『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_61 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• -جدی با من بودی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_62
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
روز بعدش با مامان خودم و مادر اون رفتیم خرید بعدشم باهم حرف زدن که تاریخ عقد و اینارو مشخص کنن
همه چی خیلی با سرعت گذشت جوری که اصلا نفهمیدم چیشد
توی اون چند روز ییشتر باهم اشنا شدیم..
برای عقد رفته بودم آرایشگاه اما بهش گفتم که زیاد غلیظ نزنه تو دید نباشه خیلی
خانومه هم دوست زینب بود.. قبل از اینکه بخواد آرایشم کنه چشمامو بستم و گفتم تا وقتی تموم نشده نمیخوام خودمو ببینم😀بعد از حدود ده دقیقه بهش گفتم
+هنوز تموم نشده؟ دارم خواب میرما
-آخرشه عزیزم یکم صبر کن.. یچیزی زد به چشام و
-اها.. حالا باز کن
آروم چشم هام رو باز کردم.. راضی بودم از کارش اما روی پلک هام خیلی بد بود
+میگم نمیشه یکم اینو کمرنگ کنین؟
-چرا عزیزم.. چشماتو ببند
چشمامو بستم و دوباره باز کردم بهتر شده بود..
-خب دیگه امری نداری؟
+نه ممنون دستتون درد نکنه
زینب هم باهام اومده بود
رفتم رو به روش
+زینب.. خوبه؟
یه نگاهی به ساعت کرد و با خنده
-عاالیه عالی
یکی زدم به بازوش و
+خیلی خُلی😑
-آره آره بیا دیگه زنگ بزن بیاد دنبالت منم با مونا زنگ میزنیم مرتضی بیاد دنبالمون..
+باش
گوشیمو در آوردم و زنگی بهش زدم..
-بوووق..
-بوووق..
+الو
-سلام خوب هستین؟
+سلام ممنونم.. کجایین؟
-تازه دارم حرکت میکنم بیام دنبالتون
+اها خب منتظرم
خدافظی کردم و قطع کردم..
رفتم جلو آینه و خودمو نگاه کردم.. با گوشیم کلی عکسای مسخره گرفتم یه چند تایی هم با مونا و زینب گرفتیم😂
••چند دقیقه بعد••
اینقد طول و عرض آرایشگاه رو راه رفته بودم سرم داشت گیج میرفت.. دوباره زنگی بهش زدم
-بوووق.. بوووق..
بازم جواب نداد
دوباره گرفتم بازم جواب نداد.. پیام زدم براش
+سلام.. میشه جواب بدین؟
چند دقیقه صبر کردم اما هیچی نشد.. خوند پیام رو اما جواب نداد..
دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_63
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
روی صندلی نشسته بودم و داشتم به ابراهیم دوستم میگفتم که موهامو این مدلی بزنه ریش هامو زیاد کوتاه نکنه و..
+ببین این اینجای موهامو نمیخوام زیاد بزنم که مثل این عکسه بشه ها.. یعنی سفیدیش معلوم نباشه ولی اینم یکم کوتاه کن خیل..
با خنده گفت
-داداش خودت فهمیدی چی گفتی؟
+نه والا
یه عکس نشونم داد و
-ببین این مدلی خوبه دیگه
+آهاا با همین بودما
بعد از اینکه موهامو درست کرد گفت
-خب حالا راضی هستی؟
+خوبه فقط این تیکهِ چیه اینجا گذاشتی اینم میزدی دیگه
-.. خوبه؟
با خنده گفتم
+خیلی نوکرم
خواستم حسابش کنم که مانع شد و
-برو برو حرفشم نزن
اصلا نذاشت حرف بزنم
-باشه کادوی من بهت
+ای بابا
-ای بابا نداره دیگه کادو بهتر از این اقای دسته گل به خانومت بدم؟
بغلش کردم و
+انشاءالله جبران میکنم واست
-برو دیگه دیرت میشه داداش.. مبارکت باشه خوشبخت شین انشاءالله
باهاش خداحافظی کردم و رفتم دنبالش..
توی خیابون داشتم میرفتم تقریبا خلوت هم بود.. یهو دیدم یه دختر بچه حدودا هفت هشت ساله رو دارن میزنن.. اول بیخیال شدم گفتم به من چه اما غیرتم اجازه نداد.. دور زدم و رفتم ببینم چه خبره.. پیاده شدم تا دختره منو دید با صدای دلخراشی گفت
-عموو توروخداا کمکم کننن
یه خانومی که کاملا چهرشو پوشونده بود با یه پسره گرفته بودنش و میکشیدنش رو زمین..
+چیکارش دارین بچه رو؟
یهو ولش کردن و نگاهی بهم انداختن.. یچیزی به هم گفتن که نفهمیدم یه دفعه پسره..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_63 #نویسنده_گمنام ••از زبان حسین•• روی صندلی نشسته
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_64
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
چاقویی از جیبش در آورد و اومد سمتم.. مچ دستاشو گرفتم و چاقو رو انداختم اون طرف.. خواست بیاد جلو مشتی به صورتش زدم که ماسک روی صورتش کنار رفت..همون پسری بود که با مائده..با یادآوری اون روز بیشتر عصبی شدم تا خواستم برم سمتش.. دختره چاقو رو برداشت و زد توی پهلوم.. تنها کاری که تونستم کنم شماره مرتضی رو گرفتم
-حسین کجا موندی توو
بزور آدرس رو بهش گفتم و کم کم چشام تار شد..
••از زبان مرتضی••
نگاهی به مائده کردم که روی صندلی نشسته بود.. عاقد هم اومده بود و منتظر حسین بودیم که بیاد
گوشیم زنگ خورد.. نگاهی به اسمش انداختم.. رفتم بیرون و سریع تماس رو وصل کردم..
+حسین کجا موندی توو
با صدای خیلی آرومی آدرسی رو گفت و بعد هرچقدر صداش زدم جواب نداد..
خیلی نگران شدم..
رفتم داخل و به عاقد گفتم
+یه نیم ساعت دیگه صبر کنید میام
-چشم فقط زودتر بنده کار دارم باید برم
سریع نشستم پشت فرمون و به آدرسی که گفته بود حرکت کردم.. اونقد با سرعت رفتم که یجا نزدیک بود بزنم به یه خانومی.. بعد چند دقیقه رسیدم.. با چیزی که دیدم.. لباس سفیدش غرق خون شده بود.. سریع بلندش کردم و نشوندمش توی ماشین.. ماشین خودش هم توی کوچه پارک کردم قفلش کردم و سریع حرکت کردم سمت بیمارستان..
رفتم داخل و به یکی از پرستارا گفتم.. یه برانکارد آوردن و بردنش.. از یه اقایی پرسیدم
+چقد طول میکشه درمانش کنین
-خون زیادی ازش رفته فوق فوقش بتونیم زود درمانش کنیم سه ساعته اونم فکر نکنم آقای دکتر مرخصشون کنه.. شما چکارش هستین؟
+همکارمه
کلافه دستی توی موهام کشیدم..
شمارهم رو دادم بهشون که اگه خبری شد بهم اطلاع بدن.. رفتم بیرون.. نگاهی به آسمون کردم..
+خودت کمکم کن..
حرکت کردم سمت محضر..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_66
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
اون روز خیلی تلخ گذشت.. مرتضی اومد و گفت مراسم باشه یه وقت دیگه.. هرچقدر هم ازش پرسیدیم که چیشده هیچی جواب نداد.. بیچاره راضیه خانوم اینقد نگران شده بود.. مامان هم باهاش حرف میزد و دلداریش میداد.. زینب پیش من بود مونا هم مامور کرده بود بره از زیر زبون مرتضی بکشه.. اون روز گذشت و رفتیم خونه.. خیلی از دستش دلخور بودم..
شب که شد رفتم در اتاق مرتضی
-جانم بیا
+مرتضی.. به ولای علی قسم اگه نگی امروز چیشده بود میوفتم رو دنده لجبازی دیگه هم دوست ندارم
سعی کردم یکم با شوخی بگم که فکر نکنه حالم بده
-مائده بزار دو روز دیگه از خودش بپرس بهت بگه بخدا من نمیتونم بگم..
+نمیگی نه؟
-قسم خوردم نگم
+باشه..
••دو روز بعد••
هنوز خبری ازش نشده بود حتی راضیه خانوم هم چیزی نمیدونست.. روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم.. نگاهی به گوشیم انداختم.. یهو صفحه اش روشن شد.. دیدم داره زنگ میزنه..
خواستم جواب بدم یهو دو دل شدم.. چرا اون روز من اونقدر پیام بهش دادم زنگ زدم جواب نداد.. حالا نوبت منه.. جواب ندادم دوباره زنگ زد.. بازم جواب ندادم که پیام داد
-سلام خواهش میکنم جواب بدین
بیخیال گوشیو خاموش کردم و رفتم پایین دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه..
-نه عزیزم چه حرفیه دشمنت شرمنده بازم خداروشکر که اومد حالا چیزی نگفت که چیشده بود؟
کنجکاو شدم.. رفتم گوشمو بزارم کنار تلفن که مامان چشم غره ای رفت و نذاشت گوش کنم😑
هوففف.. زینب هم تا دیروز پیشم مونده بود اما دیگه امروز بهش گفتم بره.. تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه کودک:/داشتم نگاه میکردم که مرتضی گوشیشو گرفت سمتم و گفت
-مائده..
