°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت92
#ترانه
متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم:
- چرا به من نگفتید؟
مریم گفت:
- نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه!
اهانی گفتم.
ساجده سرمم رو زد و گفت:
- دراز بکش نباید زیاد بشینی ها.
دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم:
- مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم.
زینب به ذوقم خندید و گفت:
- بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی.
من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم.
طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت.
سری تکون دادم و گفتم:
- جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت93
#ترانه
داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت:
- ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه.
مهدی چایی رو گردوند و گفت:
- همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا شونه منم هستی بچه ای دیگه .
طاهر قش قش خندید .
با چشای ریز شده گفتم:
- حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟
خودشو زد به کوچه علی چپ:
- نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم.
کشدار گفتم:
- بعله درستش هم همینه .
مهدی کنارم نشست و گفت:
- مخلص خانوم.
چپ چپی نگاهش کردم.
که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد.
ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت:
- چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟
لب زدم:
- نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد.
مهدی سر تکون داد و گفت:
- خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه.
با استرس گفتم:
- منم اینطور می شم؟
مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:
- والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم.
اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید.
قش کردم از خنده.
خودشم با من می خندید.
منم چه ریلکس گفتم اها!
زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود.
طاهر هم ترسیده بود!
برد زینب و توی اتاق استراحت کنه.
با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد.
طاهر هم اومد و درو اتاق و بست.
فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد.
مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم:
- حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد.
بعله خودشون بودن.
نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید:
- ابجی خوبی
ابجی سالمی
ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی
ابجی پات چطوره
ابجی دستت چطوره
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- خوبم به خدا سالمم .
خداروشکر گفتن.
واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن.
فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت:
- باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن!
که مهدی گفت:
- نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه!
فرمانده هم گفت:
- گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره!
مهدی قبول کرد.
فرمانده گفت:
- مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید !
چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم.
#یک هفته بعد
امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم.
وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود!
هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست!
عین یه استاد جدی بداخلاق بود!
اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت.
حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن!
طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود.
خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره!
به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن.
نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور!
یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد.
لب زدم:
- گوشی و ازم گرفته!
هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم.
هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم:
- مهدی بیا تمام شد.
هادی زد به پیشونیم .
چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه.
مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت:
- اینا رو تو نوشتی؟
خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم:
- اره خوب.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟
اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش.
بازم کم نیاوردم و گفتم:
- اره بلد بودم.
مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد.
شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد.
ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم!
مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله!
خونه دوربین داشت!
خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی!
مهدی زل زد بهم و گفت:
- چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم.
منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه!
با ذوق گفتم:
- اخ جون چی می خری؟
مهدی گفت:
- ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم .
با دهنی صاف شده نگاهش کردم اما باز خوب شانس اوردم دیگه ورقه نمونده.
ساعت ۹ بود که مهدی بیدارم کرد و گفت:
- سلام بر بانوی بنده بلند شو امتحان ت دیر نشه!
با کمک تخت نشستم و بلند شدم مهدی عصا هامو بهم داد و گرفتم و راه افتادم سمت روشویی.
یه هفته ای کار کردم تا بلاخره یاد گرفتم.
اماده شدم و مهدی روبروم وایساد چادرم و سرم کرد و کوله امو برداشت و گفت:
- بریم خانوم؟
سری تکون دادم.
حرکت کردیم .
سه روز پیش طاهر و زینب خونه پیدا کردن و به اصرار ما رفتن.
واقعا خجالت کشیده بودیم بس که بهشون زحمت داده بودیم! و مهدی خودش کار ها رو انجام می داد.
به دیوار تکیه دادم و مهدی خم شد و کفش هامو پام کرد بند شونو بست .
لبخندی بهش زدم حتا به خاطر مراقب از من یه بارم خم به ابرو نیاورد!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت94
#ترانه
بابا رفت و مهدی کمک کرد بلند شم و گفت:
- اماده ای برای امتحان؟
سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد.
وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی.
نگاهم به شاهرخ افتاد.
فرق کرده بود!
لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود .
مهدی هم مثل من تعجب کرده بود.
سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام:
- پسرک فلافل فروش.
می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری.
شاهرخ و این کتابا؟
که ندایی توی ذهنم اومد:
- انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟
عقل م راست می گفت!
با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود.
بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه.
اما برعکس تصوراتم گفت:
- سلام دختر عمو حالت خوبه؟
متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت:
- اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟
مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن.
خیلی کنجکاو شده بودم!
شاهرخ و این طور حرف زدن؟
شاهرخ و این طور تیپ زدن؟
شاهرخ و این ریش بلند؟
با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد.
دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود.
سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم:
- بعله استاد.
استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت:
- نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم .
استاد گفت:
_ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه!
با خنده گفتم:
- محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم.
استاد چشاش گرد شد و گفت:
- راست می گی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه.
استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت:
- خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت95
#ترانه
بعد امتحان با مهدی برگشتیم خونه.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم خم بشم خودم کفش ها مو در بیارم که درد شدیدی توی پام و شکمم پیچد.
اخی گفتم و و صاف شدم.
مهدی سریع درو بست و اومد و گفت:
- چی شد صورتت چرا رفته توهم؟ قرمز شدی درد داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خواستم خم بشم کفش هامو در بیارم دردم گرفت.
مهدی اخمی کرد و گفت:
- اخه قربونت برم من می یومدم دیگه ببخشید دیر اومدم عزیزم نباید سر پا نگهت می داشتم.
لبخندی زدم وگفتم:
- نخیر من شرمنده شدم بس که بهت زحمت دادم.
طلبکارانه نگاهم کرد و گفت:
- زن منی دندم نر چشمم کور وظیفمه نبینم از این حرفا بزنی ها!
دستم و روی چشمم گذاشتم یعنی چشم.
رفته بودم تا روشویی وقتی برگشتم مهدی داشت توی گوشی مو می گشت.
از این اخلاق ها نداشت که!
همیشه به من اطمینان داشت و هیچ وقت این کارو نمی کرد.
دلخور شدم رفتم بشینم کنارش رو زانو بلند شد و کمک کرد وقتی نشستم نفس حبس شده امو رها کردم و گفتم:
- چیکار می کنی؟ چیزی شده؟
سری تکون داد و گفت:
- توی گوشی ت شنود و دوربین وصل می کنم باید توی چادرت هم بزارم.
زود قضاوت ش کرده بودم.
با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید!
مهدی متعجب سر بلند کرد و گفت:
- چیو خانوم؟
با دستام ور رفتم و گفتم:
- این که زود قضاوتت کردم
- به تنم درد ِفراق ِحرمت افتاده ..
- هوس ِگرمی ِآغوش ضریحت دارم ..
#آقـاجان !♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط
❤حسین❤
آی دنیا!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان جانانه علی 💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی خواهد آمد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو، صبری که نیست ما را...💔
#حاج_قاسم
از شیخ بهایی پرسیدند :
خیلی سخت میگذرد !
چه باید کرد ؟
شیخ گفت :
خودت میگویی سخت میگذرد !
سخت که نمیماند !
پس خدا را شکر که میگذرد و نمیماند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند ؟💔🖤🥺
#ببخش_حسین