eitaa logo
نفس تازه
640 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2هزار ویدیو
29 فایل
کانال نفس تازه با مجوز ۹۲۳۶۹ تاریخ ۱۴۰۱٫۵٫۱۰ از وزارت ارشاد هدف: آگاهی بخشی به مردم نگارش مطالب انتقادی سازنده تحول محور معرفی افراد تأثیرگذار و شاخص امید بخشی به جامعه وحدت آفرینی و اعتلای نام اردکان و استان پل ارتباطی با مردم و مسولین
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن شروع به فحش دادن کرد و بی‌وقفه بد وبیراه گفت ! بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید...! ┄┄┅❅ ❅┅┄┄ ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan ارتباط با ادمین: 🆔 @NafaseTazehA اینستاگرام: http://www.instagram.com/nafas_e_tazeh 📣 نفس تازه؛ تنفسی در هوای دانستن
💟نان و میوه دل دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم دریکی از روستاها ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی دریک سمت و دیگری درسمت دیگرتپه گندم دیم میکاشتند اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد ولی ابراهیم قبل ازپرشدن خوشه ها گندم هایش ازتشنگی میسوختند ویا دچارآفت شده و خوراک دام میشدند ویا خوشه های خالی داشتند ابراهیم گفت بیا زمین هایمان راعوض کنیم زمین تو مرغوب است اسماعیل عوض کرد ولی ابراهیم بازمحصولش همان شد زمان گندم پاشی زمین ابراهیم کناراسماعیل بودودیدکه اسماعیل کارخاصی نمیکندوهمان کاری میکند که او میکردوهمان بذری رامیپاشدکه او میپاشید در رازاین کارحیرت ماند اسماعیل گفت من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم دراین فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که ازاین گندم ها بخورند ولی تودعا میکنی پرنده ای ازآن نخورد تامحصولت زیادتر شود دوم اینکه تو آرزو میکنی محصول من کمتراز حاصل تو شود درحالی که من آرزو دارم محصول توازمن بیشترشود پس بدان انسان ها "نان و میوه دل خود را میخورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را ┄┄┅❅ ❅┅┄┄ ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan ارتباط با ادمین: 🆔 @NafaseTazehA اینستاگرام: http://www.instagram.com/nafas_e_tazeh 📣 نفس تازه؛ تنفسی در هوای دانستن
─═┅✰ ✰┅═─ 💠پیرمرد ثروتمندی را سردی پا آزار داد. حکیم گفت: باید پای‌افزاری (کفش)، از پوست شتر سرخ موی به پای خود کنی. پیرمرد را که ثروت زیاد بود دنبال کاروانی می‌گشت که از یَمن بتواند برای او این کفش را تهیه کند. تاجری ماهر حاضر شد که کیسه‌ای طلا از پیرمرد بگیرد و این کفش را با خود به خراسان آورد. در مسیر شام تا خراسان، راهزنان زیادی بودند که حتی این کفش نفیس اگر در پای مسافری می‌دیدند از او می‌گرفتند. 💠تاجر زرنگ وقتی کفش‌ها را خرید یک لنگه کفش در توشه بار مسافری گذاشت که کاروان‌شان دو روز زودتر از او به خراسان می‌رفتند و یک لنگه دیگر کفش در بارِ خود گذاشت. چون در مسیر به راهزنان رسیدند و یک لنگه کفش را راهزنان دیدند هر چه گشتند لنگه دیگر آن را نیافتند پس آن یک لنگه را هم در بارشان رها ساختند و چنین شد که تاجر ماهر توانست کفش نفیس را از یَمن به خراسان به سلامت رساند. 💠تاجر را شاگردی بود که کار نیک می‌کرد اما به خدا ایمان نداشت و همواره می‌گفت: باید کارت نیک باشد که خدا تو را بهشتی کند، ایمان به خدا مهم نیست، کار نیک را به خاطر نیک بودن آن انجام بده نه برای ایمان به خدا. بعد از این داستان تاجر، شاگرد را گفت:‌ ای جوان! دیدی که کفش نفیس را یک لنگه‌اش به کار کسی نیامد و رهایش ساخت؛ بدان عمل صالح بدونِ ایمان، مانند یک لنگه کفش هستند و تو را هرگز سودی نبخشند، هر اندازه هم قوی و نفیس باشند ┄┄┅❅ ❅┅┄┄ ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan ارتباط با ادمین: 🆔 @NafaseTazehA اینستاگرام: http://www.instagram.com/nafas_e_tazeh 📣 نفس تازه؛ تنفسی در هوای دانستن
