پاره کرده بود سر و گرم روزگار رو هم بیشتر چشبیده بود اما اصلا عصبانی نمی شد چون مومن بود و مومن هم صبور و مهربون و با تقواست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یک هفته تمام بخور و بخواب خونه اقا بزرگ به قول اقا بزرگ کنگر می خوردیم و لنگر می نداختیم! فقط از یه چیزی توی این مدت تعجب کرده بودم. سامیار به هیچ دختری از دخترای فامیل نگاه هم نمی کرد حرف می زد جمع می بست و سرش پایین بود کلا زیاد هم حرف نمی زد اما جلوی من کار نداشت! میدونستم چون بچه مثبته این چیزا خیلی براش مهمه اما به من زل می زد نگاه می کرد دست می زد . نکنه دوسم داره؟ ناخودگاه ذوق کردم . از اخلاق سگی ش بگذریم خیلی خوب و قشنگ و با ابهته. با ذوق تو فکرام غرق بودم که با صدای سامیار کنار گوشم پریدم: - به چی فکر می کنی اینطور ذوق زده ای؟ ابرویی براش بالا انداختم و گفتم: - داشتم فکر می کردم مثلا عروس شم! بلند زد زیر خنده جدیدا زیاد می خندید. نگاش کردم ببینم باز چشه که گفت: - اونی که میاد تورو بگیره حتما از زندگی سیر شده و قصد خودکشی داره. دروغ چرا خیلی ناراحتم شدم نمی دونم چرا بغض کردم! هر کی این حرف و بهم می زد بغض م می گرفت اما سامیار... وقتی دید بغ کرده دارم نگاهش می کنم خنده اشو جمع کرد و با تک سرفه ای گفت: - شوخی کردم تو خوشکلی حتما یه فرد خوب می گیرتت. یعنی الان اعتراف کرد من خیلی خوشکلم؟ بلاخره امروز شازده دیگه راه رفت و راه افتاد. منم قایمکی با ماشین اومدم بیرون به مناسبت راه رفتن ش کیک بخرم و حسابی مسخره اش کنیم بخندیم. جلوی کیک فروشی پیاده شدم و سمت کیک فروشی رفتم. به کیک ها نگاه کردم و یه ابی شو که فکر کنم حدود8 یا9 کیلو بود رو انتخاب کردم و همون عکسی که اون روز توی رستوران که اومده بود دنبالم بردم رستوران موقعه خندیدن ازش گرفتم و نشون کیک فروشه دادم و گفتم: - می خوام اینو با کیفیت بزنید روی کیک چقدر طول می کشه؟ نگاهی کرد و گفت: - نیم ساعته درست ش می کنم. منم پول بیشتری دادم و قنادی و 2 گرفتم به مناسب دو تا تیر خوردن ش! اخه بار اول ش بود دوتا تیر می خورد باید جشن می گرفتیم به امید تیر های بیشتر. خودم با افکارم خنده ام گرفت راستی راستی قصد جون شو کرده بودما! هر چی نقل و نبات و خوردنی دستم اومد گرفتم با برف شادی و ترقه و این چیزا. انقدر خرید کرده بودم دستیار مرده اومد برام گذاشتشون توی ماشین. سوار شدم و با سرعت زیاد حرکت کردم. اصلا کیف رانندگی به سرعت شه! کیک و توی دستم گرفتم و با شادی رفتم تو که دیدم هیچکس نیست و فقط امیر بود داشت اب می خورد. متعجب گفتم: - بقیه کو، با دیدن کیک نیشش وا شد وگفت: - تولد کیه؟ جلو اومد و با دیدن عکس روی کیک با شیطنت ت زل زد بهم و گفت: - به به سامی جون زیادی باهاش جور شدیا ناکس با کسی جور نمی شد خوشکل فامیل و تور کرده. نیش منم وا شد که امیر خندید. عین داداشم می موند کلا خیلی باهاش راحت بودم. با خنده گفت: - رفتن پشت خونه بچه ها والیبال بازی کنن و بقیه هم نشستن تا نیومدن بیا بچینیم اینا رو خرید کردی؟ لب زدم: - وای اره کلی ترقه خریدم بترکونیمشون. امیر دستاشو بهم کوبید و سر تکون داد رفت سمت ماشین. میز و دوتایی اوردیم دو تا صندلی گذاشتیم که امیر متعجب گفت: - این واسه کیه؟ سامیار که یه نفره! نگاهی کردم و گفتم: - واسه خودمه. عمیق نگاهم کرد و گفت: - خبریه؟ عروسی چیزی؟ لب زدم: - اخه منو و سامیار؟ شونه ای بالا انداخت و سالن و تزعین کردیم و ترقه ها رو دور تا دور پوشش دادیم امیر همه اشو به یه سیم وصل کرد که اتیش بزنه و یهو سالن بره رو هوا. همه چی اماده بود. طبق نقشه امیر بره و با هول و ولا همه رو بیاره که من تصادف کردم. روبروی در سالن وایسادم و یهو در باز شد و از شانس خوبم اقا بزرگ اومد با هول ولا داخل منم فکر کردم سامیاره الان ترقه رو ترکوندم که با صدای بلندی کلی چیزای رنگی رنگی تو سر اقا جون فرود اومد. کپ کرده بود. همه وارد سالن شدن و مامان اماده گریه کردن بود. با خنده جیغ کشیدم و گفتم: - به مناسبت خوب شدن سامیار براش جشن گرفتیم. امیر از گوشه بند فشفشه ها رو اتیش زد و یکم طول می کشید برای همین گفتم: - اقایون داداشم خواهران مادران گرامی 3 ثانیه وقت دارید فرار کنید. بعد خودم دویدم رفتم زیر میز امیر هم دوید اومد جفتم و بقیه مات همون جا وایساده بودن فکر می کردن ما خل شدیم. که صدای ترق ترق ترقه ها هر طرف پیچید دود رنگی و شعله ها بالا رفت. بقیه با جیغ هر کدوم یه طرفی عین همین جنگ زده ها فرار کردن فقط سامیار بود که با اون پاش نمی تونست بدوعه و دراز کشید رو زمین دستاشو دور تا دور صورت ش گذاشت.