+کیه
-بیا بگو الو
نگاهی به اسمش کردم نوشته بود محمدحسین.. گوشی رو ازش گرفتم و رفتم توی اتاق
+الو..
هیچی نگفت
+الوو؟
-سلام..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_66 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• اون روز خیلی تل
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_67
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
موقعی که برگشتم خونه مامان نبود.. رفتم یه دوش گرفتم و تا اومدم بیرون مامان اومده بود و توی آشپزخونه بود.. رفتم توی اتاق لباسامو پوشیدم و برگشتم توی هال.. تا منو دید سریع اومد سمتم و
-معلوم هست کجایی مردم و زنده شدم تا الان
+سلام مامان
-سلام عزیزم.. چرا اون روز نیومدی میدونی چقد ترسیدم.. کجا بودی؟
همه چیو براش تعریف کردم که زد توی صورتش..
-الان خوبی مادر؟
با خنده گفتم
+بله سالم و سرحال در اختیار شما
بعد از کلی حرف زدن رفتم توی اتاق و زنگی به مائده زدم.. دوبار زنگ زدم جواب نداد که پیام دادم بهش.. دوباره زنگ زدم که گوشیشو خاموش کرد.. به مرتضی زنگ زدم
-سلام
+سلام مرتضی خوبی
-الحمدالله تو چطوری بهتر شدی
+آره خداروشکر.. مرتضی..
-بله
+... هرچقدر به.. خواهرت زنگ میزنم جواب نمیده میشه تو گوشیو بدی بهش؟
-آره باشه یه لحظه گوشی داشته باش
چند ثانیه بعد صداش رو شنیدم!
-الو
یه لحظه زبونم بند اومد
-الوو
+.. سلام
-سلام
+خوبین؟
-مگه براتون مهمه؟
+چرا نباید مهم باشه
-چون اگر مهم بود اون روز عقد جواب تلفنای منو میدادین
+اگر مهم نبود الان بهتون زنگ نمیزدم.. میشه بزارین توضیح بدم؟
-بفرمایید
+.. همون روز بعد از اینکه زنگ زدین بیام دنبالتون توی خیابون داشتم میومدم که دیدم سر یه کوچه دارن یه دختر بچه رو میکِشن رو زمین.. اولش بیخیال شدم اما غیرتم اجازه نداد.. دور زدم و رفتم ببینم چه خبره یه خانوم با یه پسری بودن تا منو دیدن بچه رو ول کردن.. پسره با چاقو اومد سمتم منم زدم توی دستش چاقو پرت شد اون طرف یکم درگیر شدیم یهو اون ماسکی که زده بود از روی صورتش رفت کنار.. میدونین کی بود؟
-نه
+همونی بود که شما باهاش...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم..
+وقتی شناختمش خیلی عصبی شدم خواستم برم سمتش که اون خانومه از فرصت استفاده کرد و چاقو رو فرو کرد توی پهلوم..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_68
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
تا اینو گفت زانو هام سست شد:/..نشستم روی تخت..
+..الان خوبین؟
-بله.. بعد از اینکه اینطوری شد من فقط زنگ زدم به مرتضی و آدرسی که اونجا بودم رو دادم بهش بعدم دیگه نفهمیدم چیشد و تا امروز صبح من بیمارستان بودم....
گلومو صاف کردم و
+خب.. پس چرا به مرتضی گفته بودین بهم نگه؟
-چون مطمئن بودم اگر میفهمیدین نگران میشدین..
+بازم اگر براتون مهم بود میذاشتین بگه
-آرامشتون برام مهمه که نذاشتم بگه
چیزی نگفتم..
-انشاءالله امشب با مادر مزاحم میشیم تاریخ مجدد رو مشخص کنیم
+مراحمین بفرمایید..
-کاری با من ندارین؟
+نه.. ممنون که زنگ زدین خبر دادین و.. خیلی عذرمیخوام که جواب تلفنتون رو ندادم
-خواهش میکنم به هر حال شماهم حق دارین..
بعد از خدافظی گوشیش اومد روی صفحه اصلی.. گفتم یه سر به گالریش بزنم.. رفتم و دونه دونه عکسا رو نگاه کردم تا رسیدم به عکس خودش و زینب.. اداهای مسخره ای در آورده بودن😂همونطور که عکسا رو رد میکردم رسیدم به عکس دسته جمعیش با دوستاش.. همه رو نگاه کردم تا رسیدم به اون.. با خنده خیره شده بود به دوربین.. داشتم نگاهش میکردم که یهو گوشیش زنگ خورد.. نگاهی به اسمش کردم که نوشته بود دلیل زندگیم😐
تماس رو وصل کردم اما هیچی نگفتم ببینم چی میگه
-سلام خوبیی
یخورده صدام گرفته بود گفتم یکم اذیتش کنم😂
+سلام شما؟
-عه.. شما کی هستی؟
+من باید بپرسم اینو
-این آقا شوهر منه
+این آقا قبل از اینکه شوهر تو باشه دوست من بوده و هست..
با حالت جیغ گفت
-چی میگی واسه خودت اصلا کی هستی تو؟
+گفتم که دوستشم.. دیگه هم مزاحم نشو.. بای
بدون اینکه بزارم چیزی بگه گوشیو قطع کردم همونجا از خنده پهن زمین شدم که مرتضی وارد شد
-چته چیشده
یهو پیام اومد روی گوشیش
-اصلا ازت انتظار نداشتم مرتضی..
اینو که دیدم خندم دو برابر شد نمیتونستم حرف بزنم از خنده فقط گوشیشو گرفتم جلوش و از دستم گرفت🤣
بعد چند لحظه گفت
-مائدهههه.. خدا ورت نداره چیکار کردییی
همونطور بین خنده هام گفتم
+صدامو نشناخت منم بهش گفتم دوستشم بدو که الان طلاقت میده
-یعنی یکارایی میکنییی
زنگ زد بهش جواب نداد😂
-ببیین دیگه جوابمم نمیدهه
دیدم لباسشو انداخت روی تیشرتش همونطور که دکمه هاشو میبست گفت
-باشه من که تلافیشو سرت در میارم
+کجا میری حالا
-برم پیشش جوابمو نمیده چیکار کنم
+برو موفق باشی😂
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_68 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• تا اینو گفت زان
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_69
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
پایین بودم که صدای مائده اومد.. بدو بدو رفتم بالا درو باز کردم دیدم افتاده روی تخت و غش غش میخنده
+چته چیشده
گوشیم دستش بود که پیامی اومد یه لحظه نگاه کرد دوباره زد زیر خنده😐
گوشیو گرفت جلوم... با بُهت به پیامی که زینب داده بود نگاه کردم...
-اصلا ازت انتظار نداشتم مرتضی..
+مائدهههه.. خدا ورت نداره چیکار کردییی
بزور وسط خنده هاش بریده بریده گفت
-صدامو نشناخت منم بهش گفتم دوستشم بدو که الان طلاقت میده
+یعنی یکارایی میکنییی
زود شمارشو گرفتم.. رد تماس زد..
+ببیین دیگه جوابمم نمیدهه
پیراهنمو برداشتم تنم کردم
+باشه من که تلافیشو سرت در میارم
-کجا میری حالا
+برم پیشش جوابمو نمیده چیکار کنم
با خنده گفت
-برو موفق باشی
سریع ماشینو روشن کردم و حرکت کردم سمت خونشون..رسیدم... دوباره زنگی بهش زدم..
-بوووق.. با صدای لرزونش گفت
-هااان چیه هی زنگ میزنی برو پیش دوستت دیگه تو وقتی اونو داشتی غلط کردی اومدی منو گرفتی دیگم بهم زنگ نزن
+افتخار میدید ببینمتون؟
صدای آرومش اومد که میگفت خاک تو سرم😂
+پایینم.. آماده شو بریم بیرون
-مگه با دوستت نبودی چیشد حالا
+بیا پایین میگم بهت
-خودت تنها اومدی؟
+پس با کی باید بیام
-هیچی اومدم
قطع کرد..
بعد چند دقیقه در باز شد.. نگاهی بهش انداختم که روشو برگردوند
+سلام بانو
جواب نداد..
+جواب سلام واجبه ها
-سلام
با لبخند دندون نمایی گفتم
+سوار شو بریم دور دور
-کجاااا..تا توضیح ندادی جُم نمیخورم
+خب مائده بود که زنگ زد صداش گرفته بود خواست اذیتت کنه.. واقعا باور کردی؟
چند لحطه نگام کرد اما زود روشو برگردوند و گفت
-با اون لحنی که حرف زد توهم بودی باورت میشد
+خب حالا سوار شو بریم دیگه
بدون هیچ حرفی نشست جلو و حرکت کردم..
-مرتضی
+جونم
-بستنی میخوام
تا اینو گفت زدم زیر خنده😂با دستش زد به بازوم
-عهه.. خو چرا میخندی
+همین دو دقیقه پیش روتو ازم برمیگردوندی
-باشه اصلا نخواستم
+عه مگه گفتم نمیگیرم.. چشم اصلا من نگیرم کی بگیره برات خانومم
جلو یه بستنی فروشی نگهداشتم.. پیاده شدم و رفتم یه بستنی گرفتم و برگشتم.. گرفتم سمتش و..
