eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
بک گراند👀
درد فراق را به کدامین مطب برم؟ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
ممنونم نظره لطفتونه😍🥰 چشم میزام درخدمتم🤞
چه عالیی چشم براتون مداحیهاشونو براتون میزارم آدمیت دومی آقا کمیل لطفا بزارین
چشم براتون میزارم حتماا
بله😕😕😕😕 متاسفاسم براتون من گفتم جواب نمیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت‌میدونی‌زنده‌ام‌فقط‌به‌امید‌روزی‌‌ که،بین‌الحرمینت‌رو‌،نه‌توعکس! بلکه‌تو‌واقعیت‌ببینم(: ⁷⁵روزتـامحـرم...((🖤🔗
هعی ڪاش الان اینجا بودم...💔🚶‍♂
-🙂💔 الرفیق‌ثم‌الطریق . . ولی‌محتاج‌ِرفاقتی‌از‌جنس ؛ رفاقت‌حاج‌قاسم‌و‌ابومهدی‌ام:))🚶🏿‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
!'_امنیت‌یعنی‌وجودتانک‌توخیابوناسوژه خنده‌باشه،نه‌دلیل‌ترس‌ووحشت‌وآوارگی، هروقت‌اینوفهمیدی‌حاج‌قاسم‌سلیمانی روهم‌میشناسی!(: _ح‌ــٰاج‌قـٰاسم:))
ارزوت چیه ؟ _ اربعین باشه با پای پیاده برم کربلا 🖤️
‹‌📻🕊› دُعـٰابِخـوٰان‌‌ بَراۍِعـٰاقِبَـت‌بِخِیـر؎ما تـویۍ‌ڪِہ‌خَتـمِ‌‌بِخـیٖر‌شُـدعـٰاقِبَتت🖐🏻🔗
نشون‌دادنِ‌تصـویرامام‌‌خامنه‌اے؛ توۍشبکہ‌هاۍماهواره‌اے... بینُ‌الملݪـےممنوع‌اسـت‌!چرا؟! چون‌یڪ‌دخترِ‌آلمانےفقط‌با‌دیدنِ... چہره‌آقآمسلمان‌شد♥️:)!
مثلااینطوری‌توبین‌الحرمین‌قدم‌بزنی‌با رفیقت♥️
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود اخمی کردم و راه خودمو در پیش گرفتم. همه با بهت وایمیستادن و نگاهم می کردن! همون طور که مهدی گفته بود با اقتدار قدم برمی داشتم. مهدی در کلاس و باز کرد و وایساد اول من برم. داخل رفتم و پشت سرم اومد. برگشتم و گفتم: - میز اول بشینیم؟ سری تکون داد من میز اول و مهدی پشت سرم نشست. بچه ها مات و مبهوت خیره ام بودن. هم به من هم به مهدی چون می دونستن کار اونه! یکی از دخترا گفت: - ازدواج کردی؟ نگاه ش به حلقه توی دستم بود. سری تکون دادم به مهدی اشاره کرد یعنی با مهدی؟ منم سری به نشونه مثبت تکون دادم. تلفن مهدی زنگ خورد نگاهش کردم که بیرون رفت تا جواب بده. خیلی زود برگشت و کیف شو برداشت و با صدای ارومی گفت: - کلاس تمام شد برید خونه کار واجب برام پیش اومده شاید شب هم نتونم بیام. نگران بلند شدم و گفتم: - چیزی شده؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: - نه برگشتم می گم نگران نباشید. و با عجله از کلاس بیرون رفت. دلم بدجور اشوب شده بود. با استرس نشستم و چند نفری ازم سوال پرسیدن اما انقدر فکرم درگیر بود فقط سرمو تکون دادم براشون. استاد اومد و سلام نکرده بود که یکی از دانشجو ها که توی سالن دیده بودم با مهدی و بهم زل زده بود با هول و ولا اومد داخل و گفت: - کامرانی نیک سرشت تصادف کرد. چشام گرد شد. بلند شدم و با دو زدم بیرون. همه دم در دانشگاه جمع شده بودن. از ترس و استرس با شتاب می دویدم تا فقط ببینم چی شده! خدا کنه اشتباه کرده باشه و مهدی من نباشه. جمعیت و کنار زدم و با دیدن مهدی که بیهوش و زخمی افتاده بود جون از تنم رفت. خشک شده سر جام بهش نگاه می کردم. می ترسیدم! می ترسیدم بلایی که تو فکرم بود سرم اومده باشه. یکی از دانشجو ها نشست و دست گذاشت رو گردن ش و نبظ شو گرفت و گفت: - می زنه زنده است چی شد این امبولانس؟ جون از تنم رفت و بی رمق با زانو افتادم زمین و چنان محکم افتاده بودم خاک اطرافم بلند شد. سریع دورم حلقه زدن و از شدت شک و استرس لب م هم تکون نمی خورد! احساس می کردم نمی تونم حرف بزنم. نگاهم به پیراهن ش که پاره شده بود و دستش سابیده شده بود و خون ازش چکه می کرد افتاد! همین کافی بود تا چشام بسته بشه و روی دست دانشجو ها بیهوش بشم. با صدای چیک چیک ساعت چشامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و فهمیدم بیمارستانم. صورت فاطمه جلوم نقش بست. روی صورتم خم شده بود و گفت: - دورت بگردم بهوش اومدی؟ می شنوی صدامو؟ دلم نمی خواست حرف بزنم انگار لال شده بودم . اتفاقات مثل فیلم از جلوم رد شد! فقط بهش زل زدم و چشام پر از اشک شد و از گوشه های چشمم سرازیر شد. فهمید دردم چیه با نگرانی گفت: - به خدا مهدی خوبه فقط پاش شکسته . می ترسیدم دروغ بگه و بخواد دل منو خوش کنه. بازم لبم به گفتن حرفی باز نشد دریغ از یک تکون. پرستار کنارم سرم رو در اورد و گفت: - شک زده شده طبیعیه ببریدش همسر شو ببینه خوب می شه. نرگس کمکم کرد بشینم. درد بدی توی زانو هام جاری بود. اما الان مهم فقط دیدن مهدی بود.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و از تخت پایین اومدیم پرستار چادر مو سرم کرد و کمک فاطمه کمک کرد راه برم. درد بدی داشتم و حس می کردم زانو هام ترک برداشته. با گام های اروم راه افتادیم. دلم می خواست توان دویدن داشتم و می دویدم می رفتم پیش مهدی تا ببینمش. بدونم که راست گفتن! اما پاهام یاری نمی کرد و هر قدم اندازه یک سال برام می گذشت. سوار اسانسور شدیم رفتیم طبق سوم. کلا وزن مو فاطمه و پرستار نگه داشته بودن اگر اونا نبودن پخش زمین می شدم. فاطمه باهام صحبت می کرد و اما بی حرف به جلوم خیره بودم صحنه افتادن مهدی توی خیابون دانشگاه رو یادم نمی رفت. که چطور خونی و بیهوش افتاده بود کف اسفالت . که چطور بازو ش زخمی و خونی بود. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم. تحت مراقبت های ویژه بود. در اتاقی رو فاطمه باز کرد و داخل رفتیم. خودش و دوتا جون دیگه تنها توی اتاق بودن. اون دوتا بیدار بودن و یکی کتاب دستش بود و یکی گوشی مهدی چشاش بسته بود و پاش گچ گرفته شده بود از مچ پا تا پایین تر زانو ش. اب دهنمو قورت دادم . دور بازوش باند پیچی شده بود و همچنین سرش و چند جای دیگه! فاطمه صداش زد: - داداش ترانه رو اوردم چشاتو باز کن . مهد خسته و با درد..
