📚کتاب خاطرات سفیر
#بخش_ششم :
ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه. یک راست رفتم توی آشپزخونه، با دو تا سیب زمینی و یه بسته پنیر پیتزا و سس مایونز؛ که خداوند ان شاء الله هر آینه بر قبر مخترعش نور بتاباند! اولی رو بذارید توی ماکروویو دو دقیقه بپزه. بعد دومی و سومی رو بریزید روش و بخورید تا غم دنیا یادتون بره. داشتم می خوردم و کیف می کردم و غم دنیا یادم می رفت که یهو سمیه وارد آشپزخونه شد و صاف اومد نشست اون ور میز. تقریبا رو به روی من، و من غمباد گرفتم. سمیه یه دختر الجزایری بود که روزای قبل توی بحث طرف عمر رو گرفته بود. سلام و علیکی کرد و پرسید:
«به نظر تو خدا وجود داره؟»
-نداره؟
-چرا داره. ولی نمی دونم وقتی ازم می پرسن چطور اثباتش کنم.
نیم ساعتی سر این مسئله صحبت کردیم و من یاد بچگیام افتادم؛ اون روزا که چهار پنج سالَم بیشتر نبود و مادرم که همه ی موفقیت هایم رو از ایشون دارم، به من می گفت:
«بیا بازی کنیم تو یه مسلمونی و من یه کافرم. ببین می تونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره؟»
و من چقدر این بازیها رو دوست داشتم. مادرم بدون ملاحظه ی سن من، استدلال هایی در ردّ خدا می آورد که من را جداً به شک می انداخت و بعد خودش توضیح می داد جواب این شکّیات چیه و دوباره ادامه ی بازی.
بعد از موضوع اثبات خدا، سمیه بدون مقدمه گفت:
«می دونی من نماز نمی خونم. نه این که مخالفش باشم؛ اما مطمئنم خدا خیلی بزرگ تر از اونه که بخواد بابت این چیزا ناراحت بشه.»
ادامه داد:
«البته روزه می گیرما! خیلی هم به خدا معتقدم.»
فکر کردم این دختر اگه نمی خواست کسی قانعش کنه که نماز بخونه، اصلا این مسئله رو مطرح نمی کرد. اینه که مطمئن شدم فقط دنبال بهونه است تا دوباره نمازش رو شروع کنه. خونسرد گفتم:
«خب بی خود روزه می گیری. دیگه نمی خواد بگیری.»
یه کم چشماش گرد شد.
گفت:
«واسه چی؟»
گفتم:
«واسه چی بگیری؟»
-واسه این که اگه نگیرم گناه داره.
-کی گفته گناه داره؟
یه کم عصبانی شد فکر کرد دستش انداختم.
-یعنی چی؟ چه طور نمی دونی؟ خدا خودش گفته.
-خدا خودش به تو گفته:
«اگه روزه نگیری، گناه داره، اما اگه نماز نخونی گناه نداره؟»
-نه، اما روزه رو باید گرفت.
_خدا خیلی بزرگ تر از اونه که بخواد از روزه نگرفتن تو ناراحت بشه.
- خب چرا باید نماز خوند؟
...و این سوال کافی بود برای این که مجبور بشم درباره ی خیلی واجبات دیگه توضیح بدم.
توی همین هیروویر وسط صحبت درباره ی نماز و خدا و اطاعت از خدا یه دختری هم اومد روبه روی ما نشست، داشت برای خودش شیرکاکائو درست می کرد؛ اما به حرفای ما هم خیلی جدّی گوش می داد، صحبت هام با سمیه تموم شد. آشپزخونه کم کم داشت شلوغ می شد. دختره یه جوری بود؛ یه جوری بهم نگاه می کرد. اون قدر نگاهم کرد تا سلام کردم!
-سلام
-سلام. خوبی؟
هورا... عین خودم زود دختر خاله شد. ادامه دادم:
خوبم تو چطوری؟ چه خبر از مامان اینا؟»
پقی زد زیر خنده.
-مامانم؟ خوبه. بهت سلام رسوند!
دوتایی شروع کردیم به خندیدن. به نظرم دختر خونگرمی اومد. حداقلش این بود که شوخی رو درک می کرد. هر کی یه بار توی عمرش به یه آدم «شوخی نفهم» بر خورده باشه می فهمه چی می گم. بدون این که اسم و رسم هم دیگه رو بدونیم شروع کردیم به حرف زدن از در و دیوار. کم کم بقیه هم اومدن دور میز ما. چه قدر روحیه ی ما دو تا شبیه هم بود. چه قدر از پیدا کردن هم دیگه خوشحال بودیم. ازش پرسیدم:
«اسمت چیه؟»
-اَمبروژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگه ای تلفظ می شه. فرانسوی ها «اَمغُزی» صدام می کنن. تو چی صدام می کنی؟
- من؟ بهت می گم عَم قِزی!
و داستان عم قزی رو براش تعریف کردم. بعدها هر وقت صداش می کردم عم قزی خودش با یه لهجه ی خیلی خنده دار می گفت:
«دور کُلاش قرمزی!»
گفتم:
«خودت کدوم اسم رو دوست داری؟»
گفت:
«همون اسم خودم.»
و پرسید:
«راستی تو کجایی هستی؟»
گفتم:
«من ایرانی ام. تو چی؟»
نگاه همه ی بچه ها به سمت ما دو تا برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد لُپاش رو باد کرد و همه ی هواش رو قورت داد. بعد گفت:
«من آمریکایی ام.»
📚 ادامـه دارد...
📒 #کتاب_خاطرات_سفیر #مطالعه
#کتابخوانی #کتاب
📌 ایتا؛خانواده،ارتباط و دانایی ♨️
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
🎙 ما را دنبال کنید 🔎
📢 ندای جوان انقلابی 👊
🆔 @NAJVA_ORG 📢