eitaa logo
نادبون|Nadebun
139 دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
384 فایل
موسسه فرهنگی ندبه سمنان ارتباط با مدیر کانال: @DoaNodbeSemnan
مشاهده در ایتا
دانلود
✍آیت‌الله حائری شیرازی اگر به جام فلزی ضربه ای وارد شود، مدتها ارتعاش خواهد داشت، ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربهای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت. انسانی که تکیه گاهی ندارد و خدا او را نگرفته است، با یک ضربه آرامش خود را از دست داده و تا مدت‌ها مضطرب، سردرگم و حیران خواهد ماند. اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا او را گرفته، در مقابل ضربات، مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد. @Nadebun
صبحِ محشربہ جوابِ سخنِ لَم یَزَلے بےتأمل زِسویدا،بِڪِشم صوِِٺ جلے بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علے اَنَامِن زمره ے عشّاقِ حسینِ بنِ علے ❤️ @Nadebun
✨﷽✨ 🔴تلنگر ✍راحت‌ترین راه برای کسانی است که بر دلهاشون قفل زدند و خودشون رو تو گناه غرق کردند، اینه که؛ اگر یکی از روی دلسوزی بخواد دیگران رو موعظه‌ و نصیحت کنه،مسخره‌اش میکنند. در تاریخ اگر نگاه کنید همیشه همینطور بوده؛ موعظه‌کنندگان و کسانی که آخرت رو بر دنیا ترجیح میدادن، مجنون معرفی شدند. 💥 هُوَ إِلَّا رَجُلٌ بِهِ جِنَّةٌ....قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ💥 📖مومنون/25و26 او نيست جز مردى كه در او نوعى جنون است... نوح گفت: پروردگارا! مرا در برابر تكذيب آنان يارى فرما. در برابر حرف‌های اونا، فقط توكّل و دعا، میتونه کارساز باشه! ولی یادتون نره اگر قصد راهنمایی و تربیت کسی رو دارید، در قدم اول گفتار نرم و بامحبت لازمه حتی اگر مخاطب شما فرعون سرکش یا کفار لجوج جاهل باشند؛ 💥 فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى‌💥 📖طه/44 پس به نرمى با او سخن بگوييد، شايد متذكّر شود، يا (از خدا) بترسد. @Nadebun
🔸✨قسمت بیست و یکم✨🔸 جناب زید گفت: پدرت آنجا نیست. مغازه هم از صبح بسته است. مادرم نگاهی به من انداخت و بعد رو به زید گفت: عجیب است. کجا ممکن است رفته باشد؟ جناب زید رو به زبیر گفت: برو خوب خانه را بگرد. زبیر شمشیرش را به دست گرفت و بدون اینکه کفشش را در آورد وارد اتاق شد. داشتم از خجالت آب می شدم. نه برای کارهایی که پدرم می کند، برای مادرم که جلویم ایستاده بود و نگاه سرزنش بارش داشت خفه ام می کرد. مادرم از من پرسید: چه شده است ایوب؟ این کارها برای چیست ؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم، جناب زید گفت: یعنی تو نمی دانی شوهرت چه می کند؟ کجا می رود و با چه کسانی علیه حکومت مراوده دارد؟ مادرم به جای اینکه بترسد و از کارهای پدرم برائت بجوید گفت: مگر همسر تو می داند چه می کنی؟ آیا او می داند که تو آمده ای به ملک شخصی ما و به دنبال شوهرم می گردی؟ من از کجا بدانم شوهرم کجاست؟ صبح مثل همیشه رفت تا مغازه اش را باز کند. لابد می خواست شمشیرهای سفارشی شما را بسازد. از طرز حرف زدن مادرم با جناب زید خجالت کشیدم. این چه حرف زدنی بود با او. نگاهم به جناب زید بود که داشت با خشم به مادرم نگاه می کرد. زبیر از اتاق بیرون آمد و گفت: کسی آنجا نبود قربان‌. زید شمشیرش را گرفت جلوی سینه اش و در حالی که به طرف طویله گوسفندها می رفت گفت: بیایید اینجا. زبیر پشت سرش راه افتاد. مادرم مچ دستم را گرفت و آهسته گفت: تو چه می کنی ایوب؟ از این قوم اشقیا دور شو. پدرت دلش خون است از دست تو. نگران دنیا و آخرت توست. زبیر و جناب زید داخل طویله بودند و من مبهوت و درمانده که چه بلایی به سر پدرم خواهد آمد. پرسیدم: پدر کجاست ؟ مادرم سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: نگران نباش. دست آن ها به او نخواهد رسید. او شبانه از کوفه فرار کرد تا به حسین بن علی بپیوندد. گفتم: ای وای، چه می گویی مادر. او خودش را به کشتن خواهد داد. گفت: اگر مانده بود که همین دوستان تو دستگیرش می کردند و همین جا می کشتنش. جوری گفت دوستان تو که انگار من آمده بودم او را دستگیر کنم. جناب زید از داخل طویله بیرون آمد. پشت سرش زبیر که یک گونی بزرگ و سنگین را روی زمین می کشید. بلافاصله از مادر جدا شدم و خودم را به زبیر رساندم تا کمکش کنم. داخل گونی پر از شمشیر بود و تعدادی کلاه خود و سپر. جناب زید رو به من گفت: تو می دانستی توی طویله خانه تان به جای گوسفند و بز، سلاح نظامی نگه داری می شده؟ گفتم : خیر قربان. ما این چیزها را در خانه مان نگه داری نمی کردیم. زید نگاهش به مادر بود. انگار منتظر بود جواب درست را از او بشنود. مادرم گفت: اینکه در منزل ما شمشیر و سلاح جنگی باشد جای تعجب ندارد. می دانید که شوهرم صنعت گر است و برخی سفارش ها را می آورد منزل. الان هم آن ها را بگذارید سر جایشان. امانت مردم است. من هیچ وقت مادرم را این همه قرص و محکم ندیده بودم. شاید هم هیچ وقت این همه با اعتقادات او و پدرم بازی نشده بود. این چند روز کشت و کشتار و بگیر و ببندها بی سابقه بود در کوفه. جناب زید که به نظر می رسید مثل هر مرد عرب دیگری حاضر نبود دهان به دهان زنان بگذارد، جواب مادر را نداد و رو به ما گفت: سلاح ها را ببرید بیرون. بعد خطاب به مادرم گفت: حالا زنده یا مرده شویت علی السویه است. دیگر او را زنده نخواهی دید. کاش آن مردک یک جو غیرت پسرت را داشت. ادامه دارد... ‌@Nadebun
🍂مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب... 🍂گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»... @Nadebun
✨﷽✨ ✳️ کلیدی‌ترین مسئله‌ی ظهور ✍محوری‌ترین نقطه و کلیدی‌ترین موضوع در مباحث مهدویت و مسئله‌ی ظهور امام عصر (عج)، چیزی است که متأسفانه کمتر به آن پرداخته شده و آن مسئله‌ی اضطرار به حضرت است. اضطرار چیزی بالاتر از احتیاج و نیاز است. اضطرار یعنی شما به چیزی احتیاج داشته باشید که چیز دیگری جای آن را نمی‌گیرد. دارویی است که هیچ مشابه و جایگزینی ندارد. اضطرار، احتیاجی است که به ناچاری رسیده باشد. و در یک کلام، اضطرار یعنی بیچارگی و درماندگی. کلیدی‌ترین مطلبی که در مسئله‌ی ظهور و فرج امام عصر (عج) کارگشا است، همین اضطرار، و بیچاره و درمانده‌ی او شدن است. اینکه انسان به جایی برسد که باور کند تنها راه، اوست و راه دیگری وجود ندارد. تنها دارو و درمان اوست و داروی دیگری نیست. 👤 استاد مسعود عالی 📚 از کتاب قبله آخرین @Nadebun
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅برکت عظیم تربت امام حسین(ع) 👈 نماز بی‌نقص با سجده بر تربت اباعبدالله(ع) 🔰 @Nadebun
