#وسوسههایناتمام
✨🔸قسمت ششم🔸✨
مرد دوم دست دیگرم را گرفت و کشید. نباید با آن ها می رفتم.
کافی بود اتهام همکاری با مسلم بن عقیل را بزنند و ماه ها زندانی ام کنند.
مقاومت کردم. نشستم روی زمین. کشیدنم، فحشم دادند، زدنم.
کار داشت به جاهای باریک می کشید که صدایی با تحکم آن ها را میخکوب کرد: چه خبر است اینجا؟
هر سه برگشتیم. مباشر جناب زید بود. قبلاً بارها دیده بودمش.
سفارش ساخت شمشیر و سلاح می داد به پدرم. مردها با دیدن او مرا رها کردند. مباشر جلویم ایستاد و بروبر نگاهم کرد.
مرد جوان گفت: قربان همین جا ایستاده بودند و به عمارت جناب زید نگاه می کردند. حرکاتش خیلی مشکوک بود. مباشر سرتاپایم را با دقت از نظر گذراند و پرسید:
تو ... تو پسر سالم بن عباد نیستی؟ همان آهنگر...
قبل از اینکه بیشتر بگوید، لبخندی رضامند نشاندم روی لب هایم و گفتم: بله. بله. جناب مباشر. من ایوب هستم. این ها بی جهت به من گیر داده اند.
گفت اینجا چه کار می کردی؟
گفتم: کاری نمی کردم قربان. داشتم از اینجا می گذشتم که اینها...
مرد مسن تر حرفم را برید و گفت: دروغ می گوید قربان . همین جا تکیه به دیوار ایستاده بود. انگار داشت کشیک کسی را می داد.
سعی کردم کم نیاورم:
کدام کشیک آقا ؟ چرا حرف در می آورید برای آدم.
مباشر به مرد اشاره کرد و گفت: بگردیدش.
مرد سرتا پایم را گشت و کنار کشید. چیزی نیافت. مباشر با اخم نگاهم کرد و گفت: راهت را بکش برو. دیگر هم اینجا پیدایت نشود.
خواستم اولین قدم را بردارم و خودم را هر چه زودتر از این مخمصه نجات بدهم که گفت: آهای پسر ... سفارش های ما انجام شد؟
لبخندی زدم و گفتم: مشغولیم قربان. به همین زودی ها تمام می شود .
ایستادن جایز نبود. با قدم هایی بلند راه افتادم به طرف مغازه. عجب غلطی کرده بودم. اگر مباشر نرسیده بود و نجاتم نمی داد کارم با کرام الکاتبین بود. می شدم آش نخورده و دهان سوخته. حداقلش یک هفته ای گیر بودم. تازه اگر شانس می آوردم به جرم همکاری با مسلم بن عقیل اعدام نمی شدم.
جناب زید نیامد. مباشرش را فرستاده بود تا شمشیرها را تحویل بگیرد.
حالا دیگر همدیگر را بهتر می شناختیم. از من چند سالی بزرگ تر بود. ریشش کوسه ای بود با چشم هایی پف کرده و صورتی سیاه. انگار اهل حجاز بود. پرسید: پدرت کجاست؟ گفتم منزل هستند. می آیند تا ساعتی دیگر.
دستور داد شمشیر ها را بشمارند و بار گاری کنند.
بعد دو کیسه زر یا نقره یا پول رایج به طرفم گرفت و گفت: به پدرت بگو ممکن است سفارش های دیگری هم داشته باشیم. بگو عجالتا کاری از دیگران قبول نکند.
از این دستوری که داد خوشم نیامد. به او چه که ما کار قبول بکنیم یا نکنیم. اگر شرایط عادی بود حتما تیکه ای بارش می کردم.
اما قصد دیگری داشتم. گفتم :
ببخشید...
نتوانستم ادامه بدهم. چپ چپ نگاهم کرد. یک جوری معنادار که مثلاً خواسته باشد بگوید: بنال ...
زر بزن چته؟
گفتم: نمی شود جناب زید را ملاقات کرد؟
نگاهی به سر تا پایم انداخت.
