🏴💐🏴💐🏴
#فاطمیه
به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش
ببين حال پرستار و مپرس احوال بيمارش
کسي از آشنايان هم به ديدارش نميآيد
بوَد چشمش به در، تا کي اجل آيد به ديدارش؟
علي از چشم زهرا، چشم خود را برنميدارد
مجسّم ميکند عشق و فداکاريّ و ايثارش
کند اشک علي را پاک، با دستي که بشکسته
نخواهد اشک مظلومي فرو ريزد به رخسارش
علي، گه در بغل زانو گهي سر بر سر زانوست
تو گويي از جدايي ميکند زهرا خبر دارش
به زحمت واکند چشم و به سختي مينهد بر هم
رمق رفته دگر از ديده ی تا صبح بيدارش
✔️ #استاد_علی_انسانی ✔️
@NafasseAmigh
🏴💐🏴💐🏴
🌷🏴🌷🏴🌷
#فاطمیه
در پیچ کوچه بود، که ولگردِ لعنتی
با سنگ زد به آینه، بی دردِ لعنتی
دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده !
فریاد می زدم : برو نامردِ لعنتی
خونت حلال خشم حسن می شود، برو
خونم به جوش آمده ، خون سردِ لعنتی
خط ونشان برای زنی خسته می کشی !؟
لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!
دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند
با مادرم چه کرد، کمردردِ لعنتی
✔️ #وحید_قاسمی ✔️
@NafasseAmigh
🏴🌷🏴🌷🏴
✨❄️✨
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_دو
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
❄️✨❄️
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_سه
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
.
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
❄️✨❄️
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_چهار
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
✨❄️✨
🏴🌹🏴🌹🏴
#فاطمیه
امشب دلم گرفته برای دلت حسن
قربان بیقراری و چشم ترت حسن
یک گوشه ای نشستی و هی آه می کشی
تصویر کوچه آمده در خاطرت حسن
هر بار وقت ضربه ی سیلی که میرسد
خود را گذاشتی عوض مادرت حسن
او پیش چشم تو به زمین خورد و ناله زد
این داغ تا ابد نشود باورت حسن
تو بهر گوش پاره ی او ناله ها زدی
او گفت زیر لب که فدای سرت حسن
امشب کمی ملاحظه کن آه کم بکش
در پیش چشم خواهر غم پرورت حسن
✔️ #حسین_شادمند ✔️
@NafasseAmigh
🏴🌹🏴🌹🏴
#فاطمیه
ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم
مــا بـچـه هـای مـادر پـهـلـو شکسته ایم
امـروز اگـر به سـیـنـه و زنـجیــر مـی زنــیــم
فردا به عشق فاطمه شمشیر می زنیم
مــا را نـبــی؛ قـبـیـلــه سلمان خطاب کرد
روی غـرور و غـیـرت مـاهـم حـسـاب کرد
از مــا بـتـرس طــایــفــه ای پــر اراده ایــم
مــا مـثـل کـوه پشـت علی ایـستاده ایم
@NafasseAmigh
🌟🏴🌟🏴🌟
#فاطمیه
بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را
با گریه می بینم غروب آخرت را
من التماس لحظه های درد هستم
آیا نگاهی می کنی دور و برت را؟
دست مرا بستند و پشتم را شکستند
می بینی آیا حال و روز حیدرت را؟
حالا که روی پای من از حال رفتی
فهمیده ام اوضاع و احوال سرت را!
پروانه حرف عشق را هرگز نمی زد
می دید اگر یک مشت از خاکسترت را
افتاده ام پشت درِ قفل نگاهت
واکن دوباره چشمهای نوبرت را
بر زانوی تنهایی خود سر گذارم
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را
@NafasseAmigh
🏴🌟🏴🌟🏴
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_پنج
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز ١٧ساله فاطمه زهرام ...
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
✨❄️✨
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_شش
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام!
.
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ....
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
✨❄️✨
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_بیست_و_هفت
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ...
