#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت سی و هفتم🔹✨
پسرم! همانا تو را به ترس از خدا سفارش می کنم که پیوسته در فرمان او باشی و دلت را با یاد خدا زنده کنی و به ریسمان او چنگ زنی. چه وسیله ای مطمئن تر از رابطه ی تو با خداست، اگر سر رشته ی آن را در دست گیری ؟! دلت را با اندرز نیکو زنده کن. هوای نفس را با بی اعتنایی به حرام بمیران. جان را به یقین نیرومند کن و با نور حکمت روشنایی بخش و با یاد مرگ آرام گردان.
پس جایگاه آینده را آباد کن. آخرت را به دنیا مفروش و آنچه نمی دانی مگو.
آنچه بر تو لازم نیست بر زبان نیاورد و در جاده ای که از گمراهی آن می ترسی، قدم مگذار؛ زیرا خودداری هنگام سرگردانی و گمراهی، بهتر از سقوط در تباهی هاست...
در راه خدا آن گونه که شایسته است تلاش کن و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد...
شناخت خود را در دین به کمال برسان. خود را برای استقامت در برابر مشکلات عادت ده که شکیبایی در راه حق، عادتی پسندیده است و در تمام کارها خود را به خدا واگذار که به پناهگاه مطمئن و نیرومندی رسیده ای ... در دعا، با اخلاص پروردگارات را بخوان که بخشیدن و محروم کردن، در دست اوست و فراوان از خدا در خواست خیر و نیکی داشته باش.
پسرم ! آنچه نمی دانی نگو. آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند، درباره ی دیگران مگو. بدان که خودبزرگ بینی و غرور، مخالف راستی، و آفت عقل است. در زندگی نهایت تلاش و کوشش را داشته باش، اما در فکر ذخیره سازی برای خود و دیگران نباش.
... پسرم ! به بقین بدان که تو، به همه ی آرزوهایت نخواهی رسید و مدت زیادی زندگی نخواهد کرد و به راه کسانی می روی که پیش از تو رفته اند. پس در به دست آوردن دنیا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آورده ای نیکو عمل کن.
بدان که روزی دو قسم است: یکی آنکه تو آن را می جویی و دیگری آنکه او تو را می جوید و اگر تو به سوی آن نروی، خود به سوی تو خواهد آمد.
پسرم ... ! بدی ها را به تاخیر انداز، زیرا هر وقت که بخواهی می توانی آن ها را انجام دهی.
کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت و به سرگئی نگاه کرد و گفت: خوب ؟ چه طور بود ؟
سرگئی گفت: خوب بود، شبیه کلام پیامبران که شما در کلیسا موعظه می کنید. کشیش با سر حرف او را تأیید کرد و گفت: بله ، کاملاً درست است؛ با این تفاوت که علی پیامبر نیست،
اما تربیت شده ی دامن پیامبر اسلام است. البته موعظه های علی نکاتی دارد که گاهی سخنان انبیای الهی را با دقت نظر بیشتری منعکس می کند.
من عقیده دارم که باید حرف های کسانی چون علی را به محراب کلیسا ببریم و به گوش مردم برسانیم.
سرگئی پرسید: با تعصبات عقیدتی و مذهبی چه می کنید پدر؟ توی کلیسا که نمی شود اسم علی را آورد و موعظه هایش را خواند.
کشیش گفت: می شود اسم علی را نیاورد. کافی است این سخنان به گوش مردم برسد و تاثیر خودش را بگذارد.
سرگئی از جا بلند شد و گفت: بهتر است فردا من هم با شما به کلیسا بیایم. من می خواهم دوستان قدیمتان را ببینم و موعظه های جدیدتان را بشنوم.
کشیش از جا بر خواست و گفت: حتماً بیا! قرار است این بار از زبان علی موعظه ای کنم که مردم از گناه فاصله بگیرند و قلب هایشان به نور حقایق و زندگی روشن شود.
سرگئی لبخند زد و گفت: خیلی هم امیدوار نباش چنین اتفاقی بیفتد پدر؛ قلب هایی که از جنس سنگ باشند، با سال ها بارش باران هم نرم نمی شود ... حالا برویم که فکر کنم شام آماده باشد.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت سی و هشتم🔹✨
کلیسای حضرت داوود، کلیسای ارتدکس کوچکی بود در شرق بیروت.
دیوارهایش از سنگ مرمر سفید بود و حیاط کوچکی داشت که وسط آن حوضی بود با فوارههای آب که به صورت هلالی به میانه ی حوضی می پاشید. مناره ی کلیسا باریک و کوتاه بود و تنها دو متری از سقف گنبد شکل کلیسا بلندتر بود.
کشیش همراه با سرگئی وارد حیاط کلیسا شدند؛ در حالی که کشیش قبای مشکی و بلند کشیشی اش را پوشیده بود و زنجیر نقره ای و صلیب طلایی اش را به گردن آویخته بود.
کشیش این صلیب قدیمی و گران قیمت را جز در مراسم خاص به گردن نمی آویخت؛ و آن روز برای کشیش یک روز خاص بود.
پس از سال ها آمده بود تا دوستان قدیمی اش را ببیند و متفاوت تر از همیشه برای آنان سخنرانی کند. سرگئی کت و شلواری مشکی، پیراهنی سفید و کرواتی قرمز با خطوط ریز مشکی به تن داشت و دوشادوش پدر قدم بر می داشت.
پدر کاپیناس که جلوی در سالن چشم به انتظار ایستاده بود، به محض دیدن آن ها به طرفشان آمد. بعد از خوش آمد گویی، به سرگئی نگاه کرد و گفت: هر بار که سرگئی را می بینم زیباتر و خوش اندام تر شده است؛ درست مثل جوانی های جناب ایوانف! خدا حفظشان کند.
کشیش خندید و دست برشانه ی پدر کارپیانس گذاشت و گفت: شما که نصف سن مرا هم ندارید کارپیانس! چگونه جوانی های مرا دیده اید؟
پدر کاپیناس گفت: خودتان را ندیدم، عکس هایتان را که دیده ام جناب ایوانف ... حالا بفرمایید داخل که مردم منتظر شما هستند.
داخل کلیسا گرم بود و با این همه نیکمت ها پر از جمعیت بود، اما چنان سکوتی حاکم بود که وقتی قدم بر می داشتند صدای گام های آن ها در سالن پیچید. همه از جا برخاستند.
همهمه ای فضای سالن را پر کرد.
پدر کارپیانس، بازوی کشیش را گرفته بود و از راهروی بین نیمکت ها عبور داد، در حالی که سرگئی پشت سرشان حرکت می کرد. مردمی که سال ها بود کشیش را ندیده بودند یا آن هایی که از حضور یک کشیش کهن سال روسی با خبر شده بودند، به گرمی از او استقبال می کردند. کشیش مثل یک کاردینال، با تکان دادن سرو دست به آن ها پاسخ می داد و گاهی هم با پیرمرد یا پیرزن هایی که می شناخت و سابقه ی دوستی با آن ها داشت، احوال پرسی می کرد.
کشیش و سرگئی در ردیف جلو نشستند. پدر کارییانس پشت تریبون که سمت چپ محراب زیر صلیب بزرگی قرار داشت، ایستاد و از حاضران خواست که بنشینند. کشیش احساس کرد که از احترام و استقبال مردم خوشحال شده است و کمی هم به وجد آمده است. هنوز شیرینی و هیجان استقبال را در دل داشت که به خود نهیب زد و فکر کرد که نباید اجازه بدهد غرور و تکبر او را به هیجان بیاورد. مگر او کیست ؟! مگر خادم و خدمت گزاری بیش در کلیسا نبوده و نیست؟! به یادش آمد که علی نه در برابر تشویق های دوستان و نه دشمنان و مخالفان و منتقدان، تغییر نمی کرد. نه از تشویق ها به وجد می آمد و نه از توهین ها خشمگین می شد و می گفت: چه بسا کسانی که با ستایش دیگران فریب خورده اند.
کشیش می خواست شعف و شوق ناشی از استقبال چند لحظه پیش را از خود دور کند، تا جز فریب خوردگان نباشد.
صدای پدر کارپیانس او را به خود آورد.
حضار محترم! مومنان گرامی! خداوند امروز ما را به دیدن مردی مفتخر کرد که سال های بسیار در این کلیسا شما را به عیسی مسیح دعوت کرد و از وسوسه های شیطان دورتان ساخت. شما با اعتراف هایتان و او با دعاهایش راه بهشت را نشانتان داد. شاید برخی از شما که جوان هستید ندانید که پدر میخائیل ایوانف بیش از سی سال از عمر خود را در جمع ما و در این کلیسا موعظه کرده است و شاید بسیاری از جوان ترها به دست ایشان غسل تعمید داده شده باشند. اینک پس از قریب دو دهه، به میان ما بازگشته است تا با ما از عیسی مسیح سخن بگوید و راه رسیدن به آسمان را نشان بدهد. من سخن کوتاه می کنم و از پدر ایوانف تقاضا دارم تا به جایگاه بیایند و چون گذشته با نفس گرم خود، ما را هدایت کنند.
پدر کارپیانس در میان صدای کف زدن و تشویق مردم، از پشت تریبون کنار رفت و به طرف کشیش آمد. خواست زیر بازوی او را بگیرد و تا کنار تریبون مشایعت کند که کشیش دستش را عقب کشید و از او تشکر کرد و در میان صدای ممتد کف زدن حضار که حالا ایستاده بودند، پشت تریبون قرار گرفت.
با دست راست به مردم اشاره کرد که بنشینید. وقتی صداها آرام گرفت و سکوت برقرار شد، دست به جیب قبایش برد و چند ورق کاغذ تا شده را بیرون آورد. آن ها را بدون اینکه باز کند به دست راستش گرفت و چشم به مردم دوخت که در بین آن ها چهره های آشنای بسیاری می دید.
بسیار خوشحالم که قبل از فرا رسیدن مرگ و فرو شدن در خاک، این توفیق حاصل شد که یک بار دیگر شما مومنان عزیز را از نزدیک ملاقات کنم.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت سی و نهم🔹✨
سپاس خدایی را که سخنوران از ستودن او عاجزند و حسابگران از شمارش نعمت هایش ناتوان و تلاشگران از ادای حق او درمانده اند.
ای مومنان ! به دنیا دل نبندید که آب دنیای حرام، تیره و گل آلود است. منظره ای دل فریب و سرانجامی خطرناک دارد. فریبنده و زیباست، برق درخشنده ی دنیا، شما را خیره نکند و سخن ستاینده ی دنیا را نشنوید. به دعوت کننده ی دنیا پاسخ ندهید و از تابش دنیا، روشنایی نخواهید و فریفته ی کالاهای پر زرق و برقش نشوید که برق دنیای حرام، بی فروغ است و سخنش دروغ و اموالش به غارت رفته و کالاهای آن تاراج شدنی است. دروغ گویی خیانت کار، ناسپاسی حق نشناس، دشمنی حیله گر، حالاتش عزتش خواری، جدی اش بازی و بلندی اش سقوط است.
دنیا منزل ما آرامی است که جایگاه دیدنی های کوتاه و جدایی است.
ای مردم! من بر خود و بر شما از دو چیز می ترسم: هواپرستی و آرزوهای طولانی. اما پیروی از خواهش نفس انسان را از حق باز می دارد و آرزوهای طولانی، آخرت را از یاد می برد.
آگاه باشید! دنیا به سرعت پشت کرده و از آن چیزی باقی نمی ماند. به هوش باشید که آخرت به سوی ما می آید.
دنیا و آخرت هر یک فرزندانی دارند؛
بکوشید از فرزندان آخرت باشید نه دنیا. زیرا در روز قیامت هر فرزندی به پدر و مادر خویش باز می گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسی و فردا روز حسابرسی است نه عمل.
آه ای زمین! چه بدن های عزیز و خوش سیمایی را که با غذاهای لذیذ و رنگین، زندگی کردند و در آغوش نعمت ها پرورانده شدند، به کام خویش فرو بردی!
خدا رحمت کند کسی را که چون سخنی حکیمانه بشنود. خوب فراگیرد و چون هدایت شود ، بپذیرد.
کشیش سرش را بلند کرد. از بالای عینک به مردم چشم دوخت. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد:
ای مردم ! پرهیزکاری پیشه کنید. یکی از نشانه های پرهیزکاران این است که او را این گونه می بینی: در دین داری نیرومند، نرم خو و دوراندیش است؛
در توانگری میانه رو، در عبادت فروتن، در تهی دستی آراسته، در سختی بردبار است و در جست و جوی کسب حلال، روز را به شب می رساند.