-پس کو مال من؟
سوالی نگاش کردم که گفت
-مگه اینو برا خودت نگرفتی پس مال من کو
+منظورت اینه چرا یدونه گرفتم؟
-آره..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_70
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
برگشت دیدم یدونه گرفته
+پس کو مال من؟
سوالی نگاهم کرد
+مگه اینو برا خودت نگرفتی پس مال من کو
-منظورت اینه چرا یدونه گرفتم؟
+آره
لبخندی زد
-بیا.. این مال تو برم یکی دیگه بخرم
ازش گرفتم و صبر کردم اونم بیاد.. بستنی رو با شوخیاش خوردیم و بعدم منو رسوند خونه گفت امشب اقای شجاعی میخوان بیان که دوباره تاریخ عقد رو مشخص کنن..
رفتم خونه و پیامی زدم بهش
+سلام دوستششش شنیدم شاهزاده سوار بر اسب سفید قراره امشب بیاد
-سلام عسیسم آره کی بهت گفت
+دیگه خبرا میرسه
-مرتضی گفت
+آره.. ببین مائده گناه داره زیاد به روش نیار اون دفعه رو
-اوم باشه
+برو دیگه مزاحمم نشو
-عجب.. خدافظ
خدافظی کردیم و منم رفتم یکم درسامو مرور کردم بعدم اذان گفتن نمازم رو خوندم..
پیام اومد روی گوشیم.. ناشناس بود
-سلام خانم هاشمی؟
+سلام شما؟
-مگه خانم هاشمی نیستین؟
+بله بفرمایید
-خوب هستین؟
+بفرمایید امرتون
-قصد مزاحمت ندارم واسه امر خیر شمارتون رو از یه خانومی گرفتم
+کی شمارم رو داده بهتون؟
-خانوم ملکی
+اول اینکه خانم ملکی نمیشناسم دوم بنده متاهل هستم.. خدانگهدار.
خواستم مسدود کنم یه دفعه زنگ زد.. بیخیال رد تماس زدم و مسدود کردم اما فکرم درگیر شد.. ملکی کی بود دیگه..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_70 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• برگشت دیدم یدونه
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_71
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
شب شد نماز مغرب رو خوندم چند دقیقه بعدش اومدن.. حرف خاصی هم نزدن فقط گفتن که زودتر باشه بهتره برای همین شد فردا عصر😐اول خواستم مخالفت کنم اما چون خودمم یکم مشتاق بودم بیخیال شدم😂نمیدونم یه حس عجیبی داشتم مثل دانش آموزی که قراره بره اُردو یه همچین حسی داشتم!تا خود صبح اصلا چشام روی هم نرفت نیم ساعت مونده بود به اذان رفتم وضو گرفتم اومدم.. رفتم سمت کتابام یه دفتر کوچولو وسطشون بود برداشتم بازش کردم.. چند صفحه اولش سفید بود که یهو از وسطش یه برگه افتاد.. یاد فیلم ترسناکا افتادم مثلا بازش کنم نامه قدیمی باشه و.. از فکرم خندم گرفت.. خم شدم و برگه رو باز کردم نشستم روی تخت که ببینم چیه..دست خط خیلی بدی داشت بزور تونستم بخونم.. نوشته بود:
-سلام آقاجون، نمیدونم الان کجایین دارین چیکار میکنین! سحری چی خوردین نمازتون رو کجا خوندین، اما جان مادرتون زهرا(س) کمکم کنین. خیلی این روزا بهتون نیاز دارم!نمیدونم چقدر غم روی دلتون سنگینی میکنه چه چیزایی رو توی شهر دیدین دلتون خون شده، اما شمارو به مادرتون قسم کمکم کنین! خیلی این روزا دلمو میشکونن اما با خودم میگم خدارو که دارم دیگه چی میخوام؟ ولی بعضی وقتا که دیگه خیلی دلم میشکنه یاد شما میوفتم، مثل الان که دارم این رو مینویسم....۲۳رمضان الّلهُمَعَجِّللِوَلیکْاَلْفَرَجْ!(نویسنده:حالا که شما اینو خوندی برا ظهور آقا یه صلوات بفرست:)
خیلی دقت کردم روش تا فهمیدم دست خط مونا بود.. راستش یجوری شدم.. منی که ادعای شیعه بودن دارم روزی چند دقیقه به یاد امام زمانم؟ خیلی حالم گرفته شد.. کاغذ رو بستم و گذاشتم سرجاش.. اذان که گفتن نمازم رو خوندم گفتم یه دورکعت واسه آقام بخونم چیزی نمیشه که.. شروع کردم به خوندن نماز..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_72
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
صبح زود بیدار شدم نمازم رو که خوندم ده هزار تومن صدقه گذاشتم که دوباره مشکلی پیش نیاد..رفتم نانوایی و چند تا نون گرفتم و برگشتم خونه دیدم مامان داره نماز میخونه.. آروم رفتم توی اشپزخونه میز رو آماده کردم و صبر کردم مامان بیاد.. چند دقیقه گذشت که اونم اومد.. سریع صبحونه رو خوردم چون میخواستم برم پاسگاه زود از مامان خدافظی کردم و رفتم..خوبیش این بود که خریدای لازم رو بار قبل انجام داده بودیم و کار خاصی نداشتم..
••چند دقیقه بعد••
تا درو باز کردم سلام کردم یهو همه ریختن سرم😂
-سلااام شادوماد مبارک باشه شیرینیت کووو
-ببین تا شیرینی ندی پاتو از اینجا بیرون نمیذاری
وسط شوخی و خنده با بچه ه بودیم که یه دفعه گفتن امشب باید بریم ماموریت.. اما اقا سید گفت
-حسین جان تو بمون بچه ها هستن شب اول عقدته نمیخواد بیای
+آقا خب شب اول باشه چیز خاصی نیست که
دستی روی دوشم گذاشت و
-نه دیگه.. قرار شد روی حرفم حرفی نزنی
+آخه آقا من نمیتو..
با خنده گفت
-آخه نداره دیگه برادر من.. برو برو انشاءالله عاقبت بخیر بشین..
نمازم رو همونجا توی پاسگاه خوندم
از اقا سید تشکری کردم و با بچه ها خدافظی کردم.. ساعت دو و نیم سه ظهر بود که برگشتم خونه..دیدم مامان چادر سرشه..
+سلام مامان
-سلام عزیزم خسته نباشی
+سلامت باشین.. جایی بودین؟
نفس عمیقی کشید و
-آره مادر رفتم یکم میوه گرفتم گفتم امشب شاید شلوغ بشه داشته باشیم
+خب میگفتین خودم میخریدم چرا با پای دردتون رفتین
-مادر تو خودت کلی کار داری از این طرف عصر باید برین محضر.. حالا دیگه رفتم دفعه بعد تو برو
لباسامو عوض کردم و یه دوش گرفتم.. خیلی خستم بود اما حوصلم نشد بخوابم😂
گفتم یه چند صفحه قرآن بخونم.. قرآن رو آروم از روی میزم آوردم پایین..یه صفحه تصادفی باز کردم و شروع کردم به خوندن...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_72 #نویسنده_گمنام ••از زبان حسین•• صبح زود بیدار شد
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_73
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
تا عصر رو پا بند نبودم اینقد هیجان داشتم😀انگار عقربه های ساعتم لج کرده بودن بزور تا ساعت ۵ صبر کردم که زینب اومد.. اول رفتم وضو گرفتم که اگه اذان گفتن بتونم بخونم.. لباسم رو که از دیشب زده بودم به دسته کمدم برداشتم و بزور به کمک زینب تنم کردم..
رفتم جلو آینه و شروع کردم نق زدن
+بابا این تا یه هفته پیش اندازم بود.. مگه چی خوردم اینقد تنگ شده.. نیگاش کن..
-بابااا اینقد غر نزنااا کجاش تنگه بیا اینجا روسریتو کجا گذاشتیی
رفتم سمتش و
+تو یخچال گذاشتم..
چپ چپ نگام کرد و زیر لب گفت
-نگا میخواد بره پیش شوهرش داره خنک بازی در میاره.. نچ نچ نچ
+خو توی کمد گذاشتم دیگه ایناهاش
روسری رو برداشت و مدل خاصی بست برام..
همونطور که گیره روسری توی دهنش بود گفت
-گیره بده
+تو دهنته😐
بعد از اینکه آماده شدم مونا گفت
-مائده یه رژ کمرنگ بزن لبات خشک شده
+باش
دوباره رفتم جلو آینه.. آروم کشیدم روی لبام که زیاد رنگش معلوم نباشه.. نگاهی به خودم کردم که چشام برق میزد😀همه رفته بودن و فقط من موندم که منتظر بودم بیاد دنبالم.. گوشیم که روی تخت گذاشته بود زنگ خورد هنوز شمارشو ذخیره نکرده بودم برای همین ناشناس زد😐
+الو
-سلام خوب هستین
+ممنون
-اگر میشه بیاین دم در
+بله بله اومدم..
زینب گفت که چادر مشکیمو بپوشم اونجا که رفتم عوض کنم.. بدو بدو از پله ها رفتم پایین.. درو که باز کردم پشت به من ایستاده بود و با صدای بستن در برگشت سمتم..
-سلام
جوابش رو که دادم در ماشینو باز کرد و
-بفرمایین
+ممنونم
سوار شدم و درو بستم. اونم اومد و نشست پشت فرمون و حرکت کردیم...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_74
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت محضر..توی راه بهش گفتم
+میشه یچیزی ازتون بخوام؟
-بله
+موقعی که خواستین بله رو بگین دعا کنین به حاجتم برسم
با شوخی گفت
-از کجا معلوم بخوام بگم بله؟
خندیدم که با لحن خاصی گفت
-دعا کنم دیگه پیشم نباشین؟
چیزی نگفتم..
-اگه آره، پس شماام دعا کنین خدا صبرشو بهم بده
+معامله خوبیه😄فقط.. توی این راه به کمک و همیاری شما نیاز دارم.. مشکلی ندارین؟
-مگه میشه با چیزی که خدا میخواد مشکل داشته باشم.. راضیم به رضای خودش..
بعد چند دقیقه رسیدیم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.. منتظر موندم اونم بیاد اما پیاده نشد.. لبخندی زدم، آروم با انگشتم زدم به شیشه ماشین..
سرشو با تعجب اورد بالا نگاهم کرد و درو باز کرد..
-ببخشید، حواسم پرت شد..
دوباره لبخندی زدم و بفرماییدی گفتم.. باهم همقدم شدیم و وارد سالن اونجا شدیم.. با همه سلام و احوالپرسی کردیم و بعد رفتیم روی صندلی ها نشستیم..
چند دقیقه گذشت که عاقد اومد و خطبه رو شروع کرد....
توی دلم صفحه قرآنی که سمتم بود خوندم و متوجه حرفای عاقد نشدم فقط صدای اونو شنیدم که گفت
-با اجازه پدر و مادرم، و آقا امام زمان... بله
بله رو که گفت خیالم راحت شد.. نفس عمیقی کشیدم و بعد هم از من وکالت گرفتن..
مامان با خوشحالی اومد سمتمون و جعبه رو گرفت سمتم.. در جعبه رو باز کردم و حلقه ظریفی که خودش انتخاب کرده بود رو در آوردم.. توی همین چند ثانیه تپش قلبم رفت بالا.. آروم دستاشو گرفتم یه لحظه خواست ببره عقب اما دوباره برگردوند..حلقه رو کردم توی انگشتش و بعدم دستاشو گرفتم.. همونطور که حلقه رو نگاه میکردم لبخندی زدم و گفتم
+چرا دستات سرده؟
هیچی نگفت..احتمالا بخاطر شلوغی وسر و صدا نشنید.
تن صدامو یکم بردم بالا و دوباره گفتم
+توی این هوای گرم چرا دستات سرده؟
بازم چیزی نگفت.. آروم سرمو آوردم بالا و دیدم....
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_74 #نویسنده_گمنام ••از زبان حسین•• سوار ماشین شدم و
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_75
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
با تعجب و خنده گفتم
+چرا اینقد شبیه یه نفری.. شبیهام نه، کپی اصلا
-شبیه کیام
+حالا یه نفر
خنده ای کرد
-میدونم با کی هستی.. هرکی بار اول میبینه منو همینو میگه
+چی میگه
-میگه خیلی شبیهِ..
تو این گیر و دار عاقد صدا زد بریم امضا کنیم😑
حرفش نصفه موند و رفت که امضا بزنه.. همین که امضا رو زد دیدم مثل امضای منه:/
هیچی دیگه منم امضا زدم که حاجآقا با خنده گفت
-هماهنگ کرده بودین؟
-نه حاجآقا.. تفاهمه دیگه
خندم گرفته بود بزور خودمو کنترل کرده بودم..
بعد از کارای لازم همه رفتیم خونه راضیه خانوم.. خونشون رو خیلی دوست داشتم خیلی با صفا بود.. یه دوساعتی هم اونجا موندیم و بعدم با اجازه بزرگترا رفتیم بیرون😂
اول که اذان رو گفتن و خواستیم بریم مسجد.. بهش گفتم
+اشکال نداره من با این لباسا بیام؟
-نه خانوم چه اشکالی داره
وضو که داشتم برای همین رفتم داخل..
خانوما که با لباس سفید دیدنم فهمیدن و کلی تبریک گفتن
از همشون تشکر کردم و بعدم نماز رو شروع کردیم.. چند دقیقه بعد که تمام شد پیامی روی گوشیم اومد..
-قبول باشه خانوم
تا خوندم نیشم صدوهشتاد درجه باز شد😂😐
+برا شماام قبول باشه
بعد از تشکر دوباره از خانما از مسجد رفتم بیرون دیدم سرش پایینه و آروم داره میاد سمت خانما
کفشامو پوشیدم و همونجا ایستادم تا بیاد
همونطور که میومد اروم سرشو اورد بالا و با دیدنم ابرویی بالا داد
-اینجایی
هنوزم یکم فاصله میگرفت ازم
+بریم؟
-کجا بریم
+هرجا شما گفتی
-بریم رستوران شام بخوریم؟
+اوم بریم..
باهم همقدم شدیم..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_76
#نویسنده_گمنام
••از زبان حسین••
بعد از اینکه نماز رو خوندیم رفتیم رستوران که شام بخوریم.. فهرست غذا رو گرفتم جلوش و گفت
-شما جوجه میخورین؟
با خنده گفتم آره آره اونم با خنده گفت
-خب یه پُرس جوجه لطفا
+چشم
رفتم سمت مسئولش و گفتم یه پُرس جوجه بیارن
یه چند دقیقه گذشت که آوردنش و شروع کردیم به خوردن
بعد از خوردن شام به پیشنهاد اون رفتیم دور بزنیم..
یه چند دقیقه توی خیابونا بودیم که مامان زنگ زد و گفت بریم خونه شام آماده کردن
-ما که خوردییم
+خب میگیم ما رفتیم بیرون گرسنمون نیست
-اخه بد میشه که.. گناه دارن کلی زحمت کشیدن
+جا نداریم بخوریم که😂
-حالا یجوری جا میدیم
حرکت کردم سمت خونه..رسیدیم
تا رفتیم داخل توی حیاط مامان اسپند دور سرمون چرخوند و مهمونا صلواتی فرستادن..
رفتیم داخل و کم کم سفره رو پهن کردن و شام رو خوردیم بعدم همه کمک کردن جمع کردن..
خواستم برم توی حیاط دستامو بشورم که نگاهم خورد به مرتضی.. مرتضی ای که موهاش همیشه مرتب بود حالا ریخته بود جلو صورتش😂
رفتم سمتش و
+خسته نباشی
همونطور که نفس نفس میزد برگشت سمتم و
-اوففف.. یعنی اینقدر که من برا مائده کار کردم اون برا من نکرد
یهو از پشت اومد سمت مرتضی و زد روی شونهاش
-خان داداش.. چی پشت سر من میگی
با خنده گفت
-به جان ترامپ هیچی نگفتم😂
اومد سمت منو
-شماام پشت سر من حرف زدی؟
+من غلط بکنم😂
-آره آفرین.. ببین یاد بگیر
-لا اله الله.. برو بذار به کارم برسم😂
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_76 #نویسنده_گمنام ••از زبان حسین•• بعد از اینکه نما
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_77
#نویسنده_گمنام
••چند روز بعد••
••از زبان زینب••
توی اون چند روز مرتضی همهِ کارای خونه رو کرده بود و فقط واسه چیدن وسایلا با مائده و مادرش و مامان تموم کردیم کارارو و امروز قرار بود بریم کربلا(:
نه من نه مائده هیچ کدوممون تاحالا نرفته بودیم..
توی راه که بودیم مائده خواب رفت اما من هرکاری کردم نتونستم بخوابم از شدت هیجان..
همونطور که تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم پیامی از مرتضی روی گوشیم اومد
-سلام خانومم بیداری؟
+سلام آره بابا اصلا یه دقیقه هم چشام روی هم نمیره😀
-چرا خب یکم استراحت کن که رسیدیم سرحال باشی
+اگر تونستم باشه.. مرتضی
-جانم
+کاش پیش هم بودیم
-پیش هم بودیم چیکار میکردیم؟
+سرمو میذاشتم روی شونت اون وقت میتونستم بخوابم
-فعلا سرتو بذار روی شونهِ مائده😂
+مائده که انگار کوه کنده تا سوار شدیم خوابید
شکلک خنده ای فرستاد..
نگاهی به مائده انداختم دیدم از بین چادرش داره نگاه میکنه😐
+بیداریی؟!
با خنده گفت
-نه من کوه کندم خیلی خستمه😂
+عجبب
-راحت باش فقط همینو دیدم
••چند ساعت بعد••
رسیده بودیم.. مائده با آقاحسین حرف میزد که پیداشون کنیم
-کجایی نمیبینمت
+اوناها من دیدم و تو ندیدی
-اها دیدمت الان میایم
+من دیدم یا تو
-دیگه منو تو نداره که😂
حرکت کردیم سمتشون..ولی مرتضی نبود
+مرتضی نیست؟
-دارن با مسئول کاروان صحبت میکنن..
ممنونی گفتم و رفتم سمتش
پشتش به من بود.. اروم رفتم و کنارش با فاصله ایستادم حرفش که تموم شد آروم گفتم
+آقا مرتضی
وقتی متوجه حضورم شد ببخشیدی به اون اقا گفت و برگشت سمتم..
-اینجایی
+آره..
-میدونی چی میگن؟
+چی
-میگه سه روز اینجاییم برای برگشت هم از نجف رد میشیم یه روز میمونیم
+جدیی؟
-آره.. بریم که منتظرن
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_78
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
حس خوبی کنارش داشتم.. دستامو گرفته بود و باهم حرکت میکردیم سمت حرم.. مرتضی کنارش بود و زینب اون طرف، این دوتا وسط ما راه میرفتن😂ولی خب حس خوبی بود.. هر قدمی که برمیداشتم شور و شوقم بیشتر میشد به طوری که یه لحظه دستاشو محکم فشار دادم
با خنده آروم گفت
-جانِدلم
+محمد.. خیلی هیجان دارم نمیدونم چجوری خالیش کنم کم مونده اشکم در بیاد
دستامو نوازش کرد و با همون لبخندش گفت
-بذار گنبدشو ببینی دیگه از خود بیخود میشی نمیدونی چیکار کنی.. خودتو کنترل کنیا
+سعی میکنم..
یهو پیچیدیم تو یه کوچه و...
یه گنبد طلایی! با اون نوری که ازش پخش میشد.. سه ثانیه بعد از اینکه چشمم بهش خورد دیگه نتونستم ببینم.. اشک جلو دیدمو گرفته بود.. با کلافگی دستامو زدم به چشام که اشکم بره کنار ولی تمومی نداشت.. هی اشک جمع میشد و مانع میشد با دقت ببینمش..
آروم آروم حرکتمون کمتر شد و بعد چند لحظه ایستادیم.. حالا تونستم ببینمش(:
یه پارچه سرخ که با خط سفید روش نوشته بود یاحسین بالای گنبدش زده بودن.. ناخودآگاه دستمو به احترام گذاشتم روی سینم و آروم زمزمه کردم:
+اسّلامُعَلیکَیااَباعَبداللّه
اصلا یه لحظه ام نگاهم از روش برداشته نمیشد.. محو تماشای گنبد طلاییش بودم که با صدای محمد به خودم اومدم
با لبخند محوی گفت
-خانوم.. جاموندیما
نگاهی به دور و برم انداختم و خیسی زیر چشام رو پاک کردم..
+بریم..
باهم وارد حرم شدیم.. دیگه نمیتونستم تحمل کنم.. همونجا زانو زدم و خیره خیره به گنبدش نگاه میکردم.. نمیدونم نوای حسین از علی فانی از کجا میومد اما همین که صداش به گوشم رسید سرمو انداختم پایین و وسط چادرم هق و هقم رفت بالا!
بعد از چند دقیقه که آروم شدم سرمو آوردم بالا اما کسیو ندیدم..
صدای گرفتش از پشت سرم اومد
-اینجام مائده جان
برگشتم سمتش دیدم چشماش سرخ شده و تسبیح کوچیکی توی دستشه...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_78 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• حس خوبی کنارش
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_79
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
+محمد
-جانم
+میشه بریم داخل حرم
با لبخندی گفت
-آره خانوم چرا نشه.. پاشو بریم که اصل کاری اونجاس
بلند شدم و با هم رفتیم..
+مرتضی و زینب کجان
-رفتن داخل
همونطور که نزدیک میشدیم نوای حسین واضح تر شنیده میشد.. انگار صدا از داخل میومد..
رو به روی ضریح به دیواری تکیه دادیم و زیارت نامه خوندیم..
اصلا یه بوی خاصی میومد همش نفس عمیق میکشیدم..
بعد از اینکه زیارت نامه رو خوندیم سرمو به شونش تکیه دادم و
+محمد
-جانِدلم
+زیارت عاشورا بخون برام
بعد چند لحظه با صدای قشنگش خوند.. چشمامو بستم و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد... شیرین ترین خواب بود برام(:
بعد از چند ساعتی اذان رو که گفتن نماز رو همونجا خوندیم و بعدم برگشتیم هتل.. اینقد خسته بودن که تا رسیدیم بدون اینکه چیزی بخوریم خوابیدن..اما من اصلا خوابم نمیومد اینقد توی جام غلت خوردم تا ساعت ۳ و نیم چشام گرم شد و خواب رفتم..
••از زبان زینب••
با مرتضی وارد حرم شدیم.. همین که پامو گذاشتم توی صحن احساس کردم سبک شدم.. یه لایه ای از روم برداشته شد.. گنبدش خیلی قشنگ بود.. یه لحظه اشک تو چشام حلقه زد..
همونطور که میرفتیم داخل آروم سلامی به آقا دادم..
رفتیم داخل زیاد شلوغ نبود.. یه گوشه نشستیم و زیارت نامه ای از کیفم بیرون آوردم دادم مرتضی که بخونه.. سرمو یکم بردم نزدیکش صداشو بهتر بشنوم که با دستاش سرمو به شونش تکیه داد.. از خدا خواسته یه زیارت نامه دیگه آوردم و منم همراه باهاش زمزمه کردم😄
بعد از خوندن زیارت نامه پاشدم و رفتم جلوی ضریح.. بوسه ای بهش زدم و تسبیحی که دور دستم کرده بودم رو کشیدم بهش و از ته دل برای فرج آقا دعا کردم..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_79
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
بعد از اینکه نمازمون رو داخل حرم خوندیم با مائده و آقاحسین برگشتیم هتل و خوابیدیم..
نصفه های شب بود اینقد تشنم شده بود پاشدم آب بخورم دیدم مرتضی نیست..
اول فکر کردم رفته سرویس اما وقتی در رو نیمه باز دیدم فهمیدم کجا رفته.. گیره ای به روسریم زدم و چادرمو انداختم روی سرم.. کفشامو پوشیدم و آروم از پله های هتل رفتم بالا.. از بالای هتل گنبد کامل معلوم بود.. نشسته بود اونجا و توی تاریکی شب صحنه قشنگی شده بود.. نخواستم خلوتشو بهم بزنم خواستم برم پایین که چادرم رفت زیر پاهام و صدای خیلی بدی داد..😐
نگاهی بهش کردم دیدم با خنده داره نگام میکنه.. لبخند کج و کوله ای زدم که گفت برم پیشش.. چادرمو جمع کردم و رفتم کنارش نشستم..
-بیداری هنوز
+نه همین الان یهو تشنم شد پاشدم آب بخورم دیدم نیستی اومدم ببینم اینجایی یا نه
-زینب
+جان
-جانت سلامت..
فکرشو میکردی الان اینجا باشیم؟
+صلااا
با خنده گفتم
+تا همین پنج ماه پیش من خاستگار رد میکردم
خنده ای کرد و گفت
-قبل از من کی اومده بود
+نمیدونم یکی از دوستای بابا بود اینقد بدم اومده بود ازش خیلی نگاهم میکرد
دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو به شونش تکیه داد..
+چرا بیداری
-هرکاری کردم خواب نرفتم دیگه اومدم اینجا
با خنده گفتم
+که من اومدم خلوتتو بهم زدم
-نه بابا😂
بعد چند دقیقه گفت
-گوشیتو پایین گذاشتی؟
+آره.. چرا مگه
دست کرد توی جیبش و گوشیشو آورد بیرون.. همونطور که روشنش میکرد با خنده گفت
-بهشون زنگ بزنیم بیدارشون کنیم واسه نماز
+هنوز که اذان نگفتن
-چند دقیقه دیگه میگن
+مرتضی گناه دارن😂
خندید و روی اسم محمدحسین زد و صداشو یکم بلند کرد که منم بشنوم
بعد از سه تا بوق جواب داد
-مرد حسابی تو خواب نداری نصف شبی کجا برداشتی رفتی زنگ میزنی..
-حرف نباشه واسه نماز بیدارت کردم پاشو وضو بگیر بریم حرم مائده هم بیدار کن😂
یهو صدای مائده اومد که میگفت اگه دستم بهت برسه😂
اینقد خندیدیم..تلفن رو قطع کرد و
-ماهم بریم دیگه
چادرمو جمع کردم و باهم رفتیم پایین
آروم درو باز کرد و رفتیم داخل.. یهو مائده اومد سمت من و
-خوش گذشت
+عاالی😂
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_79 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• بعد از اینکه نما
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_80
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
هممون واسه نماز صبح رفتیم حرم.. رسیدیم و از زینب و مائده جدا شدیم.. از توی گوشیم زیارت عاشورایی آوردم و خوندم تا اذان رو بگن.. بلاخره اذان رو گفتن و بعد از اینکه نمازمون رو خوندیم حسین گفت..
-مرتضی.. یه خونه خریدم ولی به مائده نگفتم خواستم بعد از اینکه برگشتیم بهش بگم..
با تعجب و خنده سرمو آوردم بالا..
+الکیی
-بابا شوخیم چیه اول صبحی
+آپارتمان؟
-آره
+مبارکتون باشه وای مائده اگه بفهمه چقد خوشحال میشه
-جدی؟
+آره
-من فکر میکردم اگه بفهمه ناراحت میشه که چرا نگفتم بهش
+نه بابا اتفاقا اینقد خوشحال میشه
یه چند ساعتی موندیم و بعد حرکت کردیم سمت مغازه ها.. تویه مغازه زینب ایستاد و گفت بریم انگشتر بگیریم... به سلیقه خودش دوتا انگشتر عقیق انتخاب کرد و خرید.. حسین و مائده هم یه جفت انگشتر گرفتن و بعدم برگشتیم هتل.. روز بعد هم به همین صورت گذشت و تا چشم بهم زدیم وقت خدافظی رسید..همه تو حال خودشون بودن.. بعد از چند دقیقه اتوبوسا اومدن و از زینب و مائده جدا شدیم و حرکت کردیم.. پیامی روی گوشیم اومد دیدم محسن نوشته
-سلام علیکم آقا مرتضی زیارت قبول واسم دعای مخصوص کردی دیگه
+سلام داداش آره اصلا تو رو جور دیگه ای دعا کردم😄
-قبول باشه.. الان کجایین
+داریم میریم نجف
-ببین اونجا مخصوص تر دعا کنا😂
باشه ای گفتم و بعد از خدافظی زنگی به بابا زدم.. یکمم با مامان حرف زدم و تا خواستم خدافظی کنم صدای مونا اومد خلاصه با اونم حرف زدم.. 😂
بعد از اینکه رسیدیم مثل اونجا اول رفتیم حرم.. چون یه روز بیشتر نمیموندیم بعد از زیارت رفتم توی یکی از انگشتر فروشی ها... اونطور که معلوم بود فروشنده عرب بود.. حسین هم باهام اومد..
