یادداشت های جزیرهای:
(جزیرهی ششم)
#بچهها مدام پیرامون موضوعات #جزئی فکر میکنند و حرف میزنند. آنها یا به «لباس من» یا به «کیف قشنگ امیرعلی» یا به موبایل «دایی» و یا به این که آن پفک را بخورند و خانهی «خاله» بروند فکر میکنند. برای اینهاست که گریه میکنند و برای اینهاست که شاد میشوند. دوران کودکی من هم تفاوت چندانی نداشت: من هم دنبال این بودم هر طور شده، بیشتر شبیه «لیونل مسی» باشم و یا این که هر طور شده، پسرعمههایم را در فوتبال رایانهای در هم بکوبم.
حوالی #سن_بلوغ، #سؤالات و #دغدغه های متفاوتی پیش آمد. انگار تا قبل از این، فقط میتوانستم داستان جهان را با زاویهی #اوّل_شخص نگاه بکنم، امّا حالا میتوانم هر وقت که بخواهم، #دانای_کلّ داستان باشم. میتوانم خودم را از بالا نگاه کنم. میتوانم پیرامون قبل، اکنون و آینده سؤال بکنم، امّا تا قبل از این، چیزی جز «#حال» را لمس نمیکردم. حالا میتوانستم نه فقط پیرامون، امیرعلی و پسرعمه و خاله، بلکه پیرامون #انسان فکر کنم. حالا میتوانستم دربارهی #خدا سؤال کنم. گویا من ساکن عمارتی بودهام که به همهی اتاقهایش دسترسی نداشتهام و حالا کلید سایر اتاقها نیز به من داده شده است.
با این که این بخشی از من خواستار پاسخ گفتن به این سؤالها بود، من همچنان مشغول همان دغدغههای «ریز» خود بودم. انگار به آن دنیای قبلی خودم #انس گرفته بودم: دنیایی که در آن، همهی افکار و اندیشهها به «من» بر میگشت. به این میاندیشیدم که دانشمند «شَوَم»، مشهورم «شوم»، بزرگ «شوم» و قلّهی موفّقیت را فتح کنـ«م» و خوشبخت باشـ«م».
رفته رفته سؤالها طغیان کردند: آنها دنیای من را به آتش کشیدند، میپرسیدند: #موفّقیت چیست؟ #خوشبختی چیست؟ #زندگی کردن چیست؟ ارزش چیست؟ جریان زندگی به چه سمت و سویی میرود؟ آبشار زندگی از کدام ریشه جوشیده است؟ خلاصه، «#من» زمین خورد و «#پوچی» بالا گرفت. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم و دیگر به این فکر نمیکردم که از دوستان خود جا میمانم، چون میدانستم که آنها هم مسیری را طی میکنند که آن را انتخاب نکردهاند. این مسیری بود که همه، به اسم این که «همه» آن را درست میدانند میروند. مسیری که انگار در آن، ثروت و شهرت و قدرت، مترادف معنای زندگی است...
#مهدی_کرامتی 👌🏻