پرهیزکار، مردم را با لقب های زشت نمیخواند؛ همسایگان را آزار نمی رساند؛ در مصیبت های دیگران شاد نمی شود و در کار ناروا دخالت نمی کند و از محدوده ی حق خارج نمی شود. نفس در زحمت، ولی مردم از او در آسایش اند؛ برای قیامت، خود را به زحمت می افکند، ولی مردم را به رفاه و آسایش می رساند.
ای مردم! پرهیزکار باشید تا رستگار شوید.
ای مردم! چه چیزی ما را بر گناه جرئت داده و در برابر پروردگار مغرور ساخته است؟ و بر نابودی خود علاقه مند کرده است؟ آیا بیماری نفس ما را درمانی نیست؟ و خواب زدگی ما را بیداری نخواهد داد؟ چرا آن گونه که به دیگران رحم می کنیم، به خود رحم نمی کنیم؟ ما را چه می شود؟ چه بسا کسی را در آفتاب سوزان می بینی ، بر او سایه می افکنی یا بیماری را می نگری که سخت ناتوان است، از سر دلسوزی بر او اشک می ریزی، اما چه چیزی تو را به بیماری خود بی تفاوت کرده و بر مصیبت های خود شکیبا، از گریه به حال خویش باز داشته است؟
در حالی که هیچ چیز برای تو عزیز تر از جانت نیست. چگونه ترس از فرو آمدن بلا، شب هنگام تو را بیدار نکرده در حالی که در گناه غوطه ور و در پنجه ی قهر الهی گرفتار شده ای ؟
ای مردم! زهد یعنی کوتاه کردن آرزو و شکر گزاری در برابر نعمت ها و پرهیز از گناه. پس اگر نتوانستید همه ی این صفات را فراهم سازید، تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها، شکر یادتان نرود.
چه اینکه خداوند با دلایل روشن، عذرها را قطع و با کتاب های آسمانی روشنگر، بهانه ها را از بین برده است.
ای مردم! خدا گوش هایی برای پند گرفتن از شنیدنی هایی برای کنار زدن تاریکی ها به شما بخشیده است و هر عضوی از بدن را اجزای متناسب و هماهنگ عطا فرموده است تا در ترکیب ظاهری صورت ها و دوران عمر با هم سازگار باشند، با بدن هایی که منافع خود را تامین می کند و قلب هایی که روزی را بر سراسر بدن با فشار می رساند.
از نعمت های شکوهمند خدا برخوردارند و در برابر نعمت ها شکر گذارند و از سلامت خدادادی بهرهمندند. پس قدر سلامتی و صحت بدن های خود را بدانید و بدن هایتان را از مال حرام سیراب نکنید.
پس ای مردم! خود را بسنجید پیش از اینکه مورد سنجش قرار گیرید.
پیش از آنکه حسابتان را برسند، حساب خود را برسید و بدانید همانا آن کس که خود را یاری نکند و پند دهنده و هشدار دهنده ی خویش نباشد، دیگری هشدار دهنده ی او نخواهد بود.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت چهلم✨🔹
کشیش نفس بلندی کشید. عینکش را برداشت و به مردم چشم دوخت.
برگه های کاغذ را تا کرد و در جیب قبایش گذاشت. دست هایش را به حالت دعا مقابل سینه اش گرفت و گفت: همه باهم دعا می کنیم.
مردم از روی نیمکت هایشان برخاستند و دست ها را مقابل سینه هایشان گرفتند.
خدایا از ما در گذر! آن چه از اعمال نیکو که تصمیم گرفتیم و انجامش ندادیم ما را ببخش. خدایا ببخشای آن چه را که با زبان به تو نزدیک شدیم ولی با قلب آن را ترک کردیم.
خدایا! ببخشای نگاه های اشارت آمیز و سخنان بی فایده و خواسته های بی مورد دل و لغزش های زبان را .
خدا یا به تو پناه می برم از آنکه در سایه ی بی نیازی تو، تهی دست باشیم یا در پرتوی روشنایی هدایت تو، گمراه گردیم یا در پناه قدرت تو بر ما ستم روا دارند. خدا یا ما به تو پناه می بریم از آنکه از فرموده ی تو بیرون شویم یا از دین تو خارج گردیم یا هوای نفسانی پیاپی بر ما فرود آید که از هدایت ارزانی شده از جانب تو سرباز زنیم.
خدایا ! آبرویمان را با بی نیازی نگه دار و با تنگ دستی شخصیت ما را لکه دار مفرما.
خدایا ! ما را هدایت کن. گناهان را ببخشای و توفیق ترک از گناهان را پیش از مرگ نصیبمان فرما. آمین.
جرج جرداق بر خلاف ملاقات پیشین، هم شیک پوش شده بود و هم سرحال و قبراق تر به نظر می رسید. کتاب ها را کمی مرتب کرده بود؛ به خصوص کتاب های روی میزش را برداشته بود و وقتی پشت میز روی صندلی اش نشست. مثل دفعه ی قبل تا گردن توی کتاب ها غرق نبود و می شد سر کم مو ، صورت تراشیده و بینی بزرگش را به خوبی دید.
جرج که نگاه کشیش را تشخیص داده بود، لبخندی زد و گفت: این طور زل نزنید به دماغم پدر، با اینکه بلندتر از ریش شما نیست، اما خاصیتش بیشتر از ریش برای انسان است! بعد با صدای بلند خندید و بینی اش را مالید.
کشیش با تبسمی گفت: با وجود این، ریش حرمتی دارد که دماغ جناب عالی ندارد. جرج گفت: خوب ! پس بهتر است بحث امروزتان را از خواص ریش و دماغ شروع کنیم.
کشیش گفت: ریش و دماغ را رها کنیم جرج. تعدادی از کتاب هایت را خواندم، مطالعه ی کتاب قدیمی را نیز به پایان بردم. گفتم امروز به دیدنت بیایم تا کمی درباره ی علی حرف بزنیم.
جرج گفت: بله! بله! یار و همدم سالیان دور و نزدیک من. خدا می داند آن روزهایی که مشغول نوشتن کتاب علی صدای عدالت انسانی بودم، همیشه وجود او را در کنارم احساس می کردم. می شود گفت من سالیان بسیار با علی زندگی کرده ام. علی مثل دریایی ست که هر تشنه ای را سیراب می کند.
بهتر بود او را به اقیانوسی تشبیه می کردید که وجودش پر از اسرار الهی است. رازها و رمزها ی بسیاری در وجود خود نهفته دارد که هنوز زبده ترین غواصان هم نتوانسته اند به اعماق آن دست یابند.
