#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت چهل و نهم🔹✨
عبدالله بن ملجم در کوفه غریبه نبود.
دوستانش او را به زهد و تقوا می شناختند .مردی عابد و دائم الذکر بود. با اینکه بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از اینکه به عنوان دشمن علی به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را مرحب بن قیس, دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید.
آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه ی غذای افطار بود.
عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت: من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی.
آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟
البته نمی دانم به چه قصد و نیتی آمده ای؛ نیتت هر چه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم؛ اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی .
ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. هر چه باشد، تو بیعت با علی را شکسته ای و بر او خروج کرده ای. دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت: در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای. علی با همه ی خصومتی که با او دارم مردی است که من به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم.
آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را بر او می شوراندیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. در حالی که خلیفه ی پیشین، عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟
امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرئت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ ... پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری كه مرا در خانه ی خود سکنی داده ای حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم.
مرحب سرش را تکان داد و گفت: نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم و آنچه درباره ی علی گفتی کاملا درست است.
پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت.
پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله! تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم.
اختلاف ما با علی پس از واقعه ی حکمیت بود. علی نباید تن به حکمیت می داد یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد.
مرحب پرسید: فکر نمی کنی تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟
عبدالله پاسخ داد: نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم.
مرحب پرسید: و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟ در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است.
عبدالله احساس کرد اگر بحث ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود. بنابراین پس از لحظه ای سکوت گفت: تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد.
فعلا قصد جنگ با علی را نداریم من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت پنجاه✨🔹
آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد. لباس سفر پوشید. غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در لباس و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد. افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد و آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل نافع بن اشعث، دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاده و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید: تو این جا چه می کنی عبدالله؟ نکند تو هم از توابین شده ای؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، ادامه داد: لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله از گوشه چشم به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهم تری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آن که پاسخش را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که نافع کتف او را چسبید.
عبدالله به ناچار ایستاد. بدون اینکه برگردد و به نافع نگاه کند، گفت: تو از من چه می خواهی نافع؟ چرا دست از من بر نمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت: بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟ اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد: راستی!
می خواهی در نماز به علی اقتدا کنی؟
عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت: به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم، به زودی خواهی فهمید نافع ...
سپس با پیمودن چند گام به اندرون مسجد رفت. بدون اینکه سرش را بلند کند در انتهای مسجد چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای همهمه ای شنید، سرش را بلند نکرد. وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید. سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه علی تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکبیر علی برخیزد تا علی حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضریب شمشیر زهر آلود، علی را به قتل برساند.
علی در سجده بود و جز او همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند. کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آنکه علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.
آن هایی که سر از سجده برداشتند؛ دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دوید.
فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست:
بگیرید این حرام زاده را! بگیرید!
چند نفری به طرف او یورش بردند و پیش از اینکه از در خارج شود، به چنگش آوردند. صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان ربی الاعلی و بحمده می گفت.
کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟! آن ها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت.
قلبی در سینه ی مردی از تپش افتاد که خسته بود از نافرمانی و نامهربانی امتش و به ستوه آمد بود و می گفت: خدایا! من این مردم را از پند و تذکرهایم خسته کرده ام. آن ها نیز مرا خسته نموده اند. آن ها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام . دل شکسته ام. به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هر کس را بر آنان مسلط کن.
کشیش نهجالبلاغه را برداشت. دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد.
دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است. کتاب را ورق زد...
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت پنجاه و دوم✨🔹
کشیش با نوک زبان، خشکی لب هایش را زدود و گفت: سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند.
ایرینا آهی کشید و گفت: یا حضرت مریم!
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. کشیش گفت: البته به خیر گذشته است. آن ها پیش از این که چیزی بدزدند، دستگیر شده اند.
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد، پرسید : کی این اتفاق افتاده است؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟
کشیش گفت: این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و پلیس دستگیر شان کرده.
آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند.
ایرینا بافی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت: ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل ... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چه قدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟
کشیش گفت: هر چه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت، با دستگیر شدن سارقان، دیگری خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.
ایرینا پرسید: اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟
کشیش پاسخ داد: نه! آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش. به زودی بر می گردیم سر خانه و زندگی مان.
ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: خدا خودش به خیر گرداند این آخر عمری چه دل شوره هایی باید داشته باشیم.
کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد . فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند.
حالا می توانست بدون هیچ احساس خطری برگردند.
کشیش با این فکرها آرامش خود را بازیافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
خریدهایی که ایراینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی که کشیش خریده بود، توی چمدان و ساک دستی آن ها جا نمی شد.
سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دو ساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه آمده بود تا یولا سوغاتی ها را توی آن برزید، اما پیش از این که یولا بخواهد چمدان را پر کند، کشیش بقچه ی کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت: این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است.
ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت: می بینی سرگئی؟ همه ی فکر و ذکرش شده کتاب های قدیمی!
بعد رو به کشیش گفت: همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته!
کشیش قبایش را تا کرد، روی بقچه ی کتاب قدیمی گذاشت و گفت: ندیده بودم هیچ وقت از کتاب های من شکایتی کنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر کتاب های من غر می زنی؟!
آنوشا عروسک به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسکش را به طرف کشیش گرفت و گفت: بابابزرگ! این عروسک مال شما باشد. من دیگر نمی خواهمش.
کشیش عروسک را از او گرفت، لبخندی زد و گفت: چه عروسک قشنگی است!
