eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
112 دنبال‌کننده
494 عکس
615 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
تو در نهایت تثلیثی و من مخالف توحیدت تو اسم اعظمی از کفری و من هر آینه تاییدت تو در برابر ایمانی، مرا تو دینی و آیینم بیا حماسه‌ی تکفیرم، منم که محو به تلقینت بیا الهه بی وجدان، ظهور کن که تو اینجایی شبیه حادثه ای هستی منم که محدث تأثیرت سکوت پر سخنی داری سخنوری تو هم ساکت زبان حال شیاطین شد هر آیه آیه‌ی تمجیدت
شعری که همین روزها، «دم در باب القبله در مقابل امام حسین بعد از زیارت» توسط دوست شاعرمان سروده شده: تربت چرا؟ که خود بشوم خاک پای او... آن را که می‌کنم همه دم جان فدای او یا رب مرا ببخش اگر زنده ام هنوز من سعی می‌کنم که بمیرم برای او شاید لیاقتم ز سگان نیز کمتر است تا پاسبان شوم همه صحن و سرای او آخر زمان و لحظه دیدار می‌رسد آن لحظه ای که سر بنهم زیر پای او جان ها همه فدای پسرهای فاطمه ای کاش میشدم ز تولد فدای او یک شب چنان که اذن گرفتم ز ماهتاب فرداش سر به سجده نهم از ولای او باشد اگر که زندگی و عمر بی حسین بهتر همانکه جان بسپارم برای او من رو به روی خون ایستاده‌ام تعظیم می‌کنم ز سرم تا به پای او هر گز نمیشود که به تشبیه و غیر هم اذعان کنم به عزت و جاه و بهای او فریاد می‌کشم به تمنات یا حسین زان دختری که بسته شده چشم های او من را ببخش اگر به ادب خو نیافتم یا رب مرا ببخش تو در این سرای او صابر اگر که جان ندهی در برابرش شیطان گرفته جان تو را بی ولای او
شعر دیگری از دوست عزیزمان که «سحر گاهان در حریم حرم امیرالمؤمنین آقا امام علی علیه السلام روبه روی ایوان طلا» سروده شده: چگونه بگویم برای تو شعری؟ تو بالا تر از هر چه شعر و شعاری تو با حق تعالی چنان خو گرفتی که خود بر کنی جامه های خدائی بگو منکرت را به آیات قرآن که نفس پیامبر همانا شمایی بگو که تویی خالق کان ما کان ولیکن نداری تو دعویْ خدایی بگو شیخ دین را که عمری نمازت بدون ولایت ندارد بهایی نگاهی به من کن که دیوانه گشتم از این شعر مستانه خوی فضایی هم اکنون در آشفتگی شهریارم که تو هرچه خلقی همان سان خدایی ولیکن تو خود گفته‌ای بی تکلف که هیچ ادعای خدایی نداری به اسمت علی، یاعلی، یا علی جان تو هم جان بگیری و هم جان فزایی تویی اسم اعظم، تو ساقی کوثر تو آیینه‌ی آیه‌ی انمایی به آیات قرآن نظر کرده دیدم تو مقصود شیرین «قالو بلیٰ»یی و پایان این بیقراری، بهشتم به لطف خدا گر بخواهد شمایی...
قلبی که خالی از تب دنیای عاشقان فریاد می‌کشد به تمنای عشق خود چون رود سر به زیر، پس از مرگ آبشار فریاد می‌کشد به تمنای عرش خود رفتم به کافه‌ای و کمی عشق می‌خورم طعمِ گَـس نبودِ تو در طعم قهوه خود، کافیست تا که هرچه که لبخند می‌زنند من بیشتر فرو بروم، بیشتر به خود ای چشم تو شراب و لبان تو شکّرین ای کاش، لااقل تو بمانی به پای خود من را که از ازل همه فکرم تو بوده‌ای راندی مرا همیشه ز رؤیای وصل خود عاشق نمی‌شدم مگرم با نگاه تو دیوانه کرده‌ای تو مرا با نگاه خود مجنون تر از همیشه چو فرهاد می‌کنم یک بیستون برای تو؛ قبری برای خود...