‌ 📜 داستان شنیدنی 📜 پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: خير است! روزی دست پادشاه در سنگلاخ‌ها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود می‌پيچيد، از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت. یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال یک نفر را كه دينش با آنها مختلف بود ، می‌کشند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند... آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد نه زمان قطع انگشتش گفته بود : خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست! پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نيانداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می‌كردند. در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست... در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست! ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan ارتباط با ادمین: 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 ⭕️داستان کوتاه از بازیگر بالیوود آمیتاب باچان (بازیگر بالیوود) می گوید: در اوج حرفه ام یک بار با هواپیما سفر می کردم مسافر پهلویم آقای سالخورده ای بود که لباسی ساده پوشیده بود. به نظر می رسید طبقه متوسط و تحصیلکرده است. مسافران دیگر به طرفم نگاه می‌کردند می‌دانستند کی هستم، اما این آقا به نظر می رسید که از حضور من بی اعتنا است. مشغول روزنامه خواندن بود. گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کرد، چای که به ما خدمه هواپيما آورده بود، بی سر و صدا جرعه جرعه می‌نوشید. در تلاش برای گفتگو با او، لبخند زدم. آن مرد مودبانه لبخند زد و گفت سلام حرف زدیم و موضوع سینما و فیلم را مطرح کردم و پرسیدم: آیا شما فیلم می بینید؟ پاسخ داد: «خیلی کم. من یکی را خیلی سال پیش دیدم. برایش گفتم در صنعت فیلم کار می کنم. مرد پاسخ داد: "اوه، بسیار خوب. چیکار می کنی؟ جواب دادم: "من یک بازیگرم" مرد سر تکان داد: اوه عالی! وقتی هواپیما نشست کرد دست دراز کردم گفتم: سفر با تو خوب بود. راستی، اسم من آمیتاب باچان است! ' مرد دست من را تکان داد و لبخند زد: ممنون... از آشنایی با شما خوشحالم... من *جی هستم. آر. دی. تاتا! "* (آقای تاتا یک صنعتگر میلیاردر است که صاحب گروه شرکت های تاتا است). آن روز یاد گرفتم که هر چقدر هم که فکر کنی بزرگ باشی همیشه یکی بزرگتر از خودت هست، متواضع باشید هزینه ندارد. اخلاق بزرگتر از دانش است. چون در زندگی موقعیت های زیادی وجود دارد که دانش در آن شکست می خورد، اما رفتار خوب تقریبا می تواند از پسش برآید https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA  ‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 🏮دهقان وشکارچی روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. در محل قاضی هوشمندی داشتند شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای. آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟ دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم. شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده. با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید. دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد. https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA
🍀علم و حکمت "صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم. پسر در کنار پدر "راهی" شد. پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه‌ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟ پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه‌ها را نمی‌خواهم، سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." پدرش گفت: سکه ها را بردار... پسر پرسید: "پندی ندادی؟!" پدر گفت: وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه‌ها را کجا هزینه کنی.! و این؛"بزرگ‌ترین پند من برای تو بود." پسرم بدان "خدا" نیز چنین است... اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند." ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن،"علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 ♦️آب ریخته مشاور یه لیوان آب برداشت و روی زمین ریخت. وقتی ریخت به خانم و آقا دوتا ابر اسفنجی داد تا آب ریخته شده رو از رو زمین جمع کنن و تو لیوان بریزند. زن و شوهر متعجبانه این کارو کردن و بعد نشستند. مشاور گفت خب لیوان رو بگذارید رو میز و کمی صبر کنید... بعد از کمی سکوت مشاور گفت ببینید: 1-  شما همه آب ریخته شده رو نتونستین جمع کنید. 2- آب کمی هم که با اسفنج جمع کردید، گل‌آلود شد، البته الان بعد مدتی کمی ته‌نشین شد اما زلالی قبلو نداره. 