eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
خستہ‌ ام خستہ تࢪ از آدم دلبستہ به مࢪگ🐚٬ کاش از سوۍ خدا صبࢪ اضافۍ بࢪسد🪴🩶 ‌!➹
بِکش‌دستےبہ ࢪوی ِزخم‌های‌ ِبۍشماࢪِمن🫴🏼؛ ڪہ اعجازی‌که‌دَستت‌مۍکند،مࢪهم‌نخواهدڪࢪد💙☁️:)
من گرفتاࢪ همان دࢪدم ك دࢪمانش تویے🩹` ساکن ویࢪانه اۍ هستم ك دࢪبانش تویے🔗💞>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی بهوش اومدم تمام 1 ماهی که بیمارستان بودم امیر کنارم بود مثل یه داداش واقعی کاری که ارزوم بود سامیار انجام بده اما اون با سیلی از من و عشقم پذیرایی کرد. امیر با گریه های گاه و بی گاه من و شبی که قرار بود خودکشی کنم همه چیز رو فهمید و واقعا کمکم کرد. ولی دیگه سارینا سارینای قبلی نشد. شیطنت لوس بازی همه چیز رو گذاشتم کنار. انقدر کم حرف و کم غذا شده بودم مامان می گفت افسردگی بد تصادف کردم مامان بی چاره چه می دونست دخترش افسردگی قلب شکسته شو گرفته. افسردگی سیلی عشق شو گرفته. انقدر کم حرف می زدم مامان می گفت گاهی شک می کنم تو همون سارینا باشی نکنه تو بیمارستان عوض ت کردم یا تصادف زبون تو از کار انداخته! امیر گفت: - می ری بسیج؟ سری تکون دادم و با من من گفت: - سامیار داره از معموریت برگشته همه رفتن فرودگاه استقبال این بار که بیاد سرهنگ تمام می شه. پس بلاخره عشق نامردم برگشته. طبق معمول با لبخند دردناکی گفتم: - به سلامتی. امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - میای؟ به صندلی تکیه دادم و گفتم: - نه. پیچید و گفت: - مگه تو حسرت دیدن دوباره اش نیستی مگه دلتنگ ش نیستی نگو نه خودم عکسا شو زیر بالشتت دیدم با قطره های اشک خشکیده روش حتا اون عکسایی هم که از خودش توی خارج برای زن عمو می فرستاد و داری تو که اونا رو نمی دیدی چطور داری شون؟ پوزخندی به قلب عاشقم زدم و گفتم: - ایمیل زن عمو رو هک کردم عکس می فرسته بر می دارم. جلوی بسیج وایساد و گفت: - این مدلی ببینت حتما عاشقت می شه. درو باز کردم و با مکث گفتم: - ولی من دیگه نمی خوامش ممنون داداش امیر فعلا. پیاده شدم و وارد پایگاه شدم. داستان پایگاه از جایی شروع شد که بعد اون شب خودکشی توی بیمارستان که امیر سر مچ مو گرفت کلی باهام حرف زد و گفت به جای اینکه خودمو ضعیف نشون بدم باید قوی باشم باید کاری کنم سامیار بیاد التماس م کنه زن ش بشم و تنها فکری که ذهن ام رسید اینکه مثل خودش بشم! همون طور که می خواست و امیر ادرس پایگاه سامیار رو برام گیر اورد اول ش فقط برای لج سامیار می خواستم مذهبی خودمو نشون بدم اما اینجا زمین گیرم کرد. فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام! با عشق چادر زدم و طوری تغیر کردم که هیچکس باورش نمی شد! دخترک فضول و شیطون با لباس های امروز حالا چادری شده! نه تنها خودم بلکه مامان و بابا هم اوردم توی راه. نه له لج سامیار بلکه با عشق! عشق به خدا عشق به اهل بیت که حالا می دونستم کیا هستن و شهدا. ای کاش سامیار به جای اینکه قلب مو می شکوند یکم از مذهب و همون خدایی که نماز می خوند براش حرف می زد باهم و راهنمایی م می کرد نه اون جور منو خورد می کرد چون مذهبی نبودم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار. بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا. لبخندی رو لبم نشست. داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم. شده بودم مسعول کتاب ها. در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن. فقط کتاب نبودن معجزه بودن. نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم. عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود. تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم. دنبال یه رفیق شهید دیگه! تا باشه از این رفیق های پاک. ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد. بازم سامیار سامیار سامیار. کل زندگیم شده بود سامیار . ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش. با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود. یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم. ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی. نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود. خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت: - ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی. بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم: - ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم . با لبخند گفت: - این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه. چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم. با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس. پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد. از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه. ماشین رسید و سوار شدم. که گوشیم زنگ خورد مامان بود: - سلام مامان جون جان . مامان گفت: - سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟ لب زدم: - دارم میام خونه. مامان گفت: - باشه عزیزم منتظرتم. و قطع کرد. یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم. . همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام. با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد. خانواده سارینا فقط نبودن. با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان. رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن. مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود. امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد. ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت: - کجا امیر؟ امیر لب زد: - می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره. سارینا و غذا نخوره؟ اقا جون اه کشید و گفت: اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه . امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد. رفتار هاشو درک نمی کردم. زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت: - زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان. اقا بزرگ پاشد و گفت: - بزار منم بیام . امیر گفت: - نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت . اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید. مگه چه اتفاقی افتاده بود؟ شام در سکوت خورده شد و اصلا انگار به این سکوت عادت نداشتم. واقعا تا به حال انقدر اهل خانواده رو ساکت ندیده بودم. در باز شد و امیر خسته و کوفته اومد تو. ساعت1 بود. روی مبل دراز کشید و به شدت اخم هاش توی هم بود. لب زدم: - چی شد؟ با پوزخند گفت: - مهمه برات؟ متعجب گفتم: - این حرف ت یعنی چی؟ نگاهشو بهم دوخت و گفت: - اخه6 ماه تو کما بود سراغی نگرفتی مهم نبود حالا که یه معده درد گرفته برات مهم شده؟ بلند شد و رفت بالا. درک نمی کردم رفتار ها شو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید. مگه چه اتفاقی اف
