eitaa logo
ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸
1.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
960 ویدیو
32 فایل
‹بسم ِ رب ِ الحسین (؏) › - من؟ یه ادم ِ خسته؛ - محتوا؟ هرچه که بر دل بنشیند؛ - آغــاز ؟   ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ - پایان ؟ ان‌شاالله شهادت ڪپے؟ نوش‌جونٺ.. صلوات‌براظهور‌آقاجانمون‌یادت‌نره🤍 - کانال وقفِ آقایِ ۱۲۸، مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان حسین•• -خاستگاری +خب.. -خودت میگی یا چی +مامان اگه میشه بزارین برم لباسامو عوض کنم میام مفصل براتون توضیح میدم -باشه عزیزم منتظرم.. رفتم توی اتاقم.. لباسمو با یه تیشرت خاکستری عوض کردم و نشستم روی تخت.. جمله هایی که میخواستم به مامان بگم رو سرهم کردم.. بلند شدمو رفتم پیشش.. +مامان.. -جانم بگو نفس عمیقی کشیدم +.. یه نفر هست توی پاسگاه مدتیه میشناسمش.. مرتضی اسمشه دوتا خواهر داره.. مامان نذاشت حرفم رو کامل کنم و با ذوق گفت😂 -وای خداا کدومش +بزرگه😐 هوففف.. انگار بار سنگینی ازم کم شد آروم سرمو آوردم بالا و زیر چشمی نگاهی به مامان کردم اشک تو چشماش جمع شده بود.. یهو اومد سمتم و آغوشش رو باز کرد.. بعد یه چند دقیقه گفت -کاش بابات هم بود و میدید اون پسر فضول که دیوار راست رو بالا میرفت مردی شده برا خودش.. چشم عزیزم کی بهشون خبر بدم +هروقت گفتین -آخر هفته خوبه دیگه +اوهوم.. شمارشون رو ازش میگیرم میدم بهتون.. ممنونم مامان -الهی دور پسرم بگردم فدات شم +خدانکنه -بیا بیا اینجا برات غذا بکشم بخور نوش جونت ازش تشکری کردم و نشستم پای سفره.. ••از زبان زینب•• به مامان گفتم که مرتضی یه خونه پیدا کرده به بابا هم گفتم کلی خوشحال شدن.. ساعت چهار و نیم بود که پیامی روی گوشیم اومد -سلام خانومم آماده شو دارم میام براش نوشتم +سلام آقا باشه رسیدی یه زنگ بزن آماده شدم و نشستم روی تخت..چند دقیقه گذشت که گوشیم زنگ خورد سریع از پله ها رفتم پایین قبلش به مامان گفته بودم برای همین دیگه معطل نشدم.. درو باز کردم.. مثل همیشه تکیشو به ماشین داده بود و موهاشو حالت قشنگی داده بود.. -سلام بانو چطوری +سلام ممنون تو خوبی -قربونت منم خوبم لبخند دندون نمایی زدم سوار ماشین شدمو اونم نشست پشت فرمون.. قبل از اینکه ماشینو روشن کنه یه گل رز گرفت سمتم و با خنده گفت -گل برای گل با ذوق از دستش گرفتم و بویی که داشت رو به ریه هام فرستادم.. لبخندی زدم و +دستت درد نکنه خیلی قشنگه -دیگه یه خانوم که بیشتر نداریم با خنده اون منم خندم گرفت ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.. ••چند دقیقه بعد•• -بفرمایید رسیدیم +بیرونش که قشنگه حالا ببینیم داخلش چیه -داخلشم قشنگه لبخندی زدمو رفتیم داخل طبقه دوم بود و رو به روی در خونه یه خونه دیگه بود که مرتضی میگفت خانم و اقای مسنی اونجا هستن.. رفتم داخلش.. خونه قشنگی بود به دلم نشست... +مرتضی -جانم +قیمتش چقدره؟ -چرا؟ +بهش میاد خیلی زیاد باشه ها -نه خانومم قیمتش مناسبه +آها.. -حالا مورد دلخواهتون بود؟ با لبخند دندون نمایی گفتم +بله باهم رفتیم سوار آسانسور... توی آینه خواستم روسریمو درست کنم که نگاهم بهش خورد.. خیره نگاهم میکرد که لبخندی زدم.. اونم لبخند کجی زد و گفت -خانوم به فکر قلب ماهم باش با اون چشا و چال گونت آخر مارو میکشیا هجوم خون رو توی صورتم حس کردم.. -وای خدا نگا چقد قرمز شد😂 آروم ضربه ای به بازوش زدم که زد زیر خنده با باز شدن در آسانسور دستامو گرفت و باهم اومدیم بیرون.. بارون نم نم میزد و هوا خیلی خوب بود +مرتضی -جونم +میای مسابقه بدیم؟ -مسابقه چی +تا ماشین هرکی زودتر رسید باید بستنی بده منتظر جوابش نشدم و دوییدم سمت ماشین که اون سمت خیابون بود..صداشو شنیدم که گفت -وایسا زینب بدون مسابقه بستنی میدم ندو فقط ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• +وایسا زینب بدون مسابقه بستنی میدم ندو فقط یه موتوریه با کلاه کاسکت وسرعت زیادی داشت میرفت سمتش بازم اون پسره بود.. رفتم پشت سرش و هُلش دادم سمت ماشین -عه مرتضی.. خیلی زرنگیا چرا اینجوری کردی با سر بهش اشاره کردم +اونجارو ببین.. زیر لب خاک به سرمی گفت برگشت سمتم با لبخند مصنوعی گفتم +خب حالا کی بستنی میده؟ -خودت +عه عه نجاتت دادم بعد از خودم بستنی میخوای😂 -آره +باشه سوار شو بریم نشستم پشت فرمون تو فکر پسره بودم.. زینب داشت حرف میزد اما هیچی نمیفهمیدم... همینجور با خودم درگیر بودم که با ضربه ای به بازوم به خودم اومدم -مرتضی با تو ام +جانم -میگم به مامان گفتی که مراسم نمیگیریم؟ +نه وقت نکردم بگم فقط صبحی مائده ازم پرسید بهش گفتم -اها جلو یه فروشگاه نگهداشتم و برگشتم سمتش +خب حالا بستنی چجوری بگیرم واسه خانوم -خودم میام انتخاب میکنم خنده ای کردم و وارد فروشگاه شدیم... با خنده گفتم +دیگه امری نیست؟ -نه خیلی ممنون😂 +خواهش میکنم بستنی رو حساب کردم و راه افتادیم.. گوشیم زنگ خورد نگاهی به اسم آقا سید کردم. اول ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و بعد تماس رو وصل کردم +الو -سلام +سلام اقا خوبین -الحمدالله تو خوبی +ماهم خوبیم با خنده گفت -زندگی متاهلی چطوره؟ +عالیه😄 اقا سید بهم گفت که امشب ماموریت داریم همه باید بیان حتی خودش... -مرتضی +جانم -میری ماموریت؟ یکم مکث کردم و +آره -مراقب خودت باش خندیدم +چشم بانو اما هنوز نرفتما ••چند دقیقه بعد•• رسوندم خونشون و خودمم رفتم خونه با همه سلام کردمو گفتم که امشب میرم.. پیامی روی گوشیم -سلام داداش شماره مادرتون رو بده بدم به مادرم رفتم پیش مامان و قضیه رو براش تعریف کردم و اونم اجازه داد.. با خنده جوابشو دادم و شماره رو فرستادم براش داشتم میرفتم پایین مائده رو توی اتاقش دیدم.. روی تختش نشسته بود و یه عروسک دستش بود و با خودش حرف میزد😄باورم نمیشد چند مدت دیگه اونم بره سر خونه زندگیش.. همونجور نگاش میکردم که برگشت و با دیدن من جیغ خفیفی کشید -از کی اینجاییی با خنده گفتم +بخدا همین الان اومدم -فهمیدی چی میگفتم؟ +نه والا -خب حالا برو دیگه سرمو به علامت تاسف تکون دادمو رفتم.. ...
ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_51 #نویسنده_گمنام ••از زبان مرتضی•• +وایسا زینب بدو
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• روی تختم نشسته بودم و با خودم حرف میزدم اون عروسک بدبختم توی دستم مچاله میشد.. با مونا فیلم ترسناک دیده بودیم حالام از ترس داشتم میمردم.. حس کردم یکی دم در اتاقمه برگشتم و با دیدن مرتضی جیغ خفه ای کشیدم +از کی اینجاییی -بخدا همین الان اومدم +فهمیدی چی میگفتم؟ -نه والا +خب حالا برو دیگه سرشو به علامت تاسف تکون داد و رفت.. برگشتم توی اتاق عروسک نبود.. زیر بالشتمو نگاه کردم نبود زیر پتو رو هم نگاه کردم نبود.. خواستم زیر تخت هم نگاه کنم ترسیدم.. یهو از زیر تختم صدایی اومد و با سرعت عروسک اومد بالا.. منم عین چی جیغ زدمو دوییدم پایین.. مرتضی رو به روی پله ها ایستاده بود منم تا دیدمش هول کردم افتادم روش😂 -چته چرا جیغ میزنی چیشده خودمو جمع کردم و صدامو صاف کردم.. تا خواستم چیزی بگم صدای قهقه مونا اومد برگشتم و با دیدن عروسک توی دستش فهمیدم کار اون بود مرتضی با تعجب داشت نگاهمون میکرد +مونااا من تورو میکشمم دویید توی اتاق و درو بست +باز کن درو -نمیخوام باز کنم میزنی +نمیزنم باز کن -بگو بخدا +بخدا نمیزنم باز کن آروم درو باز کرد +بیا برو -بیا برو(ادامو در آورد) خندید و دویید رفت.. هوفف رفتم توی اتاق و یکم درسامو خوندم بعدم رفتم پایین پیش مامان گوشیم یه پیام اومد بازش کردم زینب بود -سلام مائده خوبی +سلام چه عجب یادی از ما کردی ممنون تو خوبی -الحمدالله دیشب خوابتو دیدم گفتم شاید چیزی شده چند وقتی هم بود خبری نداشتم ازت +خب حالا چه خوابی دیدی -خواب دیدم با یه خانوم مُسِن دارین میرین تو یه سالن یه اقایی هم پشت سرتون آروم میومد +ان‌شاءالله خیره -خبریه؟😂 +نه بابا -خداروشکر +خیلی خُلی شکلک خنده ای فرستاد و بعد از کلی سر به سر گذاشتن هم خداحافظی کردیم.. ••چند ساعت بعد•• موقع رفتن مرتضی رسید.. بازم مثل همیشه با همه خداحافظی کرد و رفت ••از زبان مرتضی•• چند دقیقه زودتر از خونه رفتم که برم پیش زینب.. رسیدم و زنگی بهش زدم -بووق.. -الو +سلام بانو.. کجایی -سلام خونه ام +کجای خونه -توی اتاقم دیگه +خب اول یچیزی سرت کن بعد بیا دم پنجره.. -عه پرده رو که کنار زد دستی براش تکون دادم -مرتضیی اینو گفت و قطع کرد یهو از در اومد بیرون.. از تعجب خندم گرفت😂 +سلام -سلام میخوای بری؟ +آره دیگه اومدم خداحافظی کنم -مراقب خودت باشیا +چشم بانو تو هم مراقب خودت باش ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• توی اتاقم بودم خواستم برم که گوشیم زنگ خورد.. با دیدن اسم مرتضی تماس رو وصل کردم +الو -سلام بانو کجایی +سلام خونه ام -کجای خونه +توی اتاقم دیگه -خب اول یچیزی سرت کن بعد بیا دم پنجره -عه روسریم رو گذاشتم روی سرم و پرده رو کنار زدم.. از پایین دستاشو برام تکون داد -مرتضیی سریع یه گیره به روسری زدم و چادرمو گذاشتم روی سرم و رفتم دم در داشتم میرفتم مامان گفت بهش بگم بیاد داخل -سلام +سلام میخوای بری؟ -آره دیگه اومدم خداحافظی کنم +مراقب خودت باشیا -چشم بانو تو هم مراقب خودت باش دستاشو گذاشت پشت سرم و پیشونیمو بوسید +نمیای داخل؟ -نه دیگه دیر میشه +مرتضی -جان دلم +زود برگرد لبخند کجی زد -مگه دست منه خانوم.. خب برو داخل دیگه منم برم سلام مادر هم برسون +چشم -چشمات سلامت بانو.. برو داخل.. یاعلی با خنده گفتم علی یارت و رفتم داخل درو بستم.. یه چند ثانیه گذشت بعد صدای ماشینش اومد.. دستی روی قلبم گذاشتم.. +.. آروم تر.. تازه اولشه.. باید عادت کنی سوره حمدی براش خوندم و رفتم داخل.. -پس چرا نیومد +میخواست بره ماموریت گفت بیاد دیر میشه دیگه سلامتون هم رسوند -سلامت باشی بره خدا به همراهش خیلی خستم بود برای همین زود رفتم خوابیدم.. ••روز بعد•• با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم با چشمای نیمه باز نگاهی به اسم مائده کردم و جواب دادم +هان -هان چیه بی ادب سلامت کو +سلام -علیکم اسلام...