3- با هر بار که کمترین تکانی لیوان میخوره آب دوباره گل‌آلود میشه و باز باید صبر کنید که ته‌نشین بشه. 4- آیا میشه به نبودن میکروب توی این آب اطمینان داشت؟ این دقیقا زندگی ما آدمهاست. گاهی با یه رفتار شتاب‌زده و غیر منطقی و عجولانه یه تصمیم اشتباه میگیریم.   مثل اون آب میشه که ریخته ، اما بعد سعی میکنیم جمعش کنیم و اون تصمیم اشتباه رو حل کنیم، اما خیلی زمان میبره تا آب گل آلود جمع شده از رو زمین زلال بشه... یعنی زمان میبره تا اون رفتار بد رو فراموش کنیم‌. لیوان مثل قبل آب نداره. مقدار کمترشده یعنی ظرفیت قبلو نداریم؛ چون یکبار از ظرفیتمون کم شده و با کمترین تکونی دوباره آب گل آلود میشه و اینبار خیلی زمان میبره که دوباره آب زلال بشه یعنی دوباره بتونیم همو تحمل کنیم. ‏ پس سعی کنیم زود و شتاب‌زده تصمیم نگیریم شاید دیگه فرصت نباشه آب ریخته شده را جمع کنیم. سعی کنیم حرفهایی که زندگیمونو گل آلود میکنه نزنیم. سعی کنیم زندگی رو مثل شستن لیوان و پر کردن آب تمیز وزلال همیشه تمیز و با نشاط نگه داریم. اینو بدونین هیچ وقت حریم همو نشکنیم و رومون بهم باز نشه. هروقت از هم دلخوریم مدتی صبر کنیم بعد آروم شدن از هم گلایه کنیم. ✅مواظب لیوان پر از آب زندگیتون باشید. https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 💎 نامه ای به فرزند به فرزندان مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند … هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند… و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه … مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه … به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan 🆔 @NafaseTazehA
🔸 تفاوت نگاه تو محلمون یه پسر کم توان ذهنی بود که از دار دنیا جز یه برادر که زندان بود هیچکس رو نداشت.زندگی سخت و حداقلی‌ای داشت و اموراتش از شاگردی سوپر مارکت می‌گذشت، خرید مردم رو براشون می‌برد و در مقابل انعام اندکی میگرفت، برای تشکر هم همیشه شونه‌ی انعام دهنده رو می‌بوسید. یه بار یکی بچه های محل برای شوخی ازش پرسید :" زندان یعنی چی؟ "پسره جواب داد: "زندان یه درِ بزرگه!" در اون لحظه پیش خودم فکر کردم ،چقدر نگاه یه آدم باید متفاوت و مثبت باشه که از زندانی که همش دیوار و نماد اسارت هست فقط درش که نماد آزادی و رهایی هست رو ببینه. بعد اون فهمیدم خوشبختی، بدبختی، زشتی، زیبایی و...همه‌ی چیزای دیگه نسبیه و بستگی به این نداره که کجای داستانی بلکه بستگی به این داره چطور نگاه می‌کنی.اگه نوع نگاهت رو تربیت کنی توی اوج مشکلات خوشبختی و اگه تربیت نکنی وسط کل نعمتهای عالم بدبختی.حقیقتا چطور نگاه کردن هنر بزرگیه. ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan 🆔 @NafaseTazehA
مردی جهانديده چهار فرزند داشت. براي آنكه درسي از زندگي به آنها بياموزد آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی‌ای فرستاد که در فاصله‌ای دور از خانه شان روییده بود.پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند، از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده. پسر دوم گفت: نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.پسر سوم توضيح داد: نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه‌ای بود که تا به امروز دیده‌ام. و سرانجام پسر آخري گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند! بنابراين اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! و تو اي دوست من زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسد ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 ♦️پژواک صدا مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی ! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد خداوند پژواک کردار ماست آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan 🆔 @NafaseTazehA