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 روی تخت ام دراز کشیدم و به مامان که یه بند اشک می ریخت نگاه کردم. با نگاه پر از غم ام شروع کردم با چشاش حرف زدن. ببخشید مامان جون به خدا دوست ندارم ناراحتت کنم ببخش دختر تو که بدجوری دل شو شیکوندن و درست بشو هم نیست شرمنده اتم اما کاری از دستم برنمیاد. چشامو بستم و مامان بیرون رفت. ای کاش می تونستم پاشم نماز بخونم و یکم گریه کنم بلکه دلم اروم بشه. اما این معده درد نمی زاشت و حسابی پاگیرم کرده بوده. به اتاق نگاهم انداختم چیز زیادی اینجا نداشتم همه رو برده بودم خونه عمو. بعد رفتن سامیار عمو گفت زن ش نمی تونه اونجا رو بی سامیار ببینه و خواست خونه رو با همه چی بفروشه! ولی من خاطره داشتم اونجا و عاشق اتاق سامیار بودم گفتم بهش دست نزنه و به بابا گفتم و برام خرید زد به نامم. همه وسایلم و برده بودم اتاق سامیار و کل دوسال اونجا بودم. بجز شب هایی که حالم بد می شد و مامان از ترس اینکه بلایی سرم نیاد نمی زاشت برم اونجا. روی تخت پرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم و بی صدا هق زدم. مثل تموم شب های تلخ دیگه. مثل تموم شب ها که خاطرات مون کنار چشمام رژه می رفت و جز دلتنگی و قلب شکسته کاری نمی تونستم بکنم. انقدر دلم شکسته بود که با هیچ مرهم و چسبی نمی شد تیکه هاشو بهم چسبوند. دستمو روی جای سیلی ش گذاشتم. اخ که وقتی زد قلبم سوخت . دستت بشکنه عشق من. توی کتاب های عاشقانه همه از عشق دو نفر حرف می زدن لیلی و مجنون شیرین و فرهاد که جون شونو برای هم دادن و من عاشق کسی شدم که جون م ذره ای براش اهمیت نداره. لبخند تلخی به دل عاشق عشق برگشته خودم زدم و چشامو روی هم فشار دادم که قطره های درشت اشک از روی مژه هام ریخت روی گونه ام.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در سالن و باز کردم و داخل رفتم. اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن. سامیار و ندیدم. سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید. با غم گفت: - دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟ چی به اقا بزرگ می گفتم؟ می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟ با لبخند گفتم: - می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند. اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت: - برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟ اخم کردم و گفتم: - ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه! اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم: - برای ناهار که می مونی؟ لب زدم: - نه نمی مونم باید برم اداره. لب زد: - می رسونمت بریم؟ سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم. اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا! برا چیش بود اون خونه؟ مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد. اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش! هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا! عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه! خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت . خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده. زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم: - اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم. و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو. مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا. امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه! با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم. اخ سامیار اخ! امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد. پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم: - بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه! داخل رفتم و سامیار می خواست بره. با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد. مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد. با لبخند تلخ همیشگیم گفتم: - سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین. با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد. ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم: - مامان ام اینا کجان ؟ اقا بزرگ گفت: - مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه . سری تکون دادم و گفتم: - پس من می رم خونه. اقا بزرگ گفت: - نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت. همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت: - نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نشستم و اقا جون گفت: - چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟ خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت: - چی!پلیس شدی سارینا؟ نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم: - بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم. رو به اقا بزرگ گفتم: - دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا . اقا بزرگ سری تکون داد و گفت: - باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس. چشم ی گفتم. غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست. همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. سامیار برام برنج کشید یه عالمه! شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام! لب زد: - خورشت می خوری؟ بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم: - ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم. نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد. باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه! اون سارینا کجا این سارینا کجا؟ اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا! صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود. روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود. بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد. حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود. به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود. خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت: - باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی. سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت: - اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین! اقا بزرگ اه کشید و گفت: - اخه بابا جان حواست کجا بود؟ سارینا گفت: - اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم . بغض کرده بود و سرش پایین بود. امیر لب زد: - انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه . بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند. هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم: - سارینا نمیای بازی؟ نه ی ارومی زمزمه کرد. اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم. انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش. بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد. امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت. سارینا بلند شد و رفت استقبال. ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
واکنش من وقتی بقیه بهم میگن اُمّل ها چادر میپوشن:
خیلی تاثیر گذار بود ...
اگر بصیرت‌ نباشد‌ ، همان‌ ایمان ممکن‌ است‌ انسان‌ را به‌ بیراهه‌ بکشاند‌ !
زندگی همین لحظه هاست ؛ پس بخند:)
تکیه کردم به خودم چون دگران رهگذرن؛. ‌ .🌱. .
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست، کـ‌آن را نیست پایان، غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور