❣✳️❣✳️❣
#عاشقانه
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...
💐 #سهراب_سپهری 💐
@NafasseAmigh
❣🌼❣🌼❣
#عاشقانه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدار تولبریزشدازجام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه جانم گل یادتودرخشید
باغ صدخاطره خندید
عطرصدخاطره پیچید
یادم آمدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی برلب آن جویـ نشستیم
توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت
من همه محوتماشای نگاهت
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشہ ماه فروریخته درآب
شاخه هادست برآورده به مهتاب
شب وصحراوگل وسنگ
همه دل داده به آوازشباهنگ
یادم آیدکه به من گفتی:((که ازاین عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظرکن!
آب آئینه عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت بادگران است
تافراموش کنی چندی ازین شهرسفرکن))
باتوگفتم: (حذرازعشق ندانم
سفرازپیش توهرگزنتوانم
نتوانم
روز اول که دلم من به تمنای توپرزد
چون کبوتربه لب بام تونشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم :(که توصیادی ومن آهوی دشتم
تابه دام توافتم همه جا گشتم وگشتم
حذر ازعشق ندانم
سفرازپیش تو هرگز نتوانم
نتوانم)
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زدوبگریخت
اشک درچشم تولرزید
ماه برعشق توخندید
یادم آید که دگر جوابی ازتو نشنیدم
پای دردامان اندوه کشیدم
نگسستم
نرمیدم
رفت درظلمت غم آن شب وشب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم
نه کنی ازآن کوچه گذرهم
بی توام اما به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم
💕 #فریدون_مشیری 💕
@NafasseAmigh
🌼❣🌼❣🌼
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_صد_و_ششم
دستم را محکم گرفته بود
و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوان، حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت
_این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..
پس مشهدی بودند.
آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی.
از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد
_سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود _ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند.
یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد.
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد..
تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس..
میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد..
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم ..
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش..
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن..
و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود..
ماندنمان به دقیقه هم نکشید
که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..
چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت
و موفق نشد.....
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_صد_و_هفت
دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی..
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد..
حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد..
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.
_حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد..
مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟؟
_حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد
_نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه.. همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد.
هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش..
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.پر از حزن صدایم زدم
_سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم _من؟؟ چجوری آخه؟؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم
_سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم،
و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد..
مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود
_شک ندارم که گرفتیش..
اشک پس زدم
_نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد
_بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟
ساکت ماندم..
اولین بار بودکه این جمله را ازدهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت
_اونقدر زیاد که گاهی میترسم..اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..
پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید
_مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟
لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت _شهید شم..
زبانم خشک شد.
نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..
آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام..
کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم،
حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_صد_و_هشت
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم
و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم
و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ،
که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد،
لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند.
خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
_سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری..اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد.
_پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم..
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند _وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
_حلالم کن بانو..
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد
و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود..
باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
❤️🍃❤️
🌹پنج شنبه است
💔ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد
😔و عده ای آن طرف
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند....
✨با فاتحه و صلواتی هوایشان را داشته باشیم✨
دیر یا زود ما هم رفتنی هستیم...
❤️ @nafasseamigh ❤️