ادامه 🔰🔰🔰
ما نوجوان ها را به خاطر این همه آرمان خواهی نامتعادل می نامیم حال آن که این همه حساب گری در خود ما هم یک جورهایی بی تعادلی است.
جوان و نوجوان اما اهل ریسک است. با کوچکترین احتمال موفقیت، بزرگترین خطرها رابه جان می خرند.
به نظر آن ها درست ترین کار، کاری است که امکان داشته باشد آن را انجام داد حالا اگر صددرصد هم احتمال شکست باشد باز یک امید قشنگ توی دلشان هست که می گوید شاید هم موفق شدی.
گاهی توی گلزار شهدای شهرمان که قدم می زنم و سنگ قبرها را می خوانم می بینم بیشترشان در هفت سال سوم عمرشان بوده اند.
چهارده تا بیست و یک سال.
واقعا اگر چنین روحیه ای در آدم نبود هیچ عقل محاسبه گری نمی توانست این همه حماسه بیافریند.
گاهی از پنجره ی تاکسی جوان هایی را می بینم که