گر قلبِ جهان پُر شود از عشقِ مجازے
اینسینھ بےڪینه فقط جاےِحسین است:)✨
سلام عرض میکنم به اعضای محترم.. از امشب، هرشب ساعت ۹ به جز شب های شهادت چون ممکنه قسمت هایی طنز باشه رمانی از جنس خیالات یک نویسنده به سبک مذهبی و مخلوطی از عشق در کانال قرار میگیره
کپی از رمان آزاده و مشکلی نیست.. اولین رمان هستش که مینویسم اگر بد بود یا هر کم و کسری داشت به بزرگی خودتون حلال کنید..
یاعلی!
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_1
#نویسنده_گمنام
- مائدهههه..پاشو دیرت شد
+بیدارم بیدارم😐
خب معرفی میکنم مائده شریفی هستم تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم ولی خودم زیاد مذهبی نیستم 18 سالمه، اصفهان زندگی میکنیم یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم مونا که 15 سالشه و یه داداش بزرگتر دارم مرتضی که 24 سالشه:)
مانتو آبی تیره رو در اوردم پوشیدم شلوار مشکیم و پوشیدم و مقنعمو سرم کردم
یه رژ کمرنگ زدم و رفتم در اتاق مرتضی در زدم:
+مرتضیی مرتضییی منو میبری یا خودم برمم
_میبرمت برو اماده شو
+آمادم
_ برو سوار شو میام الان
هوففف.. رفتم سوار ماشین منتظر خان داداش
بلاخره از آینش دل کند و اومد سوار شد و راه افتادیمم به سمت دانشگااه..
••چند دقیقه بعد••
+برگشتنی هم خودت میای؟
_نمیدونم آبجی معلوم نیس کی کارم تموم شه
+باش خدافظ
_بسلامت
زود رفتم سمت کلاس خودمون و نشستم سرجام چند دقیقه گذشت زینب هم اومد دوستمه ولی برعکس من چادریه اما باباش مثل خودش نبود و کلا یه وضعی
از کلاس هفتم باهم بودیم:)
+بح بححح زینب خانووم
_سلام😑
+سلام چته چرا پکری
_دیشب مهمون داشتیم تا ساعت دوازده نشستن منم که جلوشون بزار بردار
+اخی
_کووووفت
+یه چشم غره رفتم که استاد اومد
_سلام بچه ها صبحتون بخیر
جوابش دادیم و اونم شروع کرد به تدریس کردن
کلاس که تموم شد داشتم با زینب میرفتیم بیرون که وسط راه رو دانشگاه غزل و دیدم
غزل کلا با امثال شجاعی نداره و اقای شجاعی یه پسر بشدت مذهبیی که رفیق داداشمم هس😂 سرش و جوری میندازه پایین که..
البته داداش خودمم دسته کمی از ایشون نداره
غزل صداشو انداخته بود رو سرش اینطور که معلوم بود غزل با قهوه توی دستش از پله ها میرفت بالا که یهو میخوره به شجاعی و...داشت با صدای بلندی میگفت
+اون سر واموندتو یکم بگی بالااا ببین کدوم قبرستونی داری میریی
_خانم محترم قهوه شما روی بنده ریخته که مشکلی نیست بفرمایید برید این همه سر و صدا نداره که
ماهم دیگه رد شدیم نفهمیدیم چیشد
با زینب رفتیم توی حیاط دانشگاه و حرف میزدیم..
••از زبان مرتضی••
مائده رو که رسوندم رفتم سرکار.. مرتضی هستم 24 سالمه و در آینده بیشتر باهام آشنا میشید😂
با خنده گفتم
+سلام علیکم آقای عاشق
مثل خودم جواب داد
_و علیکم اقای شبح کجا بودی چند روز غیب شدی یهو
+جونم برات بگه که.. چند روزی با خانواده رفته بودیم قم
_عههه حالا دیگه بی خبر میری بی خبر میای مام که هیچی
+نه جون داداش یهویی شد
_باشه بابا تو خوبی
پوکر نگاش کردم که زد زیر خنده
+حسین کجاس نیومده؟
-دانشگاهه امروز کلاس داشت
محسن رفیقمه که با دختر عموش نامزدن منم همیشه سر به سرش میزارم
حسین شجاعی هم همکارمونه و البته رفیقمون مجرده که امروز نیست
رسول هم چند ماهی میشه که اومده و خواهرش میشه دوست مائده
علی هم بازم رفیقمونه کلا زیادیم اینجا😅
داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که یهو...
#ادامه_دارد...
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_1 #نویسنده_گمنام - مائدهههه..پاشو دیرت شد +بیدارم ب
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_2
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که یهو آقا سید رییسمون اومد داخل و
-سلام بچه ها خوبین؟
همه😐+سلام آقا ممنون شما خوبین
-الحمدالله.. بچه ها ماموریت خورده بهتون امشب راس ساعت ده پاسگاه باشید چند نفر از بچه های دور و اطراف هم میان با چند تا سواری برید
همه😐+چشم آقا
_بچه ها تاکید میکنم راس ساعت ده
+چشم
-خب من برم کاراتون و ردیف کنم
بلند شدیم و اقا سید رفت
••از زبان مائده••
چهار، پنج تا کلاس دیگه هم گذروندیم و تموم شد
+زینب با کی میری
- داداشم
+اها
گوشی زینب زنگ خورد
-سلام.. اومدم اومدم..
-خب من برم دیگه.. کاری نداری
+نه
- خدافظ
+بسلامت
••چند دقیقه بعد••
زنگی زدم به مرتضی
+بووق...
بووق..
-الو؟
+سلامم داداش خوبی کجایی
-سلام قربونت داشتم میرفتم خونه مگه کلاسات تموم شد؟
+آره.. چرا اینقد زود!؟
-عهه.. امشب باید برم دیگه زودتر تعطیلمون کردن
+کجااا
-لب مرز
+چراا
خندید و گفت
-ماموریت دیگه چقد سوال میپرسی
+هوففف.. باش بیا منتظرم فعلا
-خدافظ
••چند دقیقه بعد••
+سلااام خسته نباشی
-سلام سلامت باشی
+میگم دادااش؟
-هوم
+هوم چیه بی ادب
-خب جونم قشنگم
و ادای بالا آوردن رو در آورد😑
+گفتی میرین لب مرز؟
-اوم.. چرا مگه
+همینجوری.. میگم میای عصر بریم بیرون؟
- باشه خودمم میخواستم بگم بهت
دیگه تا خونه چیزی نگفتم
همیشه هروقت مرتضی میرفت کلافه میشدم همش استرس داشتم😒
#ادامه_دارد...
میگفٺڪہ
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے...
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..(:
-آرزو؟!
+بینالحرمینباگریہدادبزنم:
بدهکهپیشتومویسرمسپیدنشه
بدهکهنوڪرتبمیرهوشھیدنشھ .!(:💔
#حسین_جان ♥️✨
رسولخداصلی(ص)درفضیلتاینماهفرمود:
«رَجَبٌ شَهرُ اللّه ِ الأصَبُّ یَصُبُّ اللّه ُ
فِیهِ الرَّحمَةَ عَلى عِبادِهِ؛
رجب،ماهخداست؛
دراینماهرحمتخودرابربندگانشفرومیریزد.»
-بهبهچهماهقشنگے(:💚
#ماه_رجب