زنگ زدم از خواب ناز بیدارت کنم بد کردم؟ +خودت چی فکر میکنی اول صبحی آخه نونت کم بود آبت کم بود که زنگ میزنییی؟ _ آره عزیزم هم نونم کم بود هم آبم +خیلی پروییی..من که امروز دانشگاه میبینمت یه نون و آبی نشونت بدم.. خواست حرفی بزنه که گوشی رو قطع کردم و رفتم وضو گرفتم.. جانماز رو پهن کردم شروع به خوندن نماز کردم وقتی نمازم تموم شد مقنعم رو سرم کردم و در ادامه چادرمو پوشیدم و رفتم پایین +سلامم صبح بخیر _سلام دخترم صبحت بخیر..بیا صبحونه بخور الان میخوای بری دانشگاه دلت ضعف میره +مامان جان همین الانش هم دیرم شده وای به حالی که بخوام بشینم با خیال راحت صبحونه بخورم..رفتم کفشم و پوشیدم خواستم برم که صدای مامانم اومد _زینب صبر کن بیا این لقمه رو ببر دلت ضعف میره دختر +باشه مامان دستت درد نکنه..خدافظ -برو بسلامت •• چند دقیقه بعد•• رسیدم دانشگاه دیدم مائده داره با یکی از دخترا غزل اسمش بود حرف میزنه رفتم سمتش +سلام جوابمو داد به غزل هم سلام کردم اونم جوابمو داد تا من نشستم کنار مائده دختره بلند شد رفت -مثلا یکی قرار بود نون و آب نشونم بده😂 +حیییف اینجا جاش نیس وگرنه من میدونستم و تو استاد وارد کلاس شد و دیگه حرفی بینمون زده نشد ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••چند روز بعد•• ••از زبان مائده•• ظهر پنجشنبه بود و منم ولو شده بودم روی مبل و تخمه میشکوندم تلویزیون هم کارتون داشت و منم نگاه میکردم😂 یهو مرتضی اومد.. زود خودمو جمع کردم و لبخند دندون نمایی زدم -راحت باش خواهرم😂 +عه باشه به حالت قبل برگشتم که خنده صداداری کرد حوصلم سر رفت.. رفتم پیش مامان +مامان -بله +م.. -عه راستی یادم رفت بگم بهت +چیو -امشب مهمون داریم +کی -البته مهمون که نه میخوان بیان خاستگاری.. چشمام بیشتر از اون باز نمیشد دیگه! +مامااان امشب قراره بیان خاستگاری اون وقت الان به من مییگیین -چیکار میخوای کنی مگه خب همون کارارو تا شب انجام بده دیگه +بابا میدونهه؟ -آره میشناستش میگفت پدرش شهید شده +جدی؟ کی هست حالا مامان با خنده گفت -خجالت بکش دختر😂 پوکر به مامان نگاهی کردم -برو یه دوش بگیر زود بیا کاراتو انجام بده +باش رفتم توی اتاقم.. چند ساعتی توی اتاق بودم و همه چیو مرتب کردم و خودمو انداختم روی تخت.. هوفف دوباره بزور بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم.. لباسامو آماده گذاشتم روی تخت و رفتم پایین ساعت ۶ شده بود اذان رو که گفتن چادرمو از توی کشو در آوردم و نمازم رو خوندم.. از وقتی که توی مشهد اون خانمه چادر رو بهم داد نشستمش سعی میکردم تمیز نگهش دارم میترسیدم بویی که داره از بین بره! جانماز رو جمع کردم و چادرم رو هم گذاشتم سرجاش و رفتم پیش مامان +کمک نمیخواین؟ -نه عزیزم یهو آیفون زنگ خورد +اومدن!؟ -نه فکر نکنم شاید مرتضی باشه آیفون رو برداشتم +بله؟ با خنده گفت -اومدم خاستگاری +خیلی پررویی😂 درو براش باز کرد.. صداشو نازک کرد و -سلام خوب هستین؟ با خنده جوابشو دادم +سلام -مامان کجاست +آشپزخونه -سلام مامان -سلام عزیزم.. رفتم گوشیمو برداشتم و به زینب پیامی دادم +سلاام خوبی زینب دارن میان خاستگاری خواهررت کنارشم یه شکل گریه و خنده گذاشتم -مائده پاشو آماده شو الانا میان دیگه +باشه بلند شدمو رفتم توی اتاقم.. اول موهامو با یه دردسری بستم بعدشم لباس آبی و شال هم رنگش رو لبنانی سرم کردم چادرمو هم گذاشتم سرم و رفتم پایین.. تا خواستم بشینم آیفون زنگ خورد.. مامان همونجور که چادرشو سرش میکرد از اتاق اومد بیرون و درو باز کرد.. منم کنارش ایستادم و اومدن داخل.. اول یه مردی وارد شد و به منو مامان سلامی کرد و بعدم گرم صحبت با بابا شد.. بعدش یه خانومی.. تا دیدمش چشمام چهار تا شد! ...
ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_54 #نویسنده_گمنام ••چند روز بعد•• ••از زبان مائده••
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• همون خانومی بود که توی مشهد بهم چادر رو داد.. مات و مبهوت نگاهش میکردم.. -عزیزم؟ لبخندی زدم و +سلام خوب هستین.. ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.. لبخند قشنگی زد و باهام روبوسی کرد.. بعدشم یه پسره.. دیگه کلا داشتم هنگ میکردم😐شجاعی بود که اومد داخل.. به مامان سلامی کرد و به من که رسید دسته گل رو جلوم گرفت و -سلام.. بفرمایید جوابشو دادم تشکری کردم و گل رو ازش گرفتم و بعد از حرف زدن کمی با مرتضی همه رفتیم نشستیم.. اول که من رفتم توی آشپزخونه و گل رو گذاشتم روی میز.. میوه ها رو که خواستم ببرم مرتضی اومد و ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد اما چای هارو خودم بردم.. موقعی که اون چای رو برداشت اصلا نگاهمم نکرد و این خیلی از نظر من خوب بود... مامان با اون خانومه حرف میزد و هرازگاهی هم سوالایی از من میپرسید بعد از چند دقیقه آقایی که باهاشون بود گفت -با اجازه آقای شریفی این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن -اجازه ماهم دست شماست.. مائده جان.. اقای شجاعی رو راهنمایی کن لبخندی زدم و با اجازه ای گفتم و از سرجام بلند شدم.. رفتم توی اتاقم و اونم پشت سرم اومد سرش پایین بود و اصلا نگاهمم نمیکرد.. بعد چند دقیقه پرسیدم +نمیخواید چیزی بگید -معمولا شما باید حرف بزنید من حرفی ندارم و اگر جوابتون مثبت باشه هر شرایطی که داشته باشید قبول میکنم اگر هم منفی باشه حاضرم هرکاری کنم رضایتتون رو به دست بیارم از اونجایی که رفیق جینگ مرتضی بود و میدونستم مرتضی چی دوست داره گفتم +آرزوتون شهادته؟ حس کردم حالش عوض شد.. سرشو کامل انداخت پایین و با لبخند خاصی گفت -ما که لیاقت نداریم ان‌شاالله بعد از تاهل اگر قسمت شه بله +میتونم یه سوال بپرسم؟ -بفرمایید +به نظرتون این درسته که یه نفرو دل بسته خودتون کنید و بعد ولش کنید برید؟ -خیلی معذرت میخوام اما یعنی اونقدر خود خواه هستید که دوست دارید فیض شهادت نصیب اونی که دوستش دارید نشه؟ نمیدونستم چی بگم دیگه.. راست میگفت.. اونقدر خودخواه نبودم.. +خب من حرفی ندارم اگر حرفی میخواید بگید -جوابتون چیه؟ +درسته شما دوست برادرم هستین و تا یک حدودی میشناسمتون ولی خب به هرحال بنده نیاز به فکر کردن دارم اگر مشکلی ندارید باید منتظر جواب بمونید _چشم هرچیزی که شما بگید بنده منتظر جواب میمونم ان‌شاءالله که مثبت هستش +خب دیگه بریم بقیه منتظرن حالا طی مدتی که حرف میزدیم زینب دینگ دینگ پیام میداد اعصابمو داشت خورد میکرد😐 ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• وقتی اومدم پایین مادرش گفت -خب دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟ +اگر اجازه بدین بنده چند روز فرصت میخوام -باشه دخترم ما منتظر جواب شما میمونیم سرم رو زیر انداختم و تشکر آرومی کردم..بعد از چند دقیقه حرف زدن دایی آقای شجاعی بلند شدن و گفتن -خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم بعد از جواب های محترمانه مادر گرامی و رفتن اونا منم بدو بدو رفتم تو اتاق که خبرای داغ و جذاب رو به زینب خانوم برسونم گوشیو باز کردم دیدم دوازده تا پیام داده -سلام الکییی -تازه میخواستم برم دبه ترشی بگیرممم -کی هست حالااا -هوووی -کجا رفتییی -ای بی حیا برو برو با شوهرت خوش باش -الووو -کنجکاوم کردی رفتیی -باز منو کاشتی رفتی -تنها گذاشتی رفتیی -باشههه -نو که اومد به بازااار کهنه میشه دل آزار براش نوشتم +چقد ور زدی توو +دارم با ان حرف میزنم هی دینگ دینگ پیام میدی حالا فک میکنه چیییه حدس بزن کی بوددد بلافاصله جواب داد -آخه چه سوالیه خواهر من شجاعی دیگه از نگاه های زیباتون همه عالم فهمیدن دیگه +عهههه چقدر تو حرف میزنی -خب حالا چیشد خوشحالش کردی یا ناراحت؟ +نه خوشحالش کردم نه ناراحت..گفتم فرصت میخوام واسه فکر کردن -بدبخت میپوسه تا تو فکر کنی ولی خدایی من میدونم جوابت مثبته داری ناز میکنیااا +میگم خیلی حرف میزنی میگی نههه.. همون موقع مامان واسه شام صدام زد یه خدافظی کردم و رفتم پایین با کمک مامان سفره رو پهن کردیم و کتلت های خوشمزه هم داخل سفره گذاشتیم و شروع به خوردن کردیم همینطور که داشتم نوش جان میکرد مامانم گفت -بنظر پسر بدی نمیومد و اینگونه شد چیزی که داشتم میخوردم پرید درون گلوم😐 سرم و زیر انداختم و هیچی نگفتم دوباره مادر گرامی که به بنده خیلی لطف داشت گفت - نمردیم و خجالت دخترمون هم دیدیم مونا آروم گفت -خاک تو سر هولت چشم غره ای بهش رفتم و خلاصه یجور جمعش کردم ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• صبح قرار بود با مرتضی بریم کارای گذرنامه رو انجام بدیم برای ماه عسل که میخواستیم بریم کربلا(: من تاحالا نرفته بودم اما مرتضی رفته بود.. توی ماشین بودیم که رو بهش گفتم +مرتضی -جانم +میگم یه پیشنهاد.. من مطمئنم مائده اگه ازدواج کنه مهریه اش رو سفر کربلا میگه بعد گذرنامه هم که بخوایم بگیریم تا یه چند سالی اعتبار داره -خب +میشه اگر خواستیم بریم به اونام بگیم بیان باهم بریم؟ لبخندی زد و -باشه اگه تو اینجوری میخوای +مرتضی -جانم +خیلی دوست دارم خنده ای کرد و -من بیشتر خلاصه رفتیم و کارارو کردیم با کلافگی گفتم +مرتضی حوصلم سر رفته -چیکار کنم عزیزم +نمیدونم -بریم اونجایی که روز عقد رفتیم؟ +بریم بعد چند دقیقه رسیدیم -یادته چقد ذوق کردی😂 +آره😂 +مرتضی -جونم +میای مثل اون دفعه باهم نماز بخونیم -چشم خانومم خواستم سر به سرش بزارم😂 یهو الکی مثلا سرم گیج رفت دستامو گذاشتم روی سرم با نگرانی پرسید -چیشد؟خوبی؟ +نه -میخوای بریم؟ +نه خوبم -بازم صبح چیزی نخوردی؟ +نه بخدا خوردم -خب پس چرا یهو اینجوری شدی +چون الکی گفتم😂 پوکر نگام کرد یهو نگاهش عوض شد -دیگه اینطوری نکن +چرا؟ -نکن دیگه +خب چرا -زینب تو که جای من نیستی.. نگرانت میشم کلا حالم یجوری میشه! ...
ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_57 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• صبح قرار بود با
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• -زینب تو که جای من نیستی.. نگرانت میشم کلا حالم یجوری میشه! +چشم ببخشید لبخندی زد و -چشات سلامت اما من انتقاممو میگیرم ازت😂 بعد از یکم شوخی و خنده که باهم نماز خوندیم با لحن شیطنت آمیزی گفتم +مرتضی میدونی الان چی حال میده؟ -چی +قایم موشک توی این جنگل بزرگ -نه ••چند دقیقه بعد••😂 -تا شصت بشمار بعد بیا +باشه دستامو تکیه دادم به درخت و سرمو گذاشتم روش تا شصت شماردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم +اومددم.. خب حالا کجارو بگردم سنگی رو یه چند متر اون ور تر دیدم و رفتم سمتش و پشتشو نگاه کردم نبود پشت یه درخت رفتم بازم نبود چند دقیقه ای همونجور دنبالش میگشتم که خستم شد درحالی که نفس نفس میزدم با صدای بلندی گفتم +مرتضی کجایی.. خستم شد خب نگفتم دیگه اینقد بری تو حس.. هوفف +مرتضیی... کجاییی خستم شد اصلا بازی بسه بیا بریم +مرتضیی؟ خسته شدم کجایی بیا بریم +مرتضییی.. ترس برم داشت.. رفتم سمت گوشیم نگاهی بهش کردم که دیدم اینجا آنتن نمیده.. گوشی مرتضی هم اونجا بود و همراهش نبود.. پاشدم و رفتم جلو تر دوباره صداش زدم.. +مرتضیی.. کجایی تو رو خدا بیا دارم میترسما یهو حس کردم بدنم گرم شد..نگاهی به پشت سرم انداختم دستاشو دورم حلقه کرد.. آروم زیر گوشم گفت -نترس خانومم.. من اینجام نفس راحتی کشیدم خواستم برگردم طرفش که گفت -کجا میری +میخوام برگردم ببینمت خب تا برگشتم سریع منو توی آغوشش گرفت.. تعجب کردم.. +مرتضی خوبی؟ -نمیدونم +یعنی چی نمیدونم ازش جدا شدم و نگاهی بهش کردم.. چشماش قرمز شده بود با خنده گفتم +چیشدی یهو رفتی قایم شدی جنی شدی😂 سرشو انداخت پایین و لبخند کجی زد که گفتم +مرتضی بریم که خیلی گشنمه الان حاضرم تو رو هم بخورم خنده صدا داری کرد باهم سوار ماشین شدیم +مرتضی -جانم +خونه رو تموم کردی؟ -آره +جدییی؟ -آره دیگه +وای مرتضی.. فکرشو کن بریم توی خونه خودمون.. من بر.. نه اول بریم کربلا.. بعدش که برگشتیم خورد و خسته تو همه ی وسایلا رو خودت تنهایی بیاری منم تا لنگ ظهر بخوابم😂 -خب..؟😂 +همین دیگه -حالا میبینیم +میبینیم ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• داشتم با خودم فکر میکردم +تو که جوابت مثبت بود.. حالا هم که گفتی فرصت میخوام.. کی میخوای جواب بدی دیگه نگاهی به گوشیم انداختم که زینب داشت زنگ میزد +الو سلام -سلاااام عروس خانوم +عروس خانوم و کوفتهه صدای خندش از پشت خط اومد -خب حالا یچیزی +بفرما -مرتضی که بهت گفته بود به جای مراسم میریم ماه عسل.. +خب راستی کجا میرین؟ -کربلا.. بعد من یه پیشنهاد دارم.. از اونجایی که میدونم جواب تو مثبته اندکی صبر میکنیم و من و تو و مرتضی و اقای شجاعی باهم میریم +جدی -اره +حالا کی گفته من جوابم مثبته؟ -دیگه معلومه من نفهمم که بدرد سطل اشغالم نمیخورم بعد از کمی حرف زدن قطع کردم و رفتم به درسام برسم.. اما هیچی تو مغزم نمیرفت کلا تمرکز نداشتم تمام هوش و حواسم سمت شجاعی بود.. یه لحظه با خودم فکر کردم که اگه باهم ازدواج کنیم..... بی حوصله کتابو بستم و رفتم پایین.. +ماماان.. حوصلم سر رفته -چیکار کنم عزیزم خواستم چیزی بگم که مونا اومد و گفت برم کمکش کنم.. موقعی که اقای شجاعی اومدن مونا نبود و با مدرسه رفته بود راهیان نور و بابا هرچی گفت بزاریم اونم بیاد مامان قبول نکرد منم که دیدم وضعیت اینجوریه به مامان و بابا و مرتضی گفتم بهش نگن و خودم میخواستم بگم همونطور که پتو رو داخل کمد میذاشتم بی مقدمه گفتم +مونا تو نبودی اومدن خواستگاری.. بدبخت اونقد شوکه شد نفهمید چی گفتم -چی!؟ +خاستگاری نشنیدی تاحالا؟ -کییی +پفک نمکیی.. -عهه اذیت نکن بگوو +دوست مرتضی -الکییی +جون تو -دبه رو چیکار کنمم -دبه چی رفت در کمد رو باز کرد و دبه بزرگی رو در آورد و با خنده گفت -ایناها.. میخواستم ترشیت کنم جیغ زدم و +موناااا.. خیلی پرروییی -آره به تو رفتم😂خب حالا کدوم دوستش +اقای شجاعی.. توی دانشگاه هم هستش -عههه +آره -چی گفتی بهشون +گفتم فرصت بدن فکر کنم -مثبت یا منفی +هنوز فکر نکردم به شوخی گفت -ببین اینم شانسی گیرت اومده مثبت بده دیگه😂 افتادم دنبالش که فرار کرد و پشت مامان قایم شد -ماماااان دخترت غیرتی شدهه میخواد منو بزنه بعد کلی کلکل کردن دوباره رفتیم توی اتاق و ادامه ماجرا رو براش تعریف کردم... ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org نکته:به دلیل آنلاین بودن رمان وقت کافی برای نوشتن ندارم.. ان‌شاءالله جبران میشه!