بله، تعبیر زیبایی داشتید پدر! تعبیر دیگر اینکه علی مثل یک آسمان پر از ستاره است که ماه درخشان این آسمان، نهجالبلاغه است که با مطالعه ی مکرر آن، می شود تا حدودی علی را شناخت. حضرت محمد نیز تعبیر زیبایی درباره ی علی دارد؛ او می گوید: من شهر علمم و علی در آن است.
من البته هنوز تحت تاثیر حوادث دوران حکومت علی هستم. شیوه ی زمامداری او را شبیه زمامداری هیچ حاکمی ندیدم. راستش من اگر جای او بودم، حکومتم را فدای خواست مردم نمی کردم؛ آن هم مردمی چون مردم کوفه.
نقطه ی مقابل علی، معاویه بود؛ او زر و زیور و تزویر را درهم آمیخت و با همان شعار اسلام و قرآن، پایه های حکومتش را محکم کرد. علی می گفت در این شیوه از حکومت داری، توانمند تر از همه است. او در یکی از خطبه هایش می گوید: سوگند به خدا، اگر تمام شب را بر روی خارها به سرم برم یا با غل و زنجیر به این سو و آن سو کشیده شوم، خوش تر دارم تا خدا و پیامبرش را در روز قیامت در حالی ملاقات کنم که به بعضی از بندگان ستم کرده باشم. چگونه بر کسی ستم کنم برای نفس خویش که به سوی کهنه گی و پوسیده شدن پیش می رود و جایگاه ابدی اش خاک است؟
به خدا سوگند، من بین برادر فقیر و نابینایم عقیل با دیگران فرقی نگذاشتم و حاضر نشدم دیناری بیشتر به او بدهم.
روزی مردی ظرف حلوایی برایم آورد و گفت: این حلوا برای شماست.
به او گفتم: این چه است برای من آورده ای ؟ زکات است یا صدقه؟
گفت: نه زکات است نه صدقه؛ بلکه هدیه ای است برای شما. گفتم: وای بر تو ای مرد! آیا از راه دین وارد شدی که مرا بفریبی؟ به خدا سوگند اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمان هاست به من دهند، تا خدا را نافرمانی کنم، چنین نخواهم کرد و همانا این دنیای آلوده ی شما نزد من از برگ جویده شده ی دهان ملخ پست تر است. علی را با نعمت های فناپذیر و لذت های ناپایدار چه کار ؟!
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت چهلم و یکم🔹✨
جرج ادامه داد :
می بینید پدر؟ این روش حکومت داری علی است! حالا او را مقایسه کنید با حاکمان شکم گنده ی این زمانه که همگی جز ثروتمندان بزرگ هستند و در ناز و نعمت زندگی می کنند و بیت المال در نزد آن ها معنایی ندارد.
فکر نمی کنید شرایط و روزگار عوض شده و بر روابط انسان ها به خصوص حاکمان اثر گذاشته است ؟
بله، شرایط عوض شده است؛ روزگار ما با روزگار علی بسیار فرق کرده، اما اصول الهی و انسانی خدشه ناپذیر است. آنچه که مسیح دوهزار سال پیش برای مردم آن روز گفته، جز اصولی است که برای ما نیز صادق است. اگر قرار بود تغییر شرایط را بپذیریم باید انجیل و تورات و قرآن را دور می ریختیم و دین جدیدی می آوردیم.
ما در کلیسا، مسلمانان در مساجد و یهودیان در کنیسه ها همان را می گویند که هزاران سال پیش گفته شده است؛ چرا که اصول مثل لباس و غذا و مسکن تغییر نمی کند.
بله، درست می گویید فطرت انسان ها همان روح لایتغیر الهی است. باور داریم که خداوند از روح در انسان ها دمیده است و آنچه باعث تغییر ما شده، زنگارهایی است که بر این روح الهی نقش بسته. به نظر من علی در طول زندگی خود با این زنگارها جنگیده و آن ها را از خود دور ساخته است. در حالی که می توانست حکومت کوتاه خود را با صلح و آسایش مبتنی بر سازش چون معاویه طولانی تر کند و خودش نیز از حکومت بهره های بسیار ببرد. اما می دانید که علی زندگی را بر خود سخت و دشوار ساخت تا شاید برای حاکمان بعد از خود نیز الگوی و رهبری باشد.
این حرف شما ، مرا به یاد نامه ای انداخت که علی به عثمان بن حنیف حاکم بصره نوشت و گفت: به من گزارش داده اند که مردی از سرمایه داران بصره، تو را به مهمانی خویش فرا خوانده و تو به سرعت به سوی او شتافتی. خوردنی های رنگارنگ برایت آوردند و کاسه های پر از غذا جلویت گذاشتند. گمان نمی کردم مهمانی مردی را بپذیری که در آن نیازمندان با ستم محروم شده و ثروتمندان بر سر سفره دعوت شده اند. اندیشه کن که در کجایی و به سر کدام سفره می نشینی. آگاه باش که هر پیروی را امامی است که از او پیروی می کند و از نور دانشش روشنی می گیرد.
امام شما از دنیای خود به دو جامعه ی فرسوده و دو قرص نان رضایت داده است. هر چند شما توانایی چنین کاری را ندارید، اما با پرهیزکاری فراوان و پاک دامنی و راستی مرا یاری دهید.
سوگند به خدا، من از دنیای شما زر و سیمی نیندوخته ام و از غنیمت های آن، چیزی ذخیره نکرده ام. بر دو جامعه ی کهنه ام جامه ای نیفزوده ام و از زمین دنیا حتی یک وجب در اختیار نگرفته ام.
دنیای شما در چشم من، از دانه ی تلخ درخت بلوط ناچیز تر است. من اگر می خواستم می توانستم از عسل پاک و مغز گندم و از بافته های ابریشم برای خود غذا و لباس فراهم آورم، اما هیهات که هوای نفس بر من چیره گردد و حرص و طمع مرا وادارد که طعام های لذیذ برگزینم. در حالی که در سرزمین دور یا نزدیک، کسی باشد که به قرص نانی نرسد یا هرگز نتواند با شکمی سیر بخوابد. آیا به همین رضایت دهم که مرا امیرالمومنین بخوانند در حالی که در تلخی های روزگار با مردم شریک نباشم و در سختی های زندگی الگوی آنان نگردم؟ آفریده نشده ام که غذاهای لذیذ مرا سرگرم سازد؛ چونان حیوان پرواری که تمام همت او علف و چریدن و پر کردن شکم است و از آیند ی خود بی خبر است.
