eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
906 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:) › خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشآ‌به‌حال‌آنکه‌به‌جای‌زمان‌ به‌"صاحب‌زمان‌"دل‌می‌بندد‌!♥️ 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولـے‌این‌لحظہ‌آرزوے‌همہ‌مونہ😌🧡 -جونم‌فدات‌آقا(: 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
ازآیت‌الله‌بھجت‌پرسیدند:🌱 برای‌زیادشدن‌محبت، نسبت‌به‌امام‌زمان‌‌علیه‌السلام‌چہ‌کنیم؟🕊 ایشان‌فرمودن: گناه‌نکنیدونمازِاول‌وقت‌بخوانید 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
رایحہ‌ے‌حجآبت اگر‌چہ‌دل‌از‌اهل‌خیابان‌نمے‌برد امابدجورخداراعآشق‌مے‌ڪند.. 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت59 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• داشتم با خودم فک
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••چند روز بعد•• ••از زبان مائده•• -مائدهه +بلهه -راضیه خانوم زنگ زده میگه جواب دخترتون چیه بنده خدا میگه پسرش خواب و خوراک نداره این چند روز با خودم گفتم آخی بیچاره اگه بفهمه چه خوشحال میشه😐 رفتم پیشش و آروم گفتم +مامان من که از همون اول جوابم مثبت بود فقط بخاطر اینکه زشت نباشه گفتم فرصت میخوام الانم بهشون بگین بیان با خنده گفت -دختر تو خجالت نمیکشی.. زمان ما اسم خاستگار میومد نمیدونستیم کجا قایم شیم دلم میخواست آب شم برم تو زمین -خب حالا نمیخواد سرخ شی.. الو.. دیگه رفتم بالا و نفهمیدم چی گفتن پا کج کردم و رفتم سمت اتاق مونا عین چی پریدم تو اتاق و هم زمان گفتم +موناااا.. -عههه چه مرگته.. +بی ادب -به تو رفتم دیگه +مونا -هان +گفتم بیان -خوب کردی.. وای کنجکاوم بیاد ببینم چه شکلیههه +اینقد خوششکله وای وای -نچ نچ خجالت بکش یهو مامان اومد تو اتاق و گفت سریع اتاق و خونه رو جمع کنیم شب میان +مامان من گفتم بیان اما نه امشب😐 -دیگه گفت امشب مزاحم میشیم زشت بود بگم نه بعدشم امشب نیان کی بیان.. پس غر نزن زود کمکم کن بعدم دیگه آزادی خلاصه با مونا تا عصر خونه رو جمع و جور کردیم.. ساعت پنج بود که مرتضی اومد خونه.. با خنده گفت -چی گفته بودین به این رفیق ما کم مونده بود از ذوق شهید شه با خودم گفتم یعنی اینقد دوسم داره😂 میدونستم زودتر میگفتم خلاصه شب شد و مثل دفعه قبل اومدن.. بحث مهریه و این ها شد که گفتم +اگر که موافق باشید.. سفر کربلا و یک سکه فقط.. اینو که گفتم یه لحظه سرش رو بالا آورد و با کمی تعجب نگاهم کرد.. البته چادرم رو نگاه میکرد توی چشام نگاه نکرد.. بعد از موافقت بقیه به درخواست بابا قرار شد یه محرمیت موقت بینمون خونده بشه که برای کارامون راحت تر باشیم ••روز بعد•• صبح زود پاشدم نمازم رو که خوندم یچیزی خوردم به اندازه ای که ضعف نکنم.. بعدم رفتم دوباره یکم خوابیدم بیدار شدم و کم کم آماده شدم که بیاد دنبالم بریم آزمایشگاه خلاصه اومد دنبالم و رفتیم.. موقعی که داشتیم برمیگشتیم یکم حرف زدیم که یهو گفت -ببخشید من اینو باید بهتون میگفتم.. اسمم توی شناسنامه محمدحسین هستش اما بیشتر حسین صدام میزنن +من چی صداتون کنم؟ با لبخندی گفت -هرکدوم راحتین خیلی ناگهانی و با ذوق گفتم +محمد -با منی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین -جدی با من بودین؟ با صدای ضعیفی گفتم +بله ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• -جدی با من بودین؟ با صدای ضعیفی گفتم +بله دیدم آرنج دستشو گذاشت لبه شیشه ماشین و انگشتاشم گذاشت روی دهنش.. که آره مثلا داره خندشو کنترل میکنه🙄😐ولی جدا از شوخی جذاب بود.. چشم و موهای مشکی.. در عین مهربونی جدی.. کلا یجوری بود منو که رسوند گفت برم داخل.. بعد چند ثانیه صدای حرکت ماشینش اومد.. -سلام عزیزم +سلام مامان -خب چیشد +نمیدونم والا نپرسیدم بعد از جواب دادن به سوالای مامان رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم و به زینب پیامی دادم +سلامم زینب بیا که رفتیم چند دقیقه گذشت اما جواب نداد همیشه هروقت پیام میدادم جواب نمیداد زنگ میزدم بهش فوت میکردم خودش میفهمید پیام دادم بهش -بوووق.. -بووق.. -الو +هووففف هوففف -پیامتو خوندمم شارژ نداشتم جواب بدم..حالا تعریف کن ببینم +خب اهم.. به نام خدا😂 -بگوو دیگه +هیچی دیگه رفتیم آزمایش گرفتن ازمون برگشتیم..وای زینب نمیدونی چه سوتی ای دادم جلوووش -هرچی باشه بدتر از من نیستی که یهو غش کردم.. ولی خیلی خوب بودا تو ماشین مرتضی بودم که با صداش بیدار شدم اینقد خوشگل صدام میزدد +چندش😐 -هیی.. بزار مثل من بشی عاشقش بشی اون وقت یه لحظم نمیتونی دوریشو تحمل کنی +خب حالا.. -چه سوتی دادی +داشتیم میومدیم یهو گفتش که اسمم توی شناسنامه محمد حسینه اما حسین صدام میزنن بعد گفتم خب من چی صداتون کنم گفت هرطور راحتین اصلا نمیدونم چم بود یهو عین بچه دوساله ها ذوق زده گفتم محمدد -خااک تو سرت +هیچی دیگه بیچاره داشت میترکید از بس جلو خندشو گرفته بود😂 -والا من جای اون بودم پشیمون میشدم +دلشم بخواد -خب همین خواسته که با این دیوونگیاتم داره میسازه😂 ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز یازدهمِ ماهِ رمضان 🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بعد ۴۱ سال بالاخره انتظار‌ها سر اومد؛ خبر شهادت حاج احمد متوسلیان رو دادند(:🔥
⧼‌اللّٰھُم‌اعطنٰا‌فوقَ‌رحۡمتنا⧽ پروردگارا؛رحمتِ‌تو بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ....𐇵!•♥️• 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا