eitaa logo
نادبون|Nadebun
139 دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
384 فایل
موسسه فرهنگی ندبه سمنان ارتباط با مدیر کانال: @DoaNodbeSemnan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱هر شيعه تو را صدا کند آقا جان  بهر فرجت دعا کند آقا جان... 🌱يک روز تو خواهی آمد و وقت نماز  عيسى به تو اقتدا کند آقا جان... @Nadebun
🌺🌺دعای ندبه شهرستان سمنان @Nadebun
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استوری اربعین 🍂حسین جان، به یاد لبت، یک شبم خواب راحت نداشتم... ‌@Nadebun
202030_169339333.mp3
2.19M
🔖منبر کوتاه 🔖 💠سخنان رهبر انقلاب اسلامی در مراسم اربعین حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام). ۱۴۰۱/۰۶/۲۶ @Nadebun
✨﷽✨ 📝ثواب یادکردن از امام حسین علیه السلام هنگام نوشیدن آب ✍در روایتی نورانی، داود رقی ملاقات خودش با امام صادق علیه السلام را چنین نقل کرده است: نزد امام صادق عليه السلام بودم و آن حضرت آب خواست. آنگاه كه آب را نوشيد، اشک ريخت به‌گونه‌اى كه چشمان ایشان غرق اشک شده بود. حضرت رو به من کرد و فرمود: اى داود! خداوند قاتل امام حسين عليه السلام را از رحمت خويش بى‌بهره سازد. من هرگز آب سرد و گوارايى ننوشم، مگر آن‌كه امام حسين عليه السلام را به ياد می آورم. كسى نيست كه آبى بنوشد و ياد امام حسين عليه السلام كند و كشنده او را لعن كند، مگر آن‌كه خداوند صد هزار پاداش براى او مى‌نويسد و صد هزار گناه از او پاک مى‌كند و صد هزار مرتبه جایگاه او بالا ببرد. چنين كسى گويى صد هزار بنده آزاد كرده است. او در روز رستاخيز، با سيماى تابان محشور مى‌شود. 📚الامالی، ص142، ح7 @Nadebun
🔸✨قسمت سیزدهم✨🔸 شراب را یک جرعه سر کشیدم. لاجرعه اش بخورد به فرق سرش. انگار آهن مذابی بود که از گلویم فرو رفت پایین. تلخ و داغ و سوزانده. آینه ای نبود که ببینم پوست صورتم چطور مچاله شده بود. زبیر و خالد زل زده بودند و می خندیدند. نمی دانستم کجای کارم خنده دار بود. داشتم بالا می آوردم و همه دل و روده ام می سوخت. خنده شان تحقیرم می کرد. چه تحقیری؟ من که این زهر ماری را به خاطر آن ها خورده بودم. زبیر پیاله را از دستم گرفت و گفت: دیدی کاری نداشت. به همین راحتی است. پیاله را پر کرد و گرفت طرفم. سرم را تکان دادم. یعنی نه. خالد پیاله اش را سرکشید و گفت: بخور ایوب خان. یکی با دوتا فرقی نمی کند. یک گناه بیشتر برایت نمی نویسند. باز خندید. زبیر با سر اشاره کرد که پیاله را از دستش بگیرم. گرفتم و گذاشتمش روی زمین. گفتم: خدا وکیلی شما چطوری به این راحتی این برج زهر مار را می خورید؟ زبیر گفت: چطوری اش را بعدها خودت متوجه می شوی. سرت که گرم شد و غم دنیا از سرت پرید می فهمی ایوب جان. بعد رو به خالد گفت: گفته بودمت که این آقا ایوب پسر محجوب و سالمی است. اما من درستش می کنم. کاری می کنم که هم رنگ جماعت شود. با دست به پیاله شرابم اشاره کرد و گفت: به جان سلیمه باید این یکی را هم سر بکشی . فقط همین یکی. عجب گیری کرده بودم. اگر پای سلیمه در میان نبود، همین پیاله را می کوبیدم به صورتش. حیف که دست و بالم بسته بود. به ناچار پیاله را گرفتم دستم. خوردنش سخت بود. هنوز پیاله اولی گلویم را می سوزاند. با خودم فکر کردم حالا که یکی اش را خوردم، دومی اش هم روش. آن شب اصلا فکر نکردم که بعدها قبح شراب خواری خواهد ریخت و گناهش را نادیده خواهم گرفت. هر چه بود آن شب جهنمی سپری شد و آخر شب که آن ها رفتند، ایستادم جلوی چاه آب و دلو آب را بیرون کشیدم و ریختم روی سرم. یک بار، دو بار و تا سه بار که هم داغی سر و سینه ام کم شود و هم به قول خودم گناهش را پاک کنم. گناهی که بعدها دیگر احساسش نمی کردم و بعد از هر شراب خواری به سمت چاه و آب و غسل و این چیزها نمی رفتم. شده بودم ایوبی که زبیر می خواست. ایوبی که سپاه کوفه می طلبید که آن گونه باشد. شده بودم هم رنگ جماعتی که به اتفاق آن ها در چاه ویل شرارت فرو می رفتم. اما این همه ماجرای من نبود. ماجرای من داشت ادامه می یافت. از طرفی ماجرای تلخی داشت دامان کوفه را می گرفت. به قول زبیر بوی جنگ به مشام می رسید. حسین بن علی از مکه راهی کوفه شده بود. مردم کوفه در بیم هراس بودند و نگران حکومتی ها خودشان را آماده می کردند برای جنگ. دروازه های شهر کوفه را بسته بودند تا احدی جرأت نکند خودش را به حسین بن علی برساند. نمی فهمیدم چه ترسی داشت حکومت از او. مگر نمی گفتند با اهل و عیالش راه‍ی کوفه اند؟ پس این همه بگیر و ببند و آمادگی رزمی برای چه بود؟ همین را از زبیر پرسیدم. آن روز نشسته بودیم توی اتاقمان. داشتم پول های توی کیسه ام را می شمردم. این روزها بازارمان سکه بود. زبیر داشت زیر چشمی نگاهم می کرد. گفتم: تو فکر می کنی آخر این ماجرا به کجا ختم می شود؟ فکر کرد منظورم پول هایی بود که می شمردم. گفت: آخر و عاقبتی ندارد. هر کدام سهم مان را می گیریم و والسلام. گفتم: منظورم ماجرای حسین بن علی است. همین جنگی که می گویند قریب الوقوع است. دهانش را کج کرد و با بی تفاوتی گفت: ای بابا. کدام جنگ! با یک مشت زن و مرد و بچه که نمی شود جنگید. این های و هوی و لشکر کشی که می بینی برای ترساندن و گرفتن بیعت از حسین است. حسین هم که چند هزار مرد مسلح را جلوی خودش ببیند، چاره ای جز بیعت ندارد. لذا قائله خود به خود ختم می شود. نیمی از سکه ها را گذاشتم جلویش: اما من بعید می دانم حسین با یزید بیعت کند. از کجا این را می گویی؟ از حرف های پدرم. از چیزهایی که مردم درباره ی او می گویند. می گویند حسین مردی نیست که حکومت یزید را تایید کند. اگر بود، در همان مدینه بیعت می کرد و تمام. احتیاج نداشت از دست یزید فرار کند، برود مکه و بعد بیاید کوفه. تو نگران نشو. اوضاع هر چه هم باشد به من و تو بد نمی گذرد. لحظه ای مکث کردم تا به این بحث خاتمه بدهم و حرف از دلم بزنم: خب نگفتی چی شد؟ چی ، چی شد ؟ قضیه سلیمه. قرار بود ترتیبی بدهی با هم صحبت کنیم. هول نباش پسر. باید صبور باشی. این کار با یک روز و دو روز درست نمی شود. نمی شود که بروم پیش جناب زید بگویم ایوب عاشق دخترت شده و می خواهد با او صحبت کند. باید صبر کنی. کم کم همه چیز درست می شود. کی؟ چطوری؟ الان دو هفته است که با هم صحبت کردیم. من حتی بار هم نتوانستم ببینمش. لااقل ترتیبی می دادی ... خندید... ادامه دارد... @Nadebun
🔻دلایل اجتناب کودک از رفتن به مدرسه چیست؟ -برخی از کودکان گمان می کنند با هم سن و سالان خود درتعارض هستند و نمی توانند با آن ها سازگاری داشته باشند. -عدم توانایی و یا ترس از برقراری ارتباط با دوستان و هم کلاسی ها -ترس از دوست شدن و دوست پیدا کردن و تنها ماندن در شرایط و محل جدید -سخت گیری معلمان و ارتباط برقرار نکردن کودک با معلم و فضای مدرسه -مواجه شدن با بچه های شیطان و زورگو و ترس از برخورد با آن ها -اجتناب از مواجه شدن در موقعیت های اجتماعی جدید -خجالتی بودن کودک و داشتن اضطراب اجتماعی -عدم وقت نگذراندن کودک با والدین وخانواده -حس تمام شدن بازی و آغاز روز های سخت و محدود @Nadebun
151-1TaklifeAjib-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.15M
💠 یک تکلیف عجیب 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا @Nadebun
🍂حلّال تمام مشکلاتی ای عشق تنها تو بهانه حیاتی ای عشق... 🍂برگرد که روزمرگی ما را کُشت الحق که سفینه النجاتی ای عشق... @Nadebun
⚫چرا اسبها که حیوانات فهمیده و نجیبی هستند، روز عاشورا بر پیکر مطهر امام حسین علیه السلام تاختن؟! 🌺حدود هشتاد سال پیش یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند... ✔دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف منبر می رود. آن روز برف سنگينى مى ‏آمده است. 🔹وقتى روضه اش تمام مى ‏شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود. 🍂نقل می کند: عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى‏ آمد. مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى‏ آيد. ☘حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد. 🌺بعد آن آقا كه پشت سر من مى ‏آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم». 🔹گفتم:« سلام عليكم» . 🌺گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟) 🔹گفتم:« بفرماييد». 🌺گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟ 🔹گفتم:« بله من در تاريخ خوانده‏ ام كه چنین کاری کرده اند. 🌺آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟» 🔹گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.» 🔸مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. باز آن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟» 🔹گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد». 🌺گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟» 🔹گفتم:من در تاريخ خوانده‏ ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند. 🌺گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و قبر را از بين نبرند؟!» ✔آقا سید می گوید: من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى‏ كردم. 🔆گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد. 🔸گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد». 🌺گفتند:« چى هست؟» 🔸گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه ‏السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند. 🔥اما در جريان متوكل، اينها مى‏ خواستند آثار حضرت را از بين ببرند. 🌸نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى‏ خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند». ⚘آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.» 🔹آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده‏ ام، نيست...(فهمیدم آقا امام زمان عج بوده اند) ‌ ‌ 📚دفتر نشر بیانات حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری @Nadebun