••
.
به زندان میبرد زنجیر گیسویت اسیران را
و چشمانت بههمزد خشکیِ قانون زندان را
چـه زیبا میتکـانی دامنـت را باز با عشــوه!
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعــد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لب هایت تداعــی میکند چایی گیلان را
دل ناقــابلی دارم بـه پـای عشــق مـیریزم
تب آیینـه و نـان را، همـه پیـدا و پنهــان را
نسیمی گیسوانت را تکانداد و سپسدیدم
فـرو پاشیدن شیرازهی انسـان و شیطان را
لـب ایوان بـرای دیـدنت هـر صبــح میآیم
به پایت میتکانم قــالی ایـــوان و باران را
تویی بانـوی دریاهــا! که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طــوفان را
مــرا با بغـضهــایم باز هـم تنهـا رها کردی
نمیدانم نشــان کوچههای گیج تهـــران را
#فرزاد_فتحی
.
•••