چه کار با ایشان دارید؟
ادامه دارد...
@Nadebun
#مولایمن
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما
غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Nadebun
May 11
#آیهنور
«فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ؛
پس به سوى خدا بگريزيد، كه همانا من از سوى او براى شما هشداردهندهاى آشكار هستم.»
✅نکته: نتيجه فرار به سوى خدا، فرار از ظلمات به نور، از جهل به علم، از دلهره به اطمينان، از خرافات به حق، از تفرقه به وحدت، از شرك به توحيد و از گناه به تقوا و پرهيزگارى است.
✅پیام ها:
۱. انسان محدود، در برابر هزاران مسئله مادى و معنوى و در ميان تمايلات حق و باطل كه از خود يا ديگران بر او عرضه مىشود، به پناهگاهى محكم نيازمند است و بهترين پناهگاه خداست. «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ»
۲- انسان، چارهاى جز حركت و گريز به سوى خدا ندارد. «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ»
۳- مطالعه در هستى بايد سبب توجّه انسان به خداوند و بندگى او گردد. «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ»
@Nadebun
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
در هر شرایطی زندگی کنید به همان عادت میکنید؛
با هر مردمی نشست و برخاست کنید به آنان خو میگیرید؛
هنگامیکه با نادانها معاشرت دارید حالات روحی آنها در شما اثر میگذارد.
نگذارید فقر و محدودیت برایتان عادی شود.
اگر به بدبختیها عادت کنید، تغییر برایتان دردناک خواهد شد و دوست دارید در فلاکت باقی بمانید، حتی باورتان میشود که زندگی در همان شرایط صحیحتر است.
کاری انجام دهید و جایی باشید که باعث خوشبختی و خوشحالیتان شود.
با کسانی باشید که شما را بهطرف موفقیت، نیکیها و زیباییها هدایت میکنند.
@Nadebun
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅کسانیکه بیحجاب هستند، خدا ازشون انتقام میگیره❗️
🔰#استاد_قرائتی
@Nadebun
✅غبار قافلهٔ زائران...
✍ در شرح حال شاعر اهل بیت، «ابوالحسن جمال الدین خلعی» آمده است که در خانوادهای ناصبی متولد شد. مادرش او را نذر راهزنی و قتل زائران سیدالشهدا علیهالسلام کرده بود. چون فرزند به بلوغ رسید، مادر او را به نواحی کربلا فرستاد و منتظر زائران شد. ناگاه خوابش برد. قافلهای از زوار از آنجا عبور کردند و گرد و غبار آنجا بر او نشست. خواب دید که قیامت شده و دستور دادند او را به جهنم ببرید، ولی آتش به خاطر آن گرد و غباری که بر ظاهر او نشسته بود، به وی نمیرسید. از خواب بیدار شد و از نیت خود برگشت و دوستدار اهل بیت شد و زمانی طولانی ساکن کربلا گشت [و به مدح اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) همت گماشت].
📚 برگرفته از «تلخیص کتاب گرانسنگ الغدیر»
📖 ص ۵۰۱
@Nadebun
#حدیثنگار
📨اگر این پنج خصلت نبود،
همه مردم جزوِصالحان میشدند....
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:)
@Nadebun
#وسوسههایناتمام
🔸✨قسمت هفتم✨🔸
راستش دهانم خشک شده بود. حرفی توی دلم ماسیده بود که الان باید به او می گفتم. فکر نکنید می خواستم دختر زید را خواستگاری بکنم. آن روزها ما از این دل و جرئت ها نداشتیم. من منی کردم. انگار فهمید می خواهم چیزی بگویم. با چشم و ابرو فهماند که اگر حرفی دارم بزنم:
قربان ... چیزه ... ممکنه من در قشون جناب زید استخدام شوم؟
نگاهش اصلا خریدارانه نبود. با بی تفاوتی بهم زل زد. با این وجود گفت: چرا نشود. شمشیر ساز خوبی که هستی. لابد شمشیر زن بدی هم نیستی. باورم نمی شد به همین راحتی قبول کرده بود. آن لحظه اصلا به عقلم نرسید که این ها چون در حال آماده شدن برای جنگند به هر ریسمان پوسیده ای هم چنگ می زنند. پوزخندی زد و گفت: فردا یک سر بیا قشون خانه پیش خودم. یک راست می برمت پیش جناب زید...