تو در نهایت تثلیثی و من مخالف توحیدت تو اسم اعظمی از کفری و من هر آینه تاییدت تو در برابر ایمانی، مرا تو دینی و آیینم بیا حماسه‌ی تکفیرم، منم که محو به تلقینت بیا الهه بی وجدان، ظهور کن که تو اینجایی شبیه حادثه ای هستی منم که محدث تأثیرت سکوت پر سخنی داری سخنوری تو هم ساکت زبان حال شیاطین شد هر آیه آیه‌ی تمجیدت
ای وای از این بیچارگی کین گونه دامن گیر شد من زود سمتت آمدم گویا ولیکن دیر شد عشقت چنان در قلب من آتش کشیده تا سرم کز آسمان چشم من باران غم لبریز شد دور از منی و در دلم هر لحظه یادت میکنم حیران همی پرسم چرا؟ ما را چنین تقدیر شد من شهریارم گرچه چون او مرد عقبی نیستم اما چه شیرین سرنوشت من بدو تشبیه شد ۱۴۰۲/۹/۹
همه اینان که گرد خود بینی مگسانند گرد شیرینی دل آتش گرفته‌ی ما را تو چرا نزد خود نمی بینی منم و ملتی که می‌خواهد دل من از دلت جدا باشد دل ما نیز سوی یک دیگر بشود گرچه بی صدا باشد به تو سوگند یا به چشمانت که در این راه با تو میمیرم که مگر لحظه‌ای خدا خواهد ز رقیبان تو را که پس گیرم همه‌ی عمر در پیت بودم و ز عشقت دمی نیاسودم که تویی آنکه از ازل دانم که فقط من برای او بودم چه کنم بی نگاه گیرایت که کنون از نگاه من دوری و خدا داند اینکه میدانم که به دوری چنین تو مجبوری همه ام اشک و آه و لبخندم و تویی مرهم همه دردم به فراغت اگر ضعیفم من به کنار تو چون دماوندم تو کجایی در این شب تارم که ز درد دلت خبر دارم همه‌ی شهر را به دنبالت که غمی از دل تو بر دارم نشناسی تو روح را که چنان آسمان شب باشد اگرم تیره و سیاه اما به دلش شمس و نجم و مه باشد ۱۴۰۲/۹/۱۰
شوری به سر نمانده چرا آرزو کنم؟ قلبی دگر نمانده که آن را رفو کنم من منتظر شدم بنشینی برابرم اکنون چگونه من به نبود تو خو کنم؟ از گاه بودن تو که شرمنده‌ام چنین باید به لحظه های نبود تو رو کنم (شرمنده ام ز دوست که دل نیست قابلش) باید میانه سینه غمش را فرو کنم من در میان دست گروهی مخالفم روزی که این دسیسه‌ی رندانه رو کنم در منزلم همی بنشینم به انتظار تا اینکه گیسوی تو در این خانه بو کنم چون من به درگه تو چنین آورم پناه بنشین که با تو بهر خودم گفتگو کنم من هرچه در توان دلم شد گذاشتم اما نشد که تر، لبی از آن سبو کنم فریاد میزنم به تمنای بودنت یک لحظه باش تا که جهان زیر و رو کنم مرا ببین که چه آورده بر سرم این ماجرا که ترک سر و آبرو کنم ۱۴۰۲/۹/۱۵
آتشی در میان خاکستر یا دلی در میان این سینه هردوشان نفس آدمی را کشت این یکی بخل و آن یکی کینه گر برادر کشی به راه افتاد می‌رسد بیوگی به تهمینه پسر نوح یادمان باشد با ذغال و رفیق و آدینه بی رِفاقَت هم آدم اوّل بِگْذَریم از کلام دیرینه حالتان خوب؟ کیفتان کوک است؟ ای که آغوشتان چو نرمینه میشود یک شبی بیاساییم با شراب و شما و ترخینه بس که شوخی هوس فروکش کرد با کمی شرم باشو سنگینه از قضا من به دامت افتادم حبس گشته نفس در این سینه ناگهان یک نوای بس ناجور همچو واق سگی سراسیمه احتمالاً صدای یک زنگ است که شده در فضا نهادینه بوده انگار خواب شیرینی و چه خوشمزه بود ترخینه