••
.
📓در کتاب چشمهایش میخونیم:
ببینید
خیلی بلاها آدم در زندگی به سرش میآید
و خودش مسبب همهی آنهاست!
منتهی ادراک نمیکند
یا وقتی به ریشهی آنها پی میبرد که دیگر کار از کار گذشته است...!
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
📓در کتاب چشمهایش نوشته:
بعضی چیزها را نمیشود گفت...
بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد،دل شما را آب میکند،
اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست...
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست.
اما آن روحِ آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست...
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
مایوس نباش!
اگر بخواهی چیزی از آب دربیائی،
نباید از میدان در بروی
ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل...!
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
🍂•| خیلی بلاها آدم در زندگی به سرش میآید و خودش مسبب همهی آنهاست
منتها ادراک نمیکند،
یا وقتی به ریشهی آنها پی میبرد که دیگر کار از کار گذشته است...
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
من اگر از شما صداقت و صمیمت میخواهم،
#اول باید "خودم"
با شما صادق و صمیمی باشم
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
🪴نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر...لحظاتی گذشت
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: گیله مرد!
توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت:
به این دونه های سبز شده نگاه کن
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند
گفتم: خب!
گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛
می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛
افت هم کرده باشم!
دونه ای که نخواد رشد کنه؛
هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی
فقط بیشتر می گنده
#بزرگ_علوی
.
•••
••
.
🪴نگاهش به سبزهی عید که افتاد، رفت توی فکر
لحظاتی گذشت..
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: گیله مرد!
توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت:
به این دونه های سبز شده نگاه کن...
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند...
گفتم: خب!
گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛
می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛
افت هم کرده باشم!
"دونه ای که نخواد رشد کنه؛
هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی
فقط بیشتر می گنده..."
#بزرگ_علوی
#داستانک
.
•••