جناب زید خیره نگاهم کرد. لابد جوانی دید چهارشانه. با موهایی کوتاه و ریشی مشکی و بلند و چشم هایی بزرگ. از آن تیپ هایی که الان اگر بود دخترها اینستاگرامش را فالو می کردند و لایک قلب بود که صفحه اش را قرمز می کرد.
می دانستم صورتم قرمز شده است از شرم و ایستادن جلوی جناب زید.
قبلاً مباشرش گفته بود به چه قصدی آمده ایم.
جناب زید مرا نشاند کنار خودش.
نگاهی خریدارانه انداخت و گفت: تو را همین جا در دفتر خودم به کار می گیرم. می شوی مسئول تدارکات یگان نظامی من. از این پس تهیه ی هر چه شمشیر و نیزه و سپر و کلاهخود به عهده ی توست. تو خودت این کاره ای. یعنی بوده ای. جنس کار را خوب می شناسی. بهترین ها را باید سفارش بدهی.
دیگر بهتر از این نمی شد. وردست جناب زید بودن، یعنی چند قدم به مراد دلم نزدیک تر شدن.
گفتم: هر چه شما بفرمایید قربان.
خمی به ابروان پر پشتش انداخت و گفت: کارت را از همین فردا شروع می کنی. ما حداقل به سه هزار سلاح شخصی، اعم از شمشیر و تیر و کمان و نیزه نیاز داریم. تعدادی سفارش داده ایم و آماده است. باید آمارش را دربیاوری و مابقی اش را سفارش بدهی برای ساخت.
خواستم بپرسم اگر سه هزار سرباز دارید چه نیازی است به این همه سفارش؟! این سفارش ها حداقل برای شش هزار سرباز است. تازه مگر قرار است به جنگ روم یا ایران بروید که این همه سلاح سفارش می دهید. اما لال مونی گرفتم و حرفی نزدم. زید از اتاق بیرون رفت.
مباشر ماند و من و این خوشحالی زودگذر که جایش را دلشوره ای گرفت و این فکر که حالا مطلب را چگونه به پدر و مادرم بگویم.
تا برسم خانه دلشوره را از خودم دور کردم. با خودم گفتم: بچه که نیستم برای هر کاری از پدرم اجازه بگیرم.
می خواهد قبول کند می خواهد نکند.
من کار خودم را میکنم. افسارم از این پس دست خودم است.
آن روز نهار کوفت هر سه نفرمان شد.
شاید تقصیر من بود. کمی تند رفتم.
وقتی گفتم استخدام دستگاه حکومتی شده ام، پدرم گفت: الان؟ الان موقع نزدیک شدن به این جماعت است؟ مادرم اما با کمی اخم نگاهم کرد و گفت: تو که بیکار نبودی. بودی؟ یک لقمه نان حلال پیش پدرت در می آوردی. دنبال کار گشتنت چه بود؟
هیچ جوری نمی شد به آن ها حقیقت را گفت و فهماند پشت این کار من چه سیاستی نهفته است. رو به پدرم گفتم: من هم باید به فکر آینده ام باشم. تا کی باید توی آن مغازه فکسنی پتک بر آهن بکوبم؟
کار در دستگاه حکومت با دوام است و مزایایش هم بیشتر.
پدر حق داشت سرم داد بزند و از خانه بیرونم کند. کار با دستگاهی که به قولش، همه اش جور و ستم و نافرمانی از دین و قرآن است، خروج از دین است و ایمان. اما سرش را به تأسف تکان داد و آهسته گفت: نمی دانم کدام لقمه حرام را به خورد تو داده ام که راه کج را به راست ترجیح می دهی؟
برای من راه کج یا راست بودنش مهم نبود. مهم این بود که داشتم قدم به قدم به عشقم نزدیک و نزدیکتر می شدم.
ادامه دارد...
@Nadebun