یه دُر نجف به چشمم خورد.. رو کردم سمتش و
+اون خوبه بگیرم برای محسن؟
-آره قشنگه.. منم یه عقیق از کربلا گرفتم براش
به فروشنده گفتم بیاره برام
اولش متوجه نشد چی گفتم راستش خودمم نفهمیدم😐😂اشاره ای کردم بهش و اون موقع فهمید منظورمو.. حسابش کردم و برگشتیم هتل..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_81
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
موقعی که خواستیم سوار اتوبوسا بشیم نگاهی به دور و برم انداختم.. نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو در آوردم و اولین عکس رو از گنبد کربلا با دوربین گوشیِ خودم گرفتم.. بخاطر زیاد بودن جمعیت نمیشد خیلی صبر کرد برای همین زود با زینب سوار شدیم..نمیدونم چیشد یهو یاد سال قبل که رفته بودیم مشهد افتادم.. هنوزم یادم رفته بود به محمد بگم که مادرش توی مشهد بهم چادر داد/:
یه خودکار از کیفم در آوردم و کف دستم نوشتم مشهد که یادم نره😂
بقول زینب اینقد خستم بود انگار کوه کنده بودم ولی هرطور بود خودمو کنترل کردم که نخوابم.. هنذفری رو درآوردم و زدم به گوشی.. توی لیست مداحیام یه صوت قرآن رو گذاشتم و قرآن کوچیکی که توی کیفم بود در آوردم و همراه باهاش زمزمه کردم... همونطور که میخوندم حواسم رفت به دستم.. ست انگشتر عقیق سرخی از کربلا با هم گرفتیم.. یه مدل انتخاب کردیم که مثل هم باشن هردو دورش ساده بود و فقط مال اون یخورده بزرگ تر بود..
زدم روز اسمش و پیامی براش زدم
+سلام چیکار میکنی
همین که خواستم بفرستم خودش پیام داد
-سلام بانو
+عه همین الان خواستم پیام بدما😂
-کاری داشتی؟
+آره
-جانم بگو
+من یچیزیو بهت نگفتم😐
-چیو
+پارسال ما رفته بودیم مشهد بعد اونجا یه خانومی رو دیدم نمیفهمیدم کی بود اومد یه چادر سفید بهم داد گفتش که متبرک شده حرم حضرت زینبه.. خیلی عجیب بود برام حالا چرا باید بده به من و.. تا روزی که اومدی خاستگاری
-خب
+هیچی دیگه راضیه خانوم بود که چادرو بهم داد😁
-مادر من؟؟
+آره
-همون چادری که روز خاستگاری سرت بود؟
+آره همون
-گفتم چقد آشنا بود😂
+مگه تو دیده بودیش؟
-خودم آورده بودم موقعی که دادم گفت من یکی دارم اینو دوست دارم بدم به عروسم اون موقع هنوز خبری از خاستگاری و اینا نبود بار آخر که رفتم گفت نذر میکنم اگه سالم برگشتی به زورم شده میبرمت خاستگاری😄
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_81 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• موقعی که خواستی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_82
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
چند بار پیامشو خوندم تا متوجه شدم...
رفتم توی تماس ها و زدم روی اسمش بعد از یه بوق با خنده جواب داد و
-الو
+یه سوال
-جان
+چند دفعه تاحالا رفتی
-سه دفعه اونم بزور.. بار اول که خواستم برم گفتم به مامان نگم اگه بفهمه یا نمیذاره یا همش میخواد بی تابی کنه.. اسممو نوشتم و بهش گفتم قراره برم ماموریت مثل همیشه.. تا قبل از اینکه بخوام حرکت کنم موردی نبود اما همین که حرکت کردم زنگ زدن که نمیتونی بیای پرسیدم چرا گفتن خانواده رضایت ندارن
+یعنی نرفتی دیگه؟
-نه.. اما دفعه بعدی اینقد التماسش کردم تا راضی شد برم
+که اینطور
با خنده گفت
-حالا چرا زنگ زدی
+حوصله نداشتم بنویسم😂
یهو از پشت گوشی صدای جمعیت اومد..
+چیشد؟
بعد چند لحظه گفت صلوات فرستادن
یه چند دقیقه بعد خدافظی کردم و یکم خوابیدم..
با تکون های زینب بیدار شدم..
+هاا
-هیسس.. پاشو رسیدیم همه رفتننن
با بهت چشامو باز کردم دیدم اتوبوس هنوز داره حرکت میکنه و هیچکی نرفته که هیچ، هنوز جایی هم واینستادیم..
+این همه آدم.. کو کجا رسیدیم
-بابا راننده گفت الان میرسیم جمع کنیم که معطل نشه
خودمو جمع و جور کردم و چند لحظه بعد اتوبوس ایستاد و پیاده شدیم..
یهو از پشت یکی دستشو گذاشت روی شونم.. فکر کردم زینبه
برگشتم سمتش که با دیدن محمد یه قدم رفتم عقب😐
-چیشدد
+هوفف.. نفهمیدم تویی
-عه
+مرتضی کو
-اوناهاش
مرتضی هم اومد و باهم راه افتادیم.. مثل قبل از هم جدا شدیم و رفتیم داخل حرم.. همین که وارد شدیم صدای حیدر حیدر از قسمت آقایون بلند شد..
یه شور و شوق عجیبی داشت..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_83
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
بعد از زیارت با مائده رفتیم سمت بازارش.. من یه چادر واسه مادر مرتضی گرفتم مائده هم یه چادر واسه راضیه خانم گرفت و بعدم رفتیم هتل.. یه زنگ به مامان زدم و گفتم اگر دیر رسیدیم، میریم خونه خودمون که منتظرمون نباشن
یه روز هم نجف موندیم و بعدم برگشتیم اصفهان... مثل برق گذشت اون چند روز..! ساعت ۱ شب بود که رسیدیم.. مائده رفت خونه خودشون آقا حسین هم رفت خونه خودشون...
منو مرتضی هم رفتیم خونه خودمون😁
+مرتضی توی راه نخوابیدی؟
-نه بابا
+چرا
-یه نفر بود اصلا نمیذاشت بخوابیم اون جلو کنار راننده ایستاده بود زیارت عاشورا میخوند اون تموم میشد قرآن میخوند قرآنش تموم میشد روضه میخوند کلا یه وضعی بود آخر سر هم باهامون رفیق شد شمارمونو گرفت
+پس خوشبحالتون بوده.. الان خیلی خوابت میاد؟
سرشو به علامت تایید تکون داد
با لبخند دندون نمایی گفتم
+پس وسایلارو خودت میاری
-بااشه
بعد چند دقیقه رسیدیم.. دیدم راستی راستی داره وسایلارو میاره.. نتونستم تحمل کنم رفتم سمتش و با خنده گفتم
+باشه حالا فهمیدم دوسم داری.. بده من چند تاشو😂
سه تا رو داد به من و بقیه رو خودش آورد..
چون دوتا دستش پر بود من درو باز کردم و رفتیم داخل..
چراغارو روشن کرد و تونستم کامل ببینم خونه رو..
وسایلارو گذاشتم توی اتاق و یه پیام زدم به مامان که رسیدیم..
-هوففف.. اگه الان بخوابم صبح واسه نماز بیدار نمیشم
+بخواب من بیدار میشم تو هم صدا میزنم
-پس من بخوابم؟
+آره برو
-تو چی
+یه چند دقیقه دیگه میام
رفت توی اتاق و چراغ رو خاموش کرد.. یه سر به آشپزخونه ای که خودم وسایلاشو چیده بودم زدم.. همه چی سرجای خودش بود.. در یخچال رو باز کردم یه لیوان پر آب کردم.. اول نشستم و بعد آب رو همینطور که داشتم میخوردم یهو یادم اومد از وقتی که به مرتضی محرم شدم تاحالا موهامو ندیده.. آب پرید توی گلوم و چند سرفه ای پشت سر هم کردم😐
رفتم توی اتاق و با دیدنش که پتو رو کامل کشیده بود روی صورتش مطمئن شدم با صدام بیدار نشده.. روسریم که هنوز سرم بود رو در آوردم و لباسمو هم عوض کردم..
بعد از جمع و جور کردن وسایلا چراغ هارو خاموش کردم و رفتم بخوابم..
دستامو گذاشتم زیر سرم و همینجور صلوات میفرستادم تا اینکه دیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_83 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• بعد از زیارت با
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_84
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
با صدای مرتضی بیدار شدم از بین موهام میدیدمش و فکر میکردم منو نمیبینه😐 همینجور صدام میزد...
-زینب.. زینب خانوم.. خانوم شریفی.. مثلا قرار بود منو بیدار کنی حالا من دارم تو رو صدا میزنم.. میدونم بیداری بلند شو اذان گفتن.. دارم میبینم چشماتو پاشو دیگه
+از کجا فهمیدی بیدارم
-چشمات معلوم بود خانوم باهوش
+عهه
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم..
