eitaa logo
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
852 ویدیو
46 فایل
@MLN1360 کانال دوم ما: 🎀دونفره های عاشقی🎀 💌 @DoNafarehayeAsheghi 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
❄️✨❄️ 🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا 🌺 #قسمت_هجدهم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه
❄️✨❄️ 🌺 🌺 هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... . 🌷 🌷 @NafasseAmigh ✨❄️✨
❄️✨❄️ 🌺 🌺 محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از ٣ ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . اون صبح جمعه از راه رسید .. 🌷 🌷 @NafasseAmigh ✨❄️✨
✨❄️✨ 🌺 🌺 یک اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: _ پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: _برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که : _ ولم کنید! چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید! . _امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده! اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... 🌷 🌷 @NafasseAmigh ❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#فاطمیه مگر ز اهل مدینه چه دیدی ای مادر که دل ز زندگی خود بریدی ای مادر چرا نماز شبت را نشسته میخوانی چرا به فصل جوانی خمیدی ای مادر @NafasseAmigh
#فاطمیه نخلی که شکسته ثمرش را نزنید  مرغی که زمین خورد پرش را نزنید دیدید اگر که دست مردی بسته دیگر در خانه همسرش را نزنید ✔️ #حاج_غلامرضا_سازگار ✔️ @NafasseAmigh
#فاطمیه مي سوخت به كنج بستر و تب مي كرد بيدار مرا زخواب هرشب مي كرد يكبار نشد به من بگويد دردش او درد دل خويش به زينب مي كرد @NafasseAmigh
🏴💐🏴💐🏴 به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش ببين حال پرستار و مپرس احوال بيمارش کسي از آشنايان هم به ديدارش نميآيد بوَد چشمش به در، تا کي اجل آيد به ديدارش؟ علي از چشم زهرا، چشم خود را برنميدارد مجسّم ميکند عشق و فداکاريّ و ايثارش کند اشک علي را پاک، با دستي که بشکسته نخواهد اشک مظلومي فرو ريزد به رخسارش علي، گه در بغل زانو گهي سر بر سر زانوست  تو گويي از جدايي ميکند زهرا خبر دارش به زحمت واکند چشم و به سختي مينهد بر هم رمق رفته دگر از ديده ی تا صبح بيدارش ✔️ ✔️ @NafasseAmigh 🏴💐🏴💐🏴
#فاطمیه يا فاطمه از اشك ترا می خواهيم  بيمار تو هستيم و دوا می خواهيم  هر كس پی حاجتی رود بر در دوست  ما از تو برات كربلا می خواهيم  ✔️ #حبيب_الله_موحد ✔️ @NafasseAmigh
🌷🏴🌷🏴🌷 در پیچ کوچه بود، که ولگردِ لعنتی با سنگ زد به آینه، بی دردِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده ! فریاد می زدم : برو نامردِ لعنتی خونت حلال خشم حسن می شود، برو خونم به جوش آمده ، خون سردِ لعنتی خط ونشان برای زنی خسته می کشی !؟ لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی! دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند با مادرم چه کرد، کمردردِ لعنتی ✔️ ✔️ @NafasseAmigh 🏴🌷🏴🌷🏴
#فاطمیه بولهب شد زنده و در کوچه راهم را گرفت ضربت دستان او نور نگاهم را گرفت  مجتبی میخواست گردد جان پناهم یا علی با لگد آن بی حیا از من پناهم را گرفت خواستم آهی کشم شاید سبک گردد دلم پشت دستی آمد از کین راه آهم را گرفت @NafasseAmigh
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
✨❄️✨ 🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا 🌺 #قسمت_بیست_و یک اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگ
✨❄️✨ 🌺 🌺 دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... 🌷 🌷 @NafasseAmigh ❄️✨❄️