.
.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... .
.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .
.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید:
_اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_ من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .
.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .
.
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
🌺 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌺
@NafasseAmigh
✨❄️✨
💔🕊💔🕊💔🕊💔
🕊💔🕊💔🕊💔
💔🕊💔🕊💔
🕊💔🕊💔
💔🕊💔
🕊💔
💔
#فاطمیہ
بگو ز جان بهارم خزان چه می خواهد؟
فراغ لعنتی از جانمان چه می خواهد؟
مگر که شوهرت از این جهان چه می خواهد؟
به غیر ماندنت ای نیمه جان چه می خواهد؟
هنوز مانده ام این روزها چه زود گذشت
خوشی و خندهء نه سال ما چه زود گذشت
بنا نداری از این سوز تب رها بشوی؟
برای مدتی از بسترت جدا بشوی؟
قرار نیست در خانه جا به جا بشوی؟
دوباره مادر سرحال بچه ها بشوی؟
به پات اگر که بیفتم چطور می مانی
کنار در که بیفتم چطور میمانی
نمیشود که مرا باز رو به راه کنی
درست مثل گذشته به من نگاه کنی
و کوه درد و غمم را دوباره کاه کنی
حسودهای مرا خوار و رو سیاه کنی
بفکر ریختنم بی ستون تو چه کنم
نمیشود که بمانی بدون تو چه کنم
دو ماه و نیم غمت آتش دلم بود و
دو ماه و نیم فقط گریه حاصلم بود و
دو ماه نیم در خانه قاتلم بود و
دو ماه و نیم مغیره مقابلم بود و
دو ماه و نیم مرا بین کوچه ها دیدند
سلام کردم و جای جواب خندیدند
بلند شو که زمین خوردنم زیاد شده
نرو که دردسر ماندنم زیاد شده
نلرز لرزش دست و تنم زیاد شده
خودت ببین که بمان گفتنم زیاد شده
خدا گواست که مثل تو از جهان سیرم
بدون من بروی زنده زنده میمیرم
💔
🕊💔
💔🕊💔
🕊💔🕊💔
💔🕊💔🕊💔
🕊💔🕊💔🕊💔
💔🕊💔🕊💔🕊💔
▪️ @nafasseamigh ▪️
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
#فاطمیہ
دو سه ماهيست علي از غم تو ميسوزد
پشت در از شرر ماتم تو ميسوزد
دو سه ماهيست علي منتظر خندهي توست
از همان ضربٍ لگد فاطمه! شرمندهي توست
دو سه ماهيست علي روي تو را خواست نديد
قامت خم شدهات را به خدا راست نديد
دو سه ماهيست علي آه تو را ميشنود
نالههاي شب و جانكاه تو را ميشنود
دو سه ماهيست علي روز و شبش پهلوي توست
به خداوند جهان تاب و تبش پهلوي توست
دو سه ماهيست علي در بر خود ميبيند
خواب محسن پسر آخر خود ميبيند
دو سه ماهيست كه من گر چه پرستار توأم
به خدا فاطمه جان خسته و بيمار توأم
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
▪️ @nafasseamigh ▪️
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
#فاطمیہ
دو سه روزيست علي چيز دگر ميبيند
تكهي تخته و تابوت و شرر ميبيند
دو سه روزيست كه در حال فكاري زهرا
گه به هوشي و گهي هوش نداري زهرا
دو سه روزيست كه در روز و شبش تب داري
چقدر حرف تو با اين دل زينب داري
دو سه روزيست كه طفلان تو را ميبينم
از غم و ماتم پژمردنشان ميميرم
دو سه روزيست شبم شام غريبان شده است
حال و احوال حسينم چه پريشان شده است
دو سه روزيست كه از باغ فدك ميگويي
بين هر ناله ز سيلي و كتك ميگويي
دو سه روزيست يكي راز مگو ميگويد
حسنم يكسره در خواب عدو ميگويد ...
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
▪️ @nafasseamigh ▪️