+اذان گفتن؟
-آره
پاشدم و رفتم وضو گرفتم.. جانمازمو پهن کردم توی اتاق و چادرمو سرم کردم و قامت بستم..
روی تخت نشست و خیره خیره نگاهم میکرد تا اینکه نمازم تموم شد
با لبخندی گفت
-قبول باشه
+قبول حق
یهو رفت بیرون..😐جانمازمو جمع کردم و رفتم توی هال ببینم کجا رفته دیدم داره دونه دونه کابینتا رو باز میکنه دنبال چیزی میگرده
+چیزی میخوای؟
-اهاا.. پیداش کردم
یه ماهیتابه آورد بیرون و لبخند دندون نمایی زد
-اینو میخواستم
••چند دقیقه بعد••
-به به ببین چه تخم مرغی درست کردم من
+خب حالا بیار ببینم چیکار کردی
گذاشت وسط سفره.. خواستم یه تیکه نون بردارم که
-عه عه.. از این خبرا نیست
با تعجب نگاهش کردم که لقمه ای رو سمتم گرفت
-بسم الله.. ببین خوبه؟
از کارش خندم گرفت😂از دستش گرفتم و خوردم..
+خوبه.. یه چیزایی بلدی😂
بعد از شوخیاش کم کم آماده شدم برم دانشگاه..منو رسوند و خودش رفت
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_85
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
زینب رو که رسوندم حرکت کردم سمت پاسگاه...
بازم ماموریت خورد بهمون.. برای همین زودتر رفتیم خونه..
ساعت یازده بود که زینب زنگ زد برم دنبالش.. بعد چند دقیقه رسیدم
+سلام خسته نباشی
-سلام سلامت باشی
+زینب
-جان
+جانت سلامت عصر میرم ماموریت
-بسلامتی
خنده ای کردم و
+ماشین رو برات میذارم خونه نمون
-باشه
حرکت کردم سمت خونه.. رسیدیم کلید رو انداختم توی در و بازش کردم رفتیم داخل..
دست و رومو شستم،لباسامو عوض کردم و بعد از خوندن نمازم یه بالشت برداشتم گذاشتم توی هال و و دراز کشیدم.. همیشه آقا سید میگفت قبل از اینکه بخوایم بریم خستمون هم نباشه یه چند ساعتی استراحت کنیم
-مرتضی میخوام غذا درست کنم نخواب غذاتو که خوردی بعد بخواب
+نه خانوم نمیشه.. یه ساعت دیگه بیدارم کن
-چشم
چشامو گذاشتم روی هم و دیگه نفهمیدم کی خواب رفتم..
با تکون های دستی بیدار شدم..
رفتم یه آبی به صورتم زدم و سرحال شدم..
-غذا یخ کرددد
رفتم دیدم هنوز سفره هم ننداخته
پوکر نگاش کردم که تکیشو داد به کابینت و گفت
-اگه نگفته بودم تا الانم نیومده بودی.. سفره رو بنداز الان میارم
خنده ای کردم و سفره رو پهن کردم توی آشپزخونه..
بعد از خوردن غذا تشکری ازش کردم و گفتم که خودم ظرفارو میشورم
-نه خیر.. برو بخواب
+من خوابیدم دیگه تو هم برو بخواب خودم میشورم اینارو
-ببین خوب بشوریا نه دوتا آب بزنی بگی شستم
+نه خانوم برو خیالت راحت
آستینامو بالا زدم و شروع کردم به شستن ظرفا..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_86
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
با تکون های دستی بیدار شدم و با دیدن مرتضی که آماده شده بود پاشدم و سرجام نشستم..
+میخوای بری
-آره خانوم
+یه لحظه صبر کن
رفتم یه قرآن برداشتم و کنار در خونه ایستادم
لبخندی زدم و
+حالا میتونی بری
با خنده قشنگی گفت
-الان باید از زیرش رد شم؟
+آره
اومد جلو و بوسه ای به قرآن زد و همونطور که میرفت یه بوسه ای هم به دستام زد..
-مراقب خودت باش
+تو هم همینطور..
چشمی گفت و بدون اینکه نگاهم کنه خدافظی کرد و رفت.. صلواتی براش فرستادم و رفتم داخل..
یکم خونه رو جمع و جور کردم بعدم آماده شدم که برم خونه مامان اینا..
با بسم اللهی ماشین رو روشن کردم و با احتیاط حرکت کردم و بعد از چند دقیقه رسیدم.. وارد کوچه که شدم بنر های سیاه و.. روی در خونه همسایمون زده بودن.. مثل اینکه پسرشون فوت کرده بود.. شوکه شدم آخه همین چند هفته پیش واسه مامان اینا نذری آوردن.. هوفف
کلید رو انداختم توی در و رفتم داخل..
نگاهی به دور و برم انداختم هیچکس نبود فقط کفشای رسول بود.. پاورچین پاورچین رفتم داخل دیدم چراغارو خاموش کرده و داره تلویزیون نگاه میکنه.. یهو کلید از دستم افتاد و همزمان صدای یا ابلفضلِ رسول بلند شد که خودمم ترسیدم😐
+عهه.. چته ترسیدم
-سلام.. کی اومدی
+سلام همین الان اومدم بازم فیلم ترسناک نگاه میکردی
-دیگه چه کنیم بیکار که باشیم همینه
+نچ نچ بجای اینا برو دو صفحه قرآن بخون
-خوندم خب
+عه آفرین.. مامان و بابا کجان
-پسر حاج اکبر فوت کرده تصادف کرده بود .. من اومدم کسی خونه نبود به بابا زنگ زدم گفت رفتن خاکسپاری منم خواستم برم دیگه گفت آخرشه بیای فایده نداره بمونم الانا فکر کنم بیان
+نفس بکش برادر..
رفتم توی اتاقم که حالا خالیه خالی بود..
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_86 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• با تکون های دستی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_87
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
••روز بعد••
وقتی از دانشگاه برگشتم بارونِ شدیدی گرفت نزدیک خونه مامان اینا بودم که یادم اومد پنجره های خونه رو نبستم... دور زدم و حرکت کردم سمت خونه خودمون..
ماشین رو پارک کردم و کلید رو انداختم توی در و رفتم داخل..
پنجره هارو که بستم چند تا کتاب میخواستم اونارم پیدا کردم و برداشتم که برم.. درو باز کردم با چیزی که دیدم کتابا از دستم افتاد!
دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم.. با لکنت گفتم..
+مرتضی لباست چرا قرمزه..تیر خوردی
دست پاچه شد انگار گفت
-نه زینب آروم باش ببین چیزیم نیس سر پا ایستادم
دیگه حالم داشت به هم میخورد..
+اینا..
-اسپری فلفله ببین..
لباساشو تا پهلو هاش بالا زد و چرخید
-ببین هیچی نیس
همونجا که ایستاده بودم سر خوردم و نشستم و چشامو گذاشتم روی هم.. یهو حس کردم هرچی تو معمدمه داره میاد بالا دوییدم سمت سرویس..
چند مشت آب زدم به صورتم حالم که جا اومد رفتم ببینم چیشده دیدم لباسی که قرمز بود رو در آورده و عوض کرده...
با نگرانی اومد سمتم و
-خوبی؟
با سر تایید کردم.. کل چشماش و صورتش هم سرخ شده بود
+مرتضی بگو جون من چیزیت نشده
-چرا قسم بخورم دیدی خودت هیچی نبود
+حالا اسپری فلفلی چجوری خورد بهت
خندید و گفت
-هیچی بابا خواستیم بزنیم سمت اون نامردا برگشت سمت خودمون.. چیشدی یهو؟
+فکر کردم خونِ حالم بد شد
-اها
+خب حالا میمونی یا باز میری
لبخندی زد و
-نه خانوم دوباره باید برم
+کی برمیگردی
-نمیدونم.. ولی زود میام
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_88
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
فردای اون روز که برگشتیم محمد بهم گفت میخواد ببرم یجایی هرچقدر پرسیدم نگفت کجا.. اومد دنبالم و حرکت کرد..
+بگو دیکه کجا میخوای ببریم
با خنده گفت
-میخوام بدزدمت
+عه اذیت نکن بگو
-دو دقیقه صبر کن میرسیم میفهمی
+خو تا اون موقع مردم از فضولی
اخم کم رنگی کرد و
-دیگه از این حرفا نزنیا
سکوت کردم که نگاهی بهم کرد و لا اله اللهی زیر لب گفت
-خانوم اونطوری نکن دیگه
+خب نمیگی کجا میریم
-اگه بگم حسش میره
اینو گفت و ضبط ماشینو روشن کرد..
دیگه چیزی نگفتم و صبر کردم ببینم کجا میخواد ببره منو..
صدای مداحی توی ماشین پخش شد..
زدم بعدی بازم مداحی بود..
همونطور که دکمه ضبط رو میزدم گفتم
+آهنگ نداری؟
تا خواست چیزی بگه این مداحی پخش شد
-منو یکم ببین...
+اوه..
خنده ای کرد و بعد چند لحظه جلو یه ساختمون نگهداشت..
+اینجا کجاست
-پیاده شو بریم که تا الان خیلی خودمو نگهداشتم نگم
+عجبب
پیاده شدم و نگاهی به اسم ساختمون کردم..«بقیةالله»
-خانم شریفی..
