« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت75
#سارینا
نشستم و اقا جون گفت:
- چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟
خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت:
- چی!پلیس شدی سارینا؟
نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم:
- بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم.
رو به اقا بزرگ گفتم:
- دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا .
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس.
چشم ی گفتم.
غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست.
همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم.
سامیار برام برنج کشید یه عالمه!
شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام!
لب زد:
- خورشت می خوری؟
بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم:
- ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم.
نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد.
#سامیار
باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه!
اون سارینا کجا این سارینا کجا؟
اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا!
صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود.
روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود.
بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد.
حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود.
به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود.
خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت:
- باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی.
سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین!
اقا بزرگ اه کشید و گفت:
- اخه بابا جان حواست کجا بود؟
سارینا گفت:
- اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم .
بغض کرده بود و سرش پایین بود.
امیر لب زد:
- انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه .
بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند.
هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم:
- سارینا نمیای بازی؟
نه ی ارومی زمزمه کرد.
اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم.
انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش.
بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد.
امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت.
سارینا بلند شد و رفت استقبال.
ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
⁵پارت عیدی به دخترهای ماه نادم🌝💐؛))
اگر بصیرت نباشد ،
همان ایمان ممکن است
انسان را به بیراهه بکشاند !
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کـآن را نیست پایان، غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور :))
مذهبی و غیر مذهبی نداره ،
آدم باید برای خودش ارزش قائل بشه !
هر چیزی رو نبینه ، هرچیزی رو نشنوه ،
هرچیزی رو به زبون نیاره . . !
میگفت ؛
انقلاب کارمند نمیخواد
پا کارِ جهادی میخواد
‹ فرق حاج قاسم با بقیه همین بود . ›
#جنابقٰاف✨ .