ملاحظه بفرمایید پدر! این سیره و روش علی در مقام یک رهبر سیاسی است، نه یک کشیش تارک دنیا یا مرتاض گوشه گیر و گوشه نشین.
باید گفت علی به نوعی با این سخنان خود، دست رهبران سیاسی به خصوص برخی رهبران کشورهای عرب و مسلمان را رو کرده است.
چون اولین چیزی که با مطالعه ی این سخنان به ذهن انسان می رسد، مقایسه ی علی با مدعیان مسلمانی است.
با شناختی که من از برخی رهبران کشورهای اسلامی دارم، فاصله ی آن ها را تا علی فراوان و تا معاویه کم می بینم.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت چهل و دوم🔹✨
جرج از جا بلند شد، جلوی یکی از قفسه های کتاب ایستاد و همان طور که داشت در بین کتاب ها جست و جو می کرد، گفت: شاید برایت جالب باشد که بدانی اندیشمندان بزرگ جهان درباره ی علی چه می گویند.
بعد کتابی را از قفسه برداشت، روی صندلی اش نشست و گفت: من زمانی فکر می کردم تنها مسیحی ای هستم که درباره ی علی کتاب نوشته ام و از او تمجید کرده ام.
بعدها کتابی به دستم رسید که برایم خیلی جالب بود. دیدم اندیشمندان بزرگی از نقاط مختلف جهان ، علی را ستوده اند، می خواهم یک مورد آن را برایت بخوانم.
بعد کتاب را باز کرد. صفحاتی از آن را ورق زد و گفت: این کتاب از رودلف ژایگر، پژوهشگر مشهور آلمانی است. کتابی با عنوان به نام خداوند علم و شمشیر است. او شخصیت علی و دوران علی را به خوبی واکاوی می کند. من سعی می کنم نکاتی را پیدا کنم و بخوانم که مطمئن هستم شما در کمتر کتابی آن ها را خواهید یافت. ژایگر پس از بیان وضعیت عربستان در پیش از اسلام، می نویسد: در دوره ی خلافت عمر، علی بن ابی طالب قاضی بزرگ دنیای اسلام شد. گرچه دارای عنوان رسمی از سوی خلیفه نبود ، اما مسئولیت اداره ی امور قضایی را در در سراسر دنیای اسلامی بر عهده داشت.
اولین رفراندم بزرگ که علی در قضاوت اسلامی در عربستان به وجود آورد، این بود که اخطار کرد بعد از این هر کس مورد ستم قرار گیرد به قاضی مراجعه کند و هیچ کس نباید خود مبادرت به قصاص کند. این دستور برای عرب ها که امور قضایی شان را به صورت طایفه ای و قبیله ای حل و فصل می کردند، دشوار آمد و علی مجبور شد برای اینکه مردم را به خانه ی قاضی بفرستد مجازات وضع کند.
علی عربستان را به پانزده منطقه ی قضایی تقسیم و برای هر منطقه یک قاضی انتخاب کرد. قضاوت را نیز خودش انتخاب می کرد؛ یعنی کسانی را به این سمت انتخاب می کرد که خود آنان را می شناخت و می دانست که با تقوا هستند.
جرج سرش را بلند کرد به کشیش نگاه کرد و سپس در حالی که کتاب را ورق زد گفت: رودلف ژایگر کارهای عمرانی و اداری علی را که در سال های 14 تا 22 هجرت صورت گرفته به خوبی شرح می دهد.
از جمله کارهای عمرانی علی با توجه به کمبود آب در عربستان، حفر قنات بود كه از مقنی های ایرانی استفاده کرد. وی اولین قنات را به هزینه ی بیت المال در جلگه ای که در دامنه ی کوه های شهر در مشرق مدینه واقع شده بود، جاری ساخت.
در هر منطقه از عربستان که کوهی بود و در دامنه ی آن مخزن آب زیر زمینی قرار داشت، از طرف علی برای حفر قنات مورد توجه قرار گرفت و امروز هم در عربستان قناتی به اسم قنات علی وجود دارد.
بذر گندم در مدینه و طایف، لاغر و نامرغوب بود. علی بذر گندم مدینه و طایف را به کلی تغییر داد. از ایران گندم مرغوب وارد کرد و دستور داد که آن گندم را در مدینه و طایف بکارند و از آن پس، عرب ها از کشتزارهای خود محصول بیشتری به دست آوردند.
آن روز ها در عربستان گرمابه نبود و اولین گرمابه به دستور علی و باز هم به دست یک معمار ایرانی از وجوه بیت المال در شهر مدینه ساخته شد.
در سال بیستم هجرت، علی متوجه شد خطری جامعه ی اسلامی را تهدید می کند و آن ظهور دوباره ی آثار امتیازات طبقاتی دوره ی جاهلی بود.
یکی از کارهای علی در آن روزها، تدریس و آموزش جوانان بود.
علی در محل صفه که در زمان پیامبر اسلام محل تجمع فقیران و مستمندان بود، اقدام به تأسیس مرکز آموزش کرد.
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت چهل و سوم✨🔹
یکی از موضوعات درس علی عبارت بود از خطر به وجود آمدن امتیازات طبقاتی برای مسلمین. او در جلسات درستی خود می گفت: تصویر نکنید که فقط قشون اسلام کشورهایی چون مصر و شام و ایران را فتح کردند؛ اگر مساعدت خود اهالی این کشورها نبود، قشون اسلامی نمی توانست بر آن کشورهای مقتدر غلبه کند که یکی از آن ها، کشور ایران بود که می توانست صدها هزار سرباز مجهز وارد میدان جنگ کند. آنچه سبب شد که مسلمین توانستند در مدتی کوتاه کشورهای مصر و شام و ایران را فتح کنند، این بود که در آن کشورها، امتیازات طبقاتی وجود داشت و یک یا دو طبقه دارای برتری بودند و همه ی ثروت کشور را به دست داشتند.
طبقات محروم این جوامع می دانستند که هرگز وضع زندگی آن ها اصلاح نخواهد شد و هنگامی که دین اسلام با شعار مساوات و حذف فاصله ی طبقاتی پیش رفت، مردم آن کشورها مقاومتی نکردند، بنابراین قشون اسلام وارد هر مملکتی که شد، طبقات محروم آن جا با آغوش باز سربازان مسلمان را پذیرفتند و راه پیروزی آن ها را فراهم ساختند. ولی اینک آثاری به چشم می خورد که نشان می دهد در بین مسلمین امتیازات طبقاتی به وجود آمده است. امرا و حکام خود را مافوق دیگران می دانند و به خود حق می دهند از مزایایی برخوردار شوند که در دسترس دیگران نیست.
حکام عرب در کشورهای ایران و مصر و شام، مردم این کشور ها را که مسلمان شده اند، به چشم برده و غلام خود نگاه می کنند و این موضوع، مغایر نص آیات قرآن و همچنین مغایر با روح مساوات اسلامی است و سبب می شود اقوامی که اسلام آورده اند، عاصی شده. همان طور که قشون اسلام را با آغوش باز پذیرفتند تا این محرومیت ها و فاصله ای طبقاتی از بین برود، قشون دیگری را هم مخالف حکام مسلمان هستند، با آغوش باز پذیرند. قوم عرب نباید کشورهای دیگر اقوام بومی را به چشم حقارت بنگرند.
جرج به کشیش نگاه کرد و گفت:
می بینید پدر؟ سخنان علی ژرفای تفکر او را برای ما به تصویر می کشد. علی می داند که اگر عدالت نباشد، اگر برتری نژاد و قومی حاکم باشد بالاخره عقده های حبس شده در سینه های کسانی که تحقیر شده اند، روزی به صورت عصیان و طغیان یا انقلاب های بنیان کن، بروز خواهد کرد. او در فکر آینده ی سرزمین های اسلامی است. نمی خواهد که ایران به جرم ایرانی بودن و شامی به جرم غیر عرب بودن یا مصری به جرم آفریقایی بودن، نسبت به سایر مسلمانان و به ویژه عرب ها تحقیر شوند و با آن ها مثل بردگان رفتار شود؛ زیرا این امر باعث تقابل مردم با نظام اسلامی شده و ریشه ی حکومت و دین را خواهد خشکاند.
کشیش گفت: دوست من، جرج عزیز!
شما که پژوهش های بسیاری در حوزه ی تاریخ دارید، به من بگویید که در تاریخ چه کسی را شبیه علی یافتی؟
جرج کتاب را بست، روی میز گذاشت و گفت: در میان بزرگان گذشته ی تاریخ، بسیار اندک اند کسانی که با درک موقعیت و زمان ، به ما بگویند: فرزندان خود را به اخلاق خود تربیت نکنید، زیرا که آنان برای زمانی غیر از زمان شما، خلق شده اند.
اما علی با چنین توصیه ای به انسان ها در طول تاریخ، درک بزرگ خود را به عنوان یک جامعه شناس به رخ می کشد و جداً بسیار کمیاب اند از بزرگان گذشته و حال تاریخ که در فکر و روح ما، بذر موازین عدالت جهانی را که از خود می جوشد و بر خود تکیه می کند، بپاشد و مانور عظمت آن را کشف کند و بگوید: آن کس که بد اخلاق باشد، خود را آزار داده است و بسیار کم اند بزرگانی از تاریخ، که چون علی فریاد بزنند: احتکار جرم و محتکر تبهکار است و یا هیچ فقیری گرسنه نماند، مگر در سایه ی آنکه ثروتمند ی از حق او بهره مند گشته است.
هر بزرگی در تاریخ موصوف به صفتی است؛ یکی ریاضی دان بزرگی است، یکی دلاور و جنگجوی نام آوری است، یکی اندیشمند و فیلسوف قدری است، یکی جامعه شناس و روان شناس نادری است، یکی حاکم عدالت گستری است اما به عقیده ی من در علی همه ی این صفات جمع است و من نتوانسته ام در تاریخ کسی را پیدا کنم که موصوف به این صفات بزرگ باشد.
کشیش سرش را بالا گرفته بود تا از میان مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، بتواند تابلوهای کتاب فروشی ها را بخواند. کتاب فروشی دارالهادی را به خاطر سپرده بود تا به سفارش جرج جرداق سری به آنجا بزند که گفته بود درباره ی علی هر چه بخواهی او دارد.
گاهی عابران به او تنه می زدند؛ شاید هم او به آن ها که حواسش به راه رفتنش نبود.
کشیش با دیدن تابلوی نشر دارالهادی، دو پله ی کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد. کتاب فروشی بزرگ بود و تازه ساز با قفسه هایی که تا سقف، کتاب ها را در خود جای داده بودند و میزهایی که روی آن ها را کتاب چیده بودند.
تعدادی زنان محجبه در حال دیدن و ورق زدن کتاب ها بودند.
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت چهل و چهارم✨🔹
کشیش ترجیح داد به جای جست و جو و اتلاف وقت از یکی از متصدیان فروش کمک بگیرد تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند. جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، نظرش را جلب کرد. محاسنی بلند و سیاه داشت با چشمانی درشت و مژه هایی کشیده که او را به یاد رزمندگان حزبالله لبنان انداخت. به طرفش رفت. جوان با دیدن او تبسمی کرد و با رویی گشاده سلام داد. کشیش به او نزدیک شد و پرسید: ببخشید پسرم! می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب راهنمایی کنید؟
جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد. رو به روی کشیش ایستاد و گفت: بله، البته. بعد با دقت به صورت کشیش نگاه کرد و قبل از این که او حرفی بزند پرسید: شما عرب هستید؟
کشیش گفت: خیر، اصالتا روس هستم ، اما سال ها در لبنان زندگی کرده ام؛ بیش از پنجاه سال.
جوان لبخند زد و گفت: دیدم عربی را خوب حرف می زنید، اما به چهره تان نمی آمد عرب باشید؛ هر چند محاسنتان بلند است. چهره ای نورانی دارید... حالا بفرمایید چه کتابی می خواهید؟
کشیش گفت: کتاب خاصی نمی خواهم؛ من به دنبال کتاب هایی هستم که درباره ی علی باشد؛ امام علی. جوان گفت: ما این کتاب های بسیاری درباره ی امام علی داریم. بفرمایید نگاهی به آن ها بیندازید.
کشیش پشت سر او به راه افتاد. جوان جلوی قفسه ای ایستاد و گفت: کتاب های این قفسه، همه شان درباره ی امام علی است... گفتید کتاب خاصی نمی خواهید؟
کشیش سرش را به علامت تایید تکان داد. جوان گفت: اگر می خواهید درباره ی امام علی مطالعه کنید، خوب است اول از نهجالبلاغه شروع کنید... می خواهید آن را نشانتان بدهم؟
کشیش گفت: نه پسرم، نهجالبلاغه را دارم و خوانده ام.
جوان با انگشت کتاب هایی را نشان داد و گفت: این دوره ی چند جلدی شرح کاملی از زندگی امام است؛ به نام علی بن ابی طالب که از عبدالمقصود مصری است .
می خواهید ببینید؟
کشیش گفت: نیازی نیست؛ کتاب های عبدالفتاح عبدالمقصود را هم خوانده ام .
جوان با تعجب به کشیش نگاه کرد و گفت: لابد کتاب های جرج جرداق را هم مطالعه کرده اید؟
کشیش گفت: بله! جرج جرداق خودش آن کتاب ها را به من هدیه داد.
جوان پرسید: پس لابد شرح نهجالبلاغه ی ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید ؟
کشیش گفت: نه! این کتاب را ندیده ام. جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت به دست کشیش داد و گفت: البته این کتاب بیست جلدی است، قیمتش هم کمی گران است، اما توصیه می کنم شما که نهجالبلاغه را خوانده اید، شرح و تفسیرش را هم بخوانید.
کشیش صفحه ی فهرست را باز کرد. کتاب را به صورتش نزدیک کرد تا بدون عینک خطوط آن را بخواند.
جوان گفت: البته اگر شما می گفتید به چه موضوعی از زندگی امام علاقمند هستید، بهتر می توانستم کمکتان کنم. کشیش نخست پاسخی به او نداد اما پس از این که بخش هایی از فهرست را مطالعه کرد، کتاب را بست و گفت: من این کتاب را می خواهم ؛ همه ی جلدهایش را.
جوان گفت: بسیار خوب! درباره ی پیکارهای صفین و جمل هم کتاب هایی داریم؛ می خواهید ببینید؟
کشیش گفت: در آن باره چیزهایی خوانده ام. دلم می خواهد درباره ی رحلت علی و چگونگی آن کتابی بخوانم.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قیمت چهل و پنجم✨🔹
جوان از داخل قفسه کتابی بیرون آورد و گفت: این کتاب را خودم نیز خوانده ام؛ یک رمان تاریخی است که با نثر روان داستانی نوشته شده. توصیه می کنم آن را حتماً بخوانید.
کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید: این رمان فقط درباره ی رحلت علی است؟
جوان پاسخ داد: خیر، زندگی نامه ی کاملی از امام است؛ فصل آخرش درباره ی شهادت امام علی است. البته حاضرم این را به شما هدیه بدهم. کشیش عنوان کتاب را که دید خوشش آمد؛ خورشیدوش نوشته ی ابراهیم بن ابوالحسن. رو به جوان گفت: این را هم بر می دارم. البته نه به عنوان هدیه ؛ پولش را پرداخت می کنم.
جوان کشیش خیره شد و پرسید: ببخشید، شما استاد دانشگاه هستید؟
کشیش گفت: نه پسرم، من یک کشیش هستم.
جوان با تعجبی و توأم با هیجان گفت: خیلی عجیب است؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب درباره ی امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتاب های دیگر می گردید! کشیش گفت: شما نهجالبلاغه ی علی را خوانده اید؟
جوان پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و گفت: ای ... چند باری بخش هایی از آن را خوانده ام ...اما قرآن را همیشه می خوانم.
کشیش گفت: خوب است، خوب است. باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی، کتاب آسمانی تان را می خوانید. اغلب جوانان مسیحی حتی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است.
آن روز کشیش قادر نبود همه ی کتاب هایی را که خریده حمل کند. جوان کتاب فروش کتاب ها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالی که دست های کشیش را به گرمی می فشرد، او را بدرقه کرد.
کشیش کارتن کتاب ها را گوشه ی اتاق گذاشت، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت، تا شب هنگام آن را مطالعه کند.
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود.
ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا می خورد اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را زیر نظر داشت. یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد.
سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت: پدر؟ کجایید ؟ کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد.
سرگئی گفت: چه شده پدر؟
انگاری توی این عالم نیستید.
کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت: چیزی نیست، اشتها ندارم.
ایرینا با چنگال به بشقاب اشاره کرد و گفت: وا! تو که چیزی نخورده ای؟!
کشیش رو به یولا گفت: ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود.
بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش ننشست، کتاب خورشیدوش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد؛ مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت.
با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. عنوان فصل آخر رمان، غروب خورشید بود. تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند.
تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد.
وسط اتاق ایستاد و گفت: چه شده پدر؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید ؟ چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم؟
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت: کمی خسته ام، کمی هم نگران
سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید: نگران چه هستید؟
کشیش گفت: نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسئله پیدا کنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت چهل و ششم🔹✨
سرگئی لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که مشکل شما این است پدر. اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.
کشیش گفت: من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم.
سرگئی بدون اینکه بنشیند، روی لبه ی کاناپه تکیه کرد و گفت: حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام. کشیش گفت: تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید: شما را به یادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ غفلت نکنید. چگونه مرگ را فراموش میکنید در حالی که او شما را فراموش نمی کند؟ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در حالی که به شما مهلت نمی دهد؟
مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آن ها را به گورها یشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند.
آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند.
چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند. آن جا را که وطن خود می داشتند، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند، آرام گرفتند.
اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند.
آن ها به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد.
کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد: پسرم ! سرگئی ... تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی. ترس از مرگ بی معناست. بلکه با یاد مرگ می توانی غم ها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری.
سرگئی گفت: اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری، پس چرا از کشته شدن می ترسی ؟
کشیش گفت: ترس من از آن دو جانی، به معنای ترس از مرگ نیست. از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد، هرگز خودش را به زیر قطار نمی اندازد و خود را در معرض مرگ قرار نمی دهد. غمی که امروز به دلم نشسته، از بلاتکلیفی است از اینکه درمانده ام باید چه کنم ... چرا ؟ چون دو انسان طماع، چشم به کتابی دوخته اند که مال آن ها نیست، به من هم تعلق ندارد، بلکه امانتی است در دست های من از سوی عیسی مسیح.
سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید: چه گفتی پدر؟ امانت عیسی مسیح ؟ کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی. باید فصلی از این کتاب را بخوانم.
سرگئی آرام زیر لب گفت: بله! می فهمم.
سپس از اتاق خارج شد. کشیش کتاب را باز کرد. بالای صفحه نوشته شده بود: غروب خورشید...
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت چهل و هفتم✨🔹
آن ها سه نفر بودند.عبدالله بن ملجم، آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد. برک سرش پایین بود وبا انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش عمرو بن بکر نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فراخواندنش را به کنج مسجد بداند.
آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت. جز آن سه تن کسی در مسجد نبود. به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آن ها را تنها بگذارد.
با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید.
عمرو رو به او گفت: چه شده عبدالله؟
ما را این وقت شب فراخوانده ای تا چه بگویی ؟
برک نیز سرش را تکان داد و گفت: من اینجا حس خوبی ندارم. زودتر حرفت را بزن که باید بروم. عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت: می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست. علی و معاویه به جان هم افتادند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است.
تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم.
عمرو با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: از دست ما چه کاری ساخته است؟ خلیفه ی مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم. معاویه که هم می دانی تمرد کرده و بر خلیفه شوریده است.
ما در این بین، کاره ای نیستیم.
برک عمامه اش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت و گفت: عمرو درست می گوید عبدالله، ما اینک در مکه و در جوار خانه ی خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم.
هم به علی پشت کرده ایم و هم معاویه. حکومت و دنیا را به آن ها سپرده ایم. هر کدام که خلیفه باشند، توفیری به حال نمی کند؛ چون هر دو خارج شدگان از دین اند.
عبدالله گفت: چگونه توفیری نمی کند؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است . مگر مسلمانی فقط به عبادت است؟! آن قدر عبادت کرده ایم که زانو ها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است. مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید: کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. علی و معاویه مشمول این آیه اند؛ آن ها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد ؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر؟
عمرو گفت : یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم؟
عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت با چشم تاریکی را کاوید و گفت: نه ، اما ما باید علی و معاویه را بکشیم.
برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند. عمرو پرسید: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
علی پسر عمو و داماد و از صحابه ی رسول الله است؛ کشتن چنین کسی حتی اگر از دین خارج شده باشد، به صلاح نیست.
برک گفت :عمرو راست می گوید. از طرفی، کشتن آن ها چه سودی برای ما دارد؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود؟
عبدالله پاسخ داد : اینکه چه کسی خلیفه می شود الله اعلم، ربطی هم به ما ندارد. ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشتن حاکمان ظالم از سر مسلمان است.
برک گفت: این کار به مصلحت نیست ...
عبدالله گفت: اتفاقاً عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمین است انجام دهیم.
برک گفت: می ترسم با کشته شدن علی و معاویه، اوضاع از آنچه هست، بدتر شود.
عبدالله گفت: نترسید؛ بدتر از اینکه هست نخواهد شد. مگر این همه تفرقه را نمی بینید! بهترین یاران و صحابه ی پیامبر اسلام در این اختلافات کشته شده اند.
تا کی باید شاهد بی عدالتی ها و فتنه جویی های آن دو باشیم؟ آن ها از دین خارج شده اند و ریختن خونشان مباح است.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت چهل و هشتم✨🔹
برک و عمرو سکوت کردند و به فکر فرو رفتند. عبدالله از این سکوت و تردیدی که می دانست در دل دوستانش به وجود آمده است بهره جست و ادامه داد: دوستان من! آیا نشستن در خانه با جهاد در راه خدا یکسان است؟
مگر خداوند نمی فرماید: مومنان خانه نشینی که زیان دیده نیستند، با آن مجاهدانی که با مال و جان خود در راه خدا جهاد می کنند یکسان نیستند.
خداوند کسانی را که با مال و جان خود جهاد می کنند به درجه ای بر خانه نشینان مزیت بخشیده و وعده ی نیکو داده و مجاهدان را بر خانه نشینان به پاداشی بزرگ برتری بخشیده است.
برک رو به عمرو گفت: چه کنیم عمرو ؟ صلاح را در چه می بینی؟
عمرو به برک چشم دوخت و گفت : فکر می کنم عبدالله راست می گوید؛ ما که خود، قرآن را بر دیگران می خوانیم و مسلمانان را به رعایت حق و دفع ظلم دعوت می کنیم، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم.
ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم بازگرداند.
برک گفت: اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم، نباید از خون عمروعاص نیز بگذریم؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمان امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد.
عبدالله گفت: عمروعاص کوچک تر از آن است که بخواهد چنین ادعایی کند.
عمرو در تایید سخنان برک گفت: او را دست کم نگیر عبدالله، عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه امت برداریم.
عبدالله عمامه اش را روی سرش جا به جا کرد و گفت: بسیار خوب، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم.
عمرو پرسید: حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم؟
عبدالله گفت: من فکر آن را کرده ام! من مامور قتل علی می شوم، زیرا کشتن او سخت تر و پر مخاطره تر است. با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد: تو باید معاویه را بکشی.
به برک نگاه کرد اما قبل از اینکه به سخنش ادامه دهد، برک گفت: ولابد من هم باید عمروعاص را بکشم.
عبدالله سرش را تکان داد و گفت: بله، عمروعاص هم برای تو
برک گفت: ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم. من قبلاً به شام رفته ام و آن جا را می شناسم.
مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد.
عبدالله به عمرو نگاه کرد. عمرو گفت: برای من فرقی نمی کند. من به سراغ عمروعاص می روم که می دانم کافرتر از علی و معاویه است.
آنگاه رو به عبدالله کرد و پرسید: آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟
عبدالله پاسخ داد: بله. رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر ، زمان بر است ؛ بنابراین نوزدهم ماه مبارک رمضان را لحظه ی موعود قرار می دهیم. هنگام نماز مغرب .
برک گفت: اما شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، لیله القدر است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟
عبدالله پوزخندی زد و گفت: اتفاقا عمدا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما.
باید در این شب برترین و عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا ؟
عمرو گفت: حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است.
برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تایید سخنان او تکان دادند.
عبدالله گفت: بله ! تو راست می گویی، هنگام نماز صبح بهتر است.
سپس دست هایش را پیش آورد.
عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند. و هر سه با فشردن دست ها به هم به آنچه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند.
سپس عبدالله گفت: این پیمان اولیه است ؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا می بندیم.
سه سایه روی دیوار، که در کورسوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند.
ادامه دارد...
@Nadebun