نگاهی بهش کردم که با لبخند قشنگی گفت بریم
باهم سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه دو رو زد.. بعد چند ثانیه صدای زنی اومد که گفت خوش آمدید همیشه از اینا خندم میگرفت😂ناخواسته لبخندی اومد روی لبام که گفت
-چیشد
+از این صداهه خندم گرفت
-اها این..😂
رفت سمت یکی از خونه ها و کلیدی انداخت توی در
+عهه چیکار میکنی..
درو باز کرد و
-بفرمایید...
با تعجب و خنده گفتم
+این الان خونه ماهه؟
-نه خونه همسایهس😂
رفتم داخل و
+کی اینو خریدی
-قبل از اینکه بریم کربلا البته هنوز قولنامه نکردم گفتم تو هم بیای ببینی اگه خوب بود کارای نهاییشو انجام بدیم
+الکیی
-شوخیم چیه.. حالا خوبه؟
+خوبیش که آره ولی یعنی از اون موقع تاحالا نگفتی به من؟
-خواستم یهویی بگم دیگه.. فقط..
+چی
-اگه میبینی کوچیکه..به هم بزنم بگردیم یکی دیگه پیدا کنیم
+نه باباا خیلی هم خوبه..
-بخاطر من میگی؟
+نه بخدا خیلی هم خوبه جمع و جوره دوسش دارم.. یه خونه بزرگ، که صدای گریه ازش بلند میشه بهتره.. یا یه خونه کوچیک که صدای خنده ازش بلند میشه؟ محمد من به همینم راضیم
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
با وجود کوچیک بودنش خیلی باصفا بود.. یه خونه ۸٠ متری با دوتا اتاق..
بعد از کلی شوخی رفتیم و قرار شد فردا هماهنگ کنیم که دیگه وسایلارو بیارن...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_89
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
••یک سال بعد••
تقریبا یه هفته بعد خونه آماده بود برای زندگی مشترک
روزا مثل هم میگذشت، محمد منو میرسوند دانشگاه و خودش میرفت سرکار بعدم باهم میرفتیم خونه.. غذا درست میکردم میخوردیم و عصرا هم یا بیرون بودیم یا خونه راضیه خانوم چون خودش تنها بود بیشتر اونجا میرفتیم
یه شب هیئت مراسم داشتن باهم رفتیم، خوشم اومده بود محیط گرمی داشتن مخصوصا خادماش اکثرا هم سن خودم بودن
یک سال از عقدمون گذشته بود که زیر زیرکی و غیرمستقیم میگفت میخوام برم سوریه!
منم سعی میکردم زیر زیرکی و غیر مستقیم یچیزیو بهش بگم.. 😄
موقعی که فهمید اینقد خوشحال شد... عصرش که باهم رفتیم بیرون گفت
-دوست دارم اولین وسیلشو خودم بخرم
+خب از کجا معلوم دختر باشه یا پسر
-دختر باباشه دیگه
چشامو ریز کردمو
+نه خیرم.. یه آقا پسر خوشگل مثل باباشه
-اصلا از کجا معلوم یکی باشه
+من حوصله دوتا بچه رو ندارما.. یکی گریه کنه اون یکی شیر بخواد.. نه نه اصلا.. همون یه پسر خوشگل مثل تو باشه، هروقت نبودی یکی پیشم باشه دیگه
خندید و دوتا لباس کوچیک یکی صورتی و یکی آبی رو برداشت و حسابش کرد.. از مغازه رفتیم بیرون.. دنبالش رفتم که رفت توی طلافروشی
+اینجا چی میخوای
-هیس.. بیا بریم داخل
شونه ای بالا انداختم و رفتیم داخل..
یه گردنبند ظریف و قشنگی رو برداشت و سمتم گرفت.. آروم گفت
-خوبه؟
+برای کی
-برای خودت
از تعجب لبامو گزیدم..
+برای من!!؟
-آره دیگه.. قشنگه؟
+اوهوم
گردنبند رو هم خرید و تا از مغازه رفتیم بیرون گفتم
+محمدد.. بخدا یه شاخه گلم میگرفتی من راضی بودم
لبخندی زد و
-چه فرقی میکنه.. خودم دوست داشتم اینو بگیرم
بعد از کلی خیابون گردی، دوتا جعبه شیرینی گرفتیم و اول رفتیم خونه راضیه خانم.. یه ساعت اونجا موندیم بعدم به پیشنهاد من، با راضیه خانم رفتیم خونه ما.. مرتضی و زینب هم بودن و تا آخر شب دور هم بودیم
زینب و مونا کلی سر به سرم میذاشتن😂
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_89 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• ••یک سال بعد••
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_90
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
یه روز اومد گفت میخوام برم.. خیلی سخت بود برام اما هروقت ناراحت میشدم خیلی باهام حرف میزد..
-اگه یه روزی خبر شهادتم رو شنیدی،همون لحظه بگو خدایاشکرت، راضی باش به رضای خدا و به یادِ حضرت زینب سعی کن هیچ وقت جلوی هیچکس اشکات بخاطر من نریزه، توی خلوتات تا میتونی خودتو خالی کن که جلوی بقیه بتونی تحمل کنی اما نه برای من برای مصیبت هایی که حضرت زینب دید! اون موقع اَجرت از منِ شهید هم بیشتره
بعضی وقتام به شوخی میگفت
-نترس خانوم من از اونام که میرم همرو میزنم برمیگردم
اینارو که میگفت آروم میشدم
با خودم میگفتم شاید بد بگذره اما همین که میگذره و نمیمونه باید خدامو شکر کنم
قبل از اینکه بره، رفتیم خونه راضیه خانم و ازش خدافظی کرد..
خلاصه با هر زحمتی بود، دقیقا شب اول ماه محرم از زیر قرآن ردش کردم و رفت...موقعی که درو بستم قرآنو گذاشتم روی سینم و گفتم
+خدایا، هرچی تو بخوای راضیم فقط تو ازم راضی باش
یهو در زد.. باز کردم خودش بود.. خندم گرفت از کارش😄
+چیشد پس
دستاشو به احترام نظامی گذاشت کنار سرش و لبخند قشنگی زد
صدای خندم یکم بلند شد که اخمی به شوخی کرد و
-هییس..
بزور خندمو کنترل کردم.. همونطور با اشک توی چشام بزور میدیدمش لبخندی زدم که اشکم ریخت..
سرشو انداخت پایین و خدافظ آرومی گفت و رفت
خونه رو جمع و جور کردم
اون عکسی که توی کربلا باهم گرفتیم برداشتم و وسایلای لازمو هم گذاشتم توی کیفم.. بعد از کارای دیگه هم به بابا زنگ زدم بیاد دنبالم....
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_91
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
چون مونا هم بود و بیشتر با هم کلکل میکردیم کمتر دل تنگ میشدم و اینکه شبا هم با بابا میرفتم مراسم باعث میشد کمتر بهش فکر کنم
عصرا هم میرفتم خونه راضیه خانم و بهش سر میزدم
تا جایی که میتونست بهم زنگ میزد، اما زنگ بعدی میرفت واسه پنج یا شیش روز بعدش.. تقریبا دو هفته ای گذشته بود از آخرین تماسش، کلی استرس گرفته بودم که ساعت نزدیکای سه ظهر بود که شماره ای روی گوشیم زنگ زد
به خیال اینکه خودشه سریع جواب دادم اما صدای یه نفر دیگه اومد
-سلام، خانم شجاعی؟
+سلام بله بفرمایید
خیلی دورش شلوغ بود صداش بزور میومد
-آقای محمدحسین شجاعی همسر شما هستن دیگه
+بله بله
-خیلی متاسفم که یهویی این خبر رو بهتون میدم، همسر شما ساعت پنج صبح امروز شهید شدن!
اون هنوز داشت حرف میزد اما من هیچی نمیفهمیدم
چشامو بستم و یادِ حرفش افتادم: همون لحظه بگو خدایا شکرت!
آروم زمزمه کردم
-خدایا، شکرت
دیگه هیچی نفهمیدم و گوشی از دستم افتاد پشت سرش صدای جیغِ مونا بلند شد!
••چند ساعت بعد••
چشامو باز کردم.. توی اتاق مونا بودم و چراغا هم خاموش بود
بلند شدم که احساس کردم سرم داره گیج میره.. خیلی گرم بود.. یهو همه چی یادم اومد.. دستپاچه از اتاق اومدم بیرون چون اتاق من و مونا کنار هم و به هال دید نداشت رفتم توی اتاق خودم درو بستم
گوشیم روی میز بود.. با یادآوری حرفی که اون شخص بهم زد اشک تو چشام جمع شد...
دوباره صداش توی سرم اکو شد
با صدای بیرون اتاق از فکر بیرون اومدم..
-تو برو
-من چی بگم آخه
-نمیدونم مرتضی تو بری بهتره
بعد چند لحظه صدای در بلند شد و پشت بندش صدای مرتضی اومد..
رفتم درو باز کردم و وارد شد و درو پشت سرش بست..نگاهی به چشمای قرمزش کردم و
+مرتضی
-جانم
+مطمئنین شهید شده؟
-فردا میارنش
اینو گفت و سرشو انداخت پایین..
+مرتضی.. میتونی منو ببری خونه؟
-الان؟
با التماس نگاهش کردم
-آماده شو
رفت بیرون.. منم آماده شدم و باهم حرکت کردیم سمت خونه!
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org