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده بود چشاشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد. وقتی دید بهت زده و شکه شده دارم نگاهش می کنم بین درد خندید تا دل من خوش کنه و گفت: - چرا عین ماست وارفتین؟ به خدا.. جمع اش تمام نشده بود بغض م ترکید و بلند زدم زیر گریه. فاطمه نفس راحتی کشید و گفت: - داشتم سکته می کردم شک بهش وارد شده بود نه گریه می کرد نه حرف می زد. مهدی حالا متوجه ماجرا شده بود و حسابی نگران بود: - ترانه خانوم بیا بیا جلو خودت ببین بابا به خدا من خوبم اخه چرا گریه می کنید؟ فاطمه بیارش بشینه حالش خوب نیست. با کمک فاطمه اهسته اهسته رفتم و روی تخت نشستم. باز صدای شکه شده مهدی بلند شد: - فاطمه چرا اینجوری راه می ری؟ چیزی شده؟ فاطمه لب تر کرد و گفت: - نه داداش ببین تو که افتاده بودی کف خیابون دیدت شکه شد با زانو هاش محکم افتاد رو اسفالت دردش می کنه چیزی نیست. معلوم بود قشنگ به ته په ته افتاده. وای مهدی توی اتاق پیچید. فاطمه گفت: - داداش اروم باش به خدا چیزیش نشده می ترسونی ش بیشتر. مهدی ولی مجاب نمی شد و با نگرانی گفت: - برو دکتر بیار خودش بهم بگه اصلا چرا گذاشتیش راه بره فاطمه باور کنم هیچیش نیست؟ فاطمه گفت: - اصلا الان می رم دکتر شو میارم . خواست بلند شد اما من سفت بغلش کرده بودم و گریه می کردم. دست اخر گفت: - قربونت برم ترانه عزیزم زن داداش گلم نگاش کن بابا سر و مور گنده وایساده داره نگات می کنه یکم نگاش کن مرد از نگرانی تصادف نکشته باشش تو می کشیش بهش بگو که حالت خوبه. سر مو از بغل فاطمه بیرون اوردم و به مهدی نگاه کردم . نیم خیز شده بود و با نگرانی نگاهم می کرد. با لب های لرزون و گریون گفتم: - من..خوب..م. سری تکون داد و گفت: - شما که ضعیف نبودی روی هر چی پسره توی دانشگاه کم کردین حالا با یه تصادف من کم اوردین،؟ البته کارتون هم دراومده ها باید فعلا از من چلاغ نگهداری کنید. از لفظ چلاغ خنده ام گرفت و خنده و گریه رو قاطی کردم. خودشم خندید و فاطمه گفت: - داماد گردن شکسته. خنده ام بیشتر شد و فاطمه گفت: - بهتر نیست عقد و عقب بندازید و یه صیغه محرمیت بخونید؟ فردا تو عکس بچه هاتون نگاه کنن می گن عهه بابامون روز عقد چلاغه! ترانه هم که باید ازت مراقبت بکنه و باند ها رو عوض کنه بهت دست بزنه نمی شه که! حداقل یه صیغه محرمیت بخونید . من که کاری نداشتم مهدی ام گفت: - اره راست می گی ولی چجوری با این وعضیت برم و از بابای ترانه خانوم کسب اجازه کنم؟ فاطمه گفت: - من می رم. لب زدم: - بی فایده است. مهدی گفت: - بی فایده هم باشه ما باید احترام خودمونو بزاریم . همیشه به فکر همه چی بود! با سوالی که برام پیش اومد گفتم: - پس مامان و بابای شما چی؟ نمی خواید بهشون بگید؟ فاطمه و مهدی لبخند غمگینی زدن. با ناراحتی گفتم: - فوت شدن؟ فاطمه سری به نشونه نمی دونم تکون داد. متعجب نگاهش کردم که مهدی گفت: - ما نمی دونیم پدر و مادر ما کین! فقط می دونیم وقتی فاطمه ۵ سالش بوده و من ۲ سال گذاشتنمون توی خیابون و رفتن ما توی پرورشگاه بزرگ شدیم. شکه بهشون نگاه می کردم. فاطمه لبخند غمگینی زد و گفت: - چیزی درست یادم نیست فقط می دونم مهدی کوچیک بود و سرد ش بود مدام گریه می کرد و از تاریکی می ترسید خداروشکر پلیس های گشت به دادمون رسیدن و وقتی فهمیدن ما رو ول کردن به امون خدا تحویل پرورشگاه دادنمون و اونجا بزرگ شدیم. غمگین گفتم: - واقا متعسفم نمی دونستم ناراحتتون کردم. مهدی گفت: - بلاخره که باید بهتون می گفتیم چه الان چه بعدا! اقا محسن و برادرش هم رسیدن با دیدن مهدی که فقط پاش شکسته بود و چند جاش زخمی بود نفس راحتی کشیدن. و برادر شوهر فاطمه با خنده گفت: - نکه می خواست داماد بشه چشش زدن تصادف کرد. دوباره صدای خنده ها بالا رفت.