••
.
وسطای اردیبهشت بود
کارا ردیف شده بود، اومده بودیم بمونیم ورِ دلت، برنگردیم دیگه...
یه جعبهی بزرگ نونخامهای گرفته بودیم، دوست داشتی آخه...
کوچه رو عطرِ یاس و اقاقی پر کرده بود، ما منتظرِ دیدنت بودیم اینبار...
دل تو دلمون نبود، چشممون روشن شه به جمالت...
پا گذاشتیم تو حیاط و دیدیم به جای تو آقابزرگ داره گلارو آب میده...
دلمون آشوب شد!
رفتیم لبِ حوض، ماهی قرمزا غم داشتن انگاری...
از تو سبد گلمحمدیا یه خوشگلشو برداشتیم واست، سمتِ خونه قدم برداشتیم.
میونِ پلهها خانومجون با سینی چای و روسری گل گلیش سر رسید، دلمون آشوبتر شد.
همیشه تو چای میآوردی آخه...
جعبه رو گذاشتیم رو تختِ حیاط، گردن کشیدیم دوروبر، از میون شیشهرنگیا دزدکی دید زدیم پیدات کنیم،
سرک کشیدیم تو اتاقا، گفتیم لابد دیدی ما اومدیم بازیت گرفته،
شنیدیم آقابزرگ میگه خوب شد اومدی پسر، بعد رفتنِ گلی سوت و کور بود اینجا...چشممون روشن!
#صادق_شاهسوان
#بهیادازیادرفتگانودرخوابخفتگان🍂
.
•••