✅ گلابی نوبرانه روزی از روزهای گرم تابستان سال شصت بود و هنوز گلابی به بازار نیامده بود. برای یكی از اعضای دفتر شهید رجایی یك عدد گلابی به عنوان نوبرانه آورده بودند، او هم آن را به منشی آقای رجایی داد تا برای رفع خستگی تقدیم نخست‌وزیر بكند...آقای رجایی كه تا آن وقت سخت مشغول به كارش بود، وقتی چشمش به آن گلابی با آن وضعیت شسته و آماده برای خوردن افتاد، با پُرس و جوی خاصی به اصل جریان واقف شد و همان برادر را كه این كار را كرده بود خواست. وقتی او همراه با شخص دیگری به اطاقش وارد شدند، گفت: «فكر می‌كنید محمدرضا چگونه شاه شد؟ شاهنشاهی او از همین جا شروع شد، یك روز با گلابی نوبر، یك روز با فلان میوه نایاب و روز دیگر با یك پدیده نادر و... یك دفعه او با همین چیزها دید به راستی شاه شده است. همان طور كه بنی‌صدر با همین تعارفات اطرافیان به خیال خود سپهسالار ایران شده بود. شما اگر می‌خواهید به من خدمتی كنید، گاهی یادم بیاورید كه من همان محمدعلی رجایی، فرزندعبدالصمد، اهل قزوینم. قبلاً دوره گردی می‌كردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم. ایتا: https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan تلگرام: https://t.me/NafaseTazeardakan 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 💥بیماری لاعلاج یکی از فرزندان پادشاه آل بویه مالیخولیا گرفته بود و خیال میکرد که گاو شده است. همه روز فریاد میزد که «مرا بکشید که گوشت من بسیار لذیذ است» و ماااا ماااا میکرد. تا کار به جایی رسید که هیچ نخورد و هیچکس هم نتوانست او را معالجه کند. خبر به ابن سینا رسید و پادشاه از او خواست تا پسرش را معالجه کند. ابن سینا قبول کرد و سپس گفت: «به آن جوان بشارت دهید که یک قصاب می‌آید تا تو را بکشد». ابن سینا با لباس قصابی و یک ساتور به کاخ رفت و گفت: «این گاو کجاست تا او را بکشم؟» آن جوان هم “مااااااا” کرد یعنی من اینجا هستم. ابن‌سینا گفت: «به اینجا بیاریدش و دست و پای او را ببندید و بر زمین بزنیدش!» بیمار چون آن شنید دوید و به آنجا آمد، و بر پهلوی راست خوابید؛ پاهای او را سخت ببستند. ابن سینا آمد و چاقو ها را تیز کرد و دست بر پهلوی او گذاشت طوری که عادت قصابان بود. پس گفت: « این چه گاو لاغری است! این را نمیشود کشت، به او علف بدهید تا چاق شود» ابن‌سینا برخاست و بیرون آمد، و اطرافیانش گفت که: «دست و پای او را باز کنید و دارویی که میگویم پیش او ببرید و به او بگویید: بخور تا زود چاق شوی». آنچنان کردند که ابن‌سینا گفت. خوردنی پیش او بردند و او خورد؛ و بعد از آن هر چه از دوا و دارو ابن‌سینا تجویز کرده بود به او دادند و گفتند که «خوب بخور! که اینها گاو را چاق میکند». او شنید و خورد به آن امید که چاق شود تا او را بکشند. یک ماه بعد جنون آن جوان درمان شد. و این معالجه از کسی برنمی‌آمد جز سرامد پزشکان دوران، ابن سینا... https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 🔸دوقلوهای همسان دو برادر دوقلو بودند که به سختی می‌شد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سال‌ها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ طراحی و فروش لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بی‌رونق در گوشه‌ای دورافتاده از شهر بود. در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثه‌ای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد. او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین فروشگاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهی‌اش سپردند. یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمی‌توانستند گذشته خود را به یاد آوردند. برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بی‌برنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بی‌نظمی و بی‌فکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب فروشگاه کوچکی در حومه شهر شد. برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگ‌ترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیره‌ای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد دوقلوهای همسان ویژگی‌های فردی متفاوتی داشتند که می‌توانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد خیلی‌ها گمان می‌کنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران. متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی می‌آورد. البته فکر، نظم و برنامه‌ریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمی‌رسد. https://eitaa.com/NafaseTazeArdakan 🆔 @NafaseTazehA