ɴᴀᴍɪʀᴀ¹²⁸
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت59 #نویسنده_گمنام ••از زبان مائده•• داشتم با خودم فک
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••چند روز بعد•• ••از زبان مائده•• -مائدهه +بلهه -راضیه خانوم زنگ زده میگه جواب دخترتون چیه بنده خدا میگه پسرش خواب و خوراک نداره این چند روز با خودم گفتم آخی بیچاره اگه بفهمه چه خوشحال میشه😐 رفتم پیشش و آروم گفتم +مامان من که از همون اول جوابم مثبت بود فقط بخاطر اینکه زشت نباشه گفتم فرصت میخوام الانم بهشون بگین بیان با خنده گفت -دختر تو خجالت نمیکشی.. زمان ما اسم خاستگار میومد نمیدونستیم کجا قایم شیم دلم میخواست آب شم برم تو زمین -خب حالا نمیخواد سرخ شی.. الو.. دیگه رفتم بالا و نفهمیدم چی گفتن پا کج کردم و رفتم سمت اتاق مونا عین چی پریدم تو اتاق و هم زمان گفتم +موناااا.. -عههه چه مرگته.. +بی ادب -به تو رفتم دیگه +مونا -هان +گفتم بیان -خوب کردی.. وای کنجکاوم بیاد ببینم چه شکلیههه +اینقد خوششکله وای وای -نچ نچ خجالت بکش یهو مامان اومد تو اتاق و گفت سریع اتاق و خونه رو جمع کنیم شب میان +مامان من گفتم بیان اما نه امشب😐 -دیگه گفت امشب مزاحم میشیم زشت بود بگم نه بعدشم امشب نیان کی بیان.. پس غر نزن زود کمکم کن بعدم دیگه آزادی خلاصه با مونا تا عصر خونه رو جمع و جور کردیم.. ساعت پنج بود که مرتضی اومد خونه.. با خنده گفت -چی گفته بودین به این رفیق ما کم مونده بود از ذوق شهید شه با خودم گفتم یعنی اینقد دوسم داره😂 میدونستم زودتر میگفتم خلاصه شب شد و مثل دفعه قبل اومدن.. بحث مهریه و این ها شد که گفتم +اگر که موافق باشید.. سفر کربلا و یک سکه فقط.. اینو که گفتم یه لحظه سرش رو بالا آورد و با کمی تعجب نگاهم کرد.. البته چادرم رو نگاه میکرد توی چشام نگاه نکرد.. بعد از موافقت بقیه به درخواست بابا قرار شد یه محرمیت موقت بینمون خونده بشه که برای کارامون راحت تر باشیم ••روز بعد•• صبح زود پاشدم نمازم رو که خوندم یچیزی خوردم به اندازه ای که ضعف نکنم.. بعدم رفتم دوباره یکم خوابیدم بیدار شدم و کم کم آماده شدم که بیاد دنبالم بریم آزمایشگاه خلاصه اومد دنبالم و رفتیم.. موقعی که داشتیم برمیگشتیم یکم حرف زدیم که یهو گفت -ببخشید من اینو باید بهتون میگفتم.. اسمم توی شناسنامه محمدحسین هستش اما بیشتر حسین صدام میزنن +من چی صداتون کنم؟ با لبخندی گفت -هرکدوم راحتین خیلی ناگهانی و با ذوق گفتم +محمد -با منی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین -جدی با من بودین؟ با صدای ضعیفی گفتم +بله ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• -جدی با من بودین؟ با صدای ضعیفی گفتم +بله دیدم آرنج دستشو گذاشت لبه شیشه ماشین و انگشتاشم گذاشت روی دهنش.. که آره مثلا داره خندشو کنترل میکنه🙄😐ولی جدا از شوخی جذاب بود.. چشم و موهای مشکی.. در عین مهربونی جدی.. کلا یجوری بود منو که رسوند گفت برم داخل.. بعد چند ثانیه صدای حرکت ماشینش اومد.. -سلام عزیزم +سلام مامان -خب چیشد +نمیدونم والا نپرسیدم بعد از جواب دادن به سوالای مامان رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم و به زینب پیامی دادم +سلامم زینب بیا که رفتیم چند دقیقه گذشت اما جواب نداد همیشه هروقت پیام میدادم جواب نمیداد زنگ میزدم بهش فوت میکردم خودش میفهمید پیام دادم بهش -بوووق.. -بووق.. -الو +هووففف هوففف -پیامتو خوندمم شارژ نداشتم جواب بدم..حالا تعریف کن ببینم +خب اهم.. به نام خدا😂 -بگوو دیگه +هیچی دیگه رفتیم آزمایش گرفتن ازمون برگشتیم..وای زینب نمیدونی چه سوتی ای دادم جلوووش -هرچی باشه بدتر از من نیستی که یهو غش کردم.. ولی خیلی خوب بودا تو ماشین مرتضی بودم که با صداش بیدار شدم اینقد خوشگل صدام میزدد +چندش😐 -هیی.. بزار مثل من بشی عاشقش بشی اون وقت یه لحظم نمیتونی دوریشو تحمل کنی +خب حالا.. -چه سوتی دادی +داشتیم میومدیم یهو گفتش که اسمم توی شناسنامه محمد حسینه اما حسین صدام میزنن بعد گفتم خب من چی صداتون کنم گفت هرطور راحتین اصلا نمیدونم چم بود یهو عین بچه دوساله ها ذوق زده گفتم محمدد -خااک تو سرت +هیچی دیگه بیچاره داشت میترکید از بس جلو خندشو گرفته بود😂 -والا من جای اون بودم پشیمون میشدم +دلشم بخواد -خب همین خواسته که با این دیوونگیاتم داره میسازه😂 ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org