مراقبت از زبان 🔶از علامه طباطبايی (ره) سوال کردند چه کار کنيم که در حواسمان جمع باشد؟؟ ✔️فرمود قــبل از نمـــاز مــراقب زبـان خودتان باشيد، نماز با حضـور قلب مزد است و آنـرا به هر کسی نمی دهند!!!! اين هـــديه را به کسی ميدهند که قبلاً زحمتی کشيده باشد. 🔶 من از سکوت آثار گرانبهایی را مشاهده کردم چهل شبانه روز سکوت اختیار کنید و جز در امور لازم سخن نگویید و به فکر و ذکر مشغول باشید تا برایتان صفا و نورانیت حاصل شود. @Nadebun
🔸✨قسمت بیست و دوم✨🔸 نمی دانستم این حرف او را چگونه تعبیر کنم. از تهدید پدرم به مرگ برنجم یا از تعریفش از خودم خوشحال باشم. مادرم جلو آمد و قبل از اینکه سوار اسب هایمان شویم گفت: ایوب، پسرم. من و پدرت هم علی را دیدیم و هم معاویه را. فاصله این دو تن بیش از زمین و آسمان است. فرق شان فرق نور و سیاهی و ظلمت است. پس چشم و گوشت را باز کن و حواست باشد چه می کنی. من به تو شیر پاک و نان حلال داده بودم. نبینم به اولاد پیامبر خدایت پشت کنی. جناب زید با خشم به مادرم نگاه کرد و قبل از اینکه مهمیزی به اسبش بزند گفت: به خانه ات برو زن. اگر خدا زنان را شیرین عقل نیافریده بود، جوابت را می دادم. بعدها که آن روز را به خاطر می آوردم یادم می آمد که هرگز مادرم کوچک و حقیر نشد و من دلم به حالش نسوخت. با اینکه زید او را تحقیر کرده بود و تهدید به کشتن شویش؛ اما مادرم را شیرزنی دیدم که می دانستم در صورت کشته شدن پدرم و یا حتی من از پای در نخواهد آمد. مردی که وارد شد و سراغ جناب زید را گرفت، قدی نسبتاً بلند داشت و چهار شانه بود و بهش می آمد یکی از فرماندهان لشگر عبیدالله باشد. زبیر با دیدنش از جا بلند شد و سلام داد. مرد با دست اشاره کرد به اتاق جناب زید و پرسید: هستند؟ زبیر به طرف در رفت و در اتاق را باز کرد و رو به او گفت: بفرمایید. بعد رو به داخل اتاق گفت: جناب حربن یزید ریاحی آمده اند. زبیر که برگشت و کنارم نشست گفت: حر فرمانده یکی از سپاهیان کوفه است. مرد کار درستی است. با کار درستیش كاری نداشتم. کار نادرستی دیگران فعلا یقه خودم را گرفته بود. بعد از آنکه به نظر می رسید کارها داشت خوب پیش می رفت و ممکن بود جناب زید درباره ی علاقه ام به سلیمه با من صحبت کند، ماجرای فرار پدرم گند زد و رفت و از آن روز به بعد احساس می کردم از جناب زید دور و دورتر می شوم. بعدها بود که فهمیدم آمدن آن روز حر به مقر ما سبب خیر شده است. حر که رفت، جناب زید من و زبیر را صدا زد. گفت: یک آمار دقیق می خواهم از تعداد سلاح هایی که انبار کرده ایم. از شمشیرها و سپرها و نیزه ها و هر چه در انبار داریم. همین امروز هم می خواهم. زبیر گفت: آمارش را مکتوب داریم. بعد رفت و با چند برگه برگشت و آن ها را داد دست زید. زید نگاهی به برگه ها انداخت و بعد سرش را بلند کرد و برگه ای را دست زبیر داد و گفت: این برگه سفارش حربن ریاحی است. همین امروز هر چه خواسته برایش ببرید. زبیر بله قربانی گفت و از اتاق بیرون رفتم. هر دو بی اختیار به هم نگاه کردیم. نگاه ها معنایی داشت و برای من همراه با نگرانی بود. آهسته گفتم : حالا چه کار کنیم؟ گفت: چی را چه کار کنیم ؟ سفارش های جناب حر را برایش می بریم. گفتم: این را که می دانم. منظورم آن تعداد شمشیر هایی است که قاچاقی فروختیم. حالا با کم و کسری اش ... حرفم را برید: فکر آن جایش را هم کرده ام. تو نگران نباش. پرسیدم : چگونه ؟ پوزخندی زد: بچه جان. کسی كه مناره می دزد ، فکر چاهش را هم می کند. راهش هم این است که کمی آمارها را جا به جا کنی. جناب زید که نمی آید شمشیرها را یکی یکی بشمارد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: کم کم ایوب جان. همه زیروبم کارها را یادت می دهم. فقط کمی صبور باش. گفتم: این صبرها که چیزی نیست. صبر عشق خودش صبوری ای می خواهد جانگداز. از اتاق زدیم بیرون. گفت : کوتاه بیا ایوب جان، کوتاه بیا. بگذار این ایام به خوبی از سرمان بگذرد. فعلا که دیدی. جناب حر سلاح می خواهد. یعنی آماده می شوند برای جنگ. فکر می کردم جنگ هم بشود ربطی به ما ندارد. جنگی می شود و عده ای می روند و می جنگند و دیر یا زود تمام می شود. عده ای کشته می شوند و عده ای مجروح و بقیه سالم بر می گردند. حسین شکست می خورد و حکومت پیروز . اوضاع به روز اول بر می گردد. اگر خدا یاری ام کند و زبیر هم پشتیبانم باشد، سلیمه زنم می شود و من به مراد دلم، به عشقم، به امید و آرزوهایم می رسم. اما آنچه بعدها اتفاق افتاد خلاف تصوراتم بود. جناب زید خبر داد که حربن ریاحی با بیش از هزار نیروی جنگی از کوفه خارج می شود و ما هم جزء سپاهیان او هستیم. این خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد. من اصلا جنگی ندیده بودم. در هیچ جنگی شرکت نکرده بودم. رفتن به جنگ، آن هم در چنین شرایطی اصلا به صلاحم نبود. ادامه دارد... ‌@Nadebun
پدر و مادر باید تا آنجایی که ممکن است به بچه ها کمک کنند ولی وقتی یک کاری بد و غلط و خطرناک است ( البته نه اینکه پدر و مادر آن کار را بد و غلط و خطرناک می دانند بلکه آن کار بر اساسِ تعریفِ علمی اش بد و غلط و خطرناک است ) و یا بچه من می خواهد کاری انجام دهد که با انجامِ آن کار به حریم و حقوقِ کسی تجاوز می شود من باید جلویِ بچه ام بایستم اگر خون هم گریه کند برای من فرقی نمی کند برای اینکه در اینگونه موارد تکلیف مشخص و روشن است. وقتی بچه من رانندگی می کند می تواند از این خیابان به آن خیابان برود می تواند سرعتش را کم یا زیاد کند اما در خلافِ جهتِ خیابان که نمی تواند رانندگی کند. بنابراین لازم است که یک جاهایی جلویِ بچه ها محکم بایستیم. @Nadebun
🌱رو از من‌ شکسته‌ مگردان‌ که‌ سالهاست رو کرده‌ام‌ به‌ سوی‌ شما‌ ایهاالعزیز... 🌱ما، جان و مال باختگان را رها مکن بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز! 🌱خالی‌تر از دو دست من این چشمِ خالی‌است محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز! @Nadebun
✨﷽✨ 🌼سخنان ارزشمند و راهگشای استاد فاطمی‌نیا برای طالبان سیر الی الله ✍استاد معظم اخلاق و عرفان فاطمي نيا میفرمودند:خيلي ازجوانان عزيزِ جوياي معارف، ازبنده ميپرسند كه براي سيروسلوك به چه استادي مراجعه كنيم؛ به اين عزيزان دو توصيه ميكنم : اول اينكه به هر آنچه ميدانيد عمل كنيد، نبي مكرم (ص) در حديثي ميفرمايند : "هركس به آنچه ميداند _از واجبات ومحرمات_ عمل كند، خداوند متعال او را در آنچه نميداند هدايت ميكند." اين تضميني از جانب پيامبر اكرم(ص) ميباشد. آيت الله بهجت ميفرمودند:در شرايطي كه استاد يافت نميشود، به يقينيات خود عمل كنيد! يقينياتي كه به آن عمل نميكنيم ، بسيار است! براي مثال اگر ميداني غيبت كردن حرام است ، تصميم بگير كه آن را ترك كني! و توصيه ي دوم اينكه تا ميتوانيد سعي كنيد معنويات و نورهايي كه به سبب اعمال خير كسب كرده ايد، با معصيت و گناه از بين نبريد! همه اعمال ما نور دارد، نماز صبحي كه ميخوانيم نور دارد، شاد كردن دل مومنان نور دارد، اين نورها را نبايد هدر دهيم! اولياء خدا همين نورها را حفظ كردند و به آن مقامات رسيدند.. @Nadebun