خانه تخصصی دخترانه نورا
#یک_عکس_یک_روایت
با صدای "خوش اومدید" خادم سرم رو بلند کردم و با لبخند جوابش رو دادم.
خواستم کفشام رو در بیارم و وارد حسینیه بشم که توجهمو جلب کردند ... سربندهای قرمزی که چندتا دختر به دستشون بسته بودند اونا رو از بقیه متمایز کرده بود.
چند قدمی که نزدیکشون شدم یه جوری گرم ازم استقبال کردند که انگار منو میشناختند. یکیشون زودتر از بقیه پیش دستی کرد و گفت:"شما با نورا آشنایی دارین؟"
فکر کردم نورا باید حتماً یکی از خودشون باشه. نگاهمو آروم روی صورت تک تکشون دور چرخوندم. داشتم دنبال نورا میگشتم که ادامه داد: "منظورم خانه دخترانه نوراست."
از فکر خودم خندهام گرفته بود.
با لبخند سر تکون دادم که: آشنایی ندارم.
یکی از کارتهایی که جلوش گذاشته بود را به طرفم گرفت و ازم خواست که عضو کانالشون بشم. هنوز کارت رو ازش نگرفته بودم که نفر کناریش ادامه داد: "دوست دارید تو مسابقه کتابخوانیمون شرکت کنید؟"
به کتاب توی دستش نگاه کردم همین که چشمم خورد به اسم شهید آوینی چشمام برق زد.
میگفت : "کتاب در مورد محرم و واقعهی عاشوراست." فکر کردم کتابی که در مورد محرم و به قلم شهید آوینی باشه حتماً باید ارزش خوندن داشته باشه.
کتاب را ازشون خریدم و داشتم برمیگشتم سمت حسینیه که چند متر اون طرفتر بازم چیزی توجهمو جلب کرد ... چند تا دختر که دور هم نشسته بودند و سر چیزی بحث میکردند.
نزدیکشون که شدم یکیشون با مهربونی من رو به جمعشون دعوت کرد.
آروم کنارشون نشستم ، خجالت میکشیدم چیزی بگم فقط به حرفاشون گوش میکردم. خیلی از سوالاتی که بچهها میپرسیدند سوالای منم بود یکی از دخترایی که توی اون جمع بود یکی یکی به سوالهای همه گوش میکرد و جواب میداد.
از سربندِ قرمزی که به دستش بسته بود فهمیدم ایشون هم مال همون خانهٔ دخترانه نوراست.
اون شب جواب خیلی از سوالاتمو گرفتم. اونقدر حرف زدن باهاشون برام جذاب بود که نفهمیدم کی زمان گذشت. دستمو توی کیفم کردم که ساعت رو از روی گوشیم ببینم، دستم خورد به اون کارتی که بهم داده بودند.
کارت رو با گوشی از توی کیفم درآوردم معطل نکردم و سریع آدرس کانالی که روی کارت خورده بود رو توی ایتا سرچ کردم. با اسمی که روی صفحه گوشی دیدم لبخند نشست رو لبام "خانه تخصصی دخترانه نورا" حالا دیگه منم یه نورایی بودم (:
#محرم
#خانه_تخصصی_دخترانه_نورا
@Noora135