『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
•●❥ ❥●• #قسمت_هشتم افشین شاکی شده بود،میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما الان تا میخوام ح
•●❥ ❥●•
#قسمت_نهم
نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.
همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!
توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد
_الو
+الوسلام
_سلام،خوبی؟
+خوبم
_دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟
+نه...منتظرتم بیا!
_باشه،خداحافظ!
یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!
میز شام رو چیدم،منتظر شدم تا بیاد!
کمی دیر اومد؛حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت!
گفتم حتما خستگی کاره..
بدون اینکه نگاهم کنه،نشست سر میز!
گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم
گفت میخوام باهات حزف بزنم
گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد..
سرم داد زد گفت مگه کری!!😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم!
خشکم زد..
کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!
به اجبار نشستم روی صندلی،زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!
شروع کرد..
_چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،هست؟!
+چرا هست کیوان..
_مطمئنی؟!
+با صدای لرزون گفتم آره
_حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟
+یعنی چی کیوان
_ساکت!حرف نزن..گوش کن فقط!
حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم!
حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد!
حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم
الان بوش توی خونه پیچیده!
حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟!
حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی!!
حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری،الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟
حواست هست کیوان جان،شد کیوان؟
حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!!
حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوستت دارم؟!!
تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟!
جسمت اینجا بود،اما روحت..
روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده..
ادامه دارد...
#دایرکتی_ها
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ_دلبــرے #قسمت_هشتم بعضی وقت ها فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می ف
#قصــہ_دلبــرے
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖
#این_داستان_ادامه_دارد
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org