حیف است مامان بزرگ با این عروسک بازی نکند.
عروسک را داخل چمدان گذاشت و گونه های آنوشا را بوسید.
ایرینا گفت: معلوم نیست چه بلایی سر خانه و زندگی ام آمده است ؟!
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
✨🔹قسمت پنجاه و سوم🔹✨
سرگئی دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت: غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستی ؟
یولا گفت: حالا که همه چیز به خیر گذشته است. این مدت که این جا بودید، به ما خیلی خوش گذشت.
سرگئی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
حالا یکی دو ساعتی وقت هست که راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.
سرگئی و کشیش روی مبل نشستند.
یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدان ها شد.
سرگئی رو به کشیش گفت: حتماً خوشحالید که بر می گردید مسکو؛ چون با خیال راحت می توانید کتاب هایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب درباره ی علی بنویسید؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق.
کشیش گفت: از من گذشته سرگئی.
دیگر عمر چندانی باقی نمانده است، اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز.
هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بلای زندگی بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و کتاب، غذای روح آدمی است .
زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن؛ مخصوصا زندگی نامه ی افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده.
اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند.
پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی.
عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می کند، خودش به تنهایی همه ی محصولاتش را نمی خورد، او به اندازه ی نیازش بر می دارد و بقیه را دیگران می خورند.
در کلام هیچ پیامبری، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد.
علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی.
توصیه می کنم، درباره ی علی مطالعه کنی.
سرگئی گفت : چرا علی؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟
کشیش گفت: نه پسرم، کم نداریم؛
درباره ی آن ها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین تمام آن ها چیزی دیگری است. همهی گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می کنی.
سرگئی گفت: اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید سراغ یک شخصیت مسلمان بروم ؟
کشیش گفت: از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ی ادیان الهی درون مایه ی مشترکی دارند. تو می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی.
این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد.
سرگئی گفت: اما من دوستان مسلمان بسیاری دارم؛ آن قدر که شما را شیفته ی علی می بینم ، آن ها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی او می شود اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند؟
کشیش گفت: ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند.
برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی.
ادامه دارد...
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت پنجاه و چهارم✨🔹
سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی!
کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم، حتماً این کار را می کردم.
ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد. گونه اش را بوسید و گفت: تابستان منتظر شما هستم که بیایید به مسکو، می خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم.
آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت: ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟
سرگئی گفت: بله دخترم، چرا نرویم؟!
اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد.
فرودگاه مسکو در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هر کسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند و به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظار شان را می کشید.
او به محض دیدن کشیش جلو آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذر خواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید.
بین راه، توی ماشین لادای سفید رنگ پروفسور، ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت: اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند.
وقتی در را مهر و موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش.
ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است.
حالا دیگر بود یا نبود کتاب های کشیش برایش فرقی نمی کرد.
پروفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد و داشت توی چمدان مشکی را می کاوید.
کشیش هاج وواج به ایرینا نگاه کرد و گفت: این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟ یک مشت لوازم بچه و لوازم آرایش و دوسه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمباتمه زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت: خدای من! اینکه وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟
چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست!
کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گران بهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو می شد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد.
کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.
کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین!
به درک که چمدان گم شد!
@Nadebun
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
🔹✨قسمت پنجاه و پنجم✨🔹
ایرینا در اتاق را محکم پشت سرش بست. کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فروافتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟
وقتی صدایی شنید، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند: پدر ایوانف! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود.
مردی جوان با ردای سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود.
مرد، چشم هایی درست و مردمکی سیاه داشت.
کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد.
غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد.
کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟ خواست همین سوال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است.
اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لب هایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد.
صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد:
پدر ایوانف! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش، ذخیره ی آخرتت خواهد شد. بدان پدر ایوانف که ما به یاد مومنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابی طالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند.
ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن.
کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی به جلو برداشت.
جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی از عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد :
خدا مرگم بدهد! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدان را پیدا کنیم.
بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم.
کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت: لازم نیست برویم فرودگاه، کارهای مهم تری هست که باید انجام بدیم.
پایان
@Nadebun
💢شب اول قبر
🌼همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
#داستان
@Nadebun
🌹علت داد زدن
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ علت داد زدن مردم هنگامى که خشمگین هستند چیست؟ چرا صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند؛ امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
#داستان
@Nadebun
🌹علت داد زدن
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ علت داد زدن مردم هنگامى که خشمگین هستند چیست؟ چرا صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند؛ امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
#داستان
@Nadebun
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می كرد،
سگ واق واق می كرد،
و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی...
شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد. كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.
پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند. پتروس در حال چت كردن غرق شد.
برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود. ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و كور بود. الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد.
او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیگر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد. کسی میدونه حسنک الآن کجاست؟!!
#داستان
@Nadebun
#داستان
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد : امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر!
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.
گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.
مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت.
سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود.
تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله.
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم.
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی؟!!
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه .....
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره...
سخن روز : گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است ، در لحظه ای که خود نمیدانید ، کشف خواهد شد... جبران خلیل جبران
داشته هایمان را غنیمت بدانیم...
@Nadebun
#داستان
رام کردن شوهر 🌱
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم!
شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و دعایی را که خواستم بنویس!
شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟!
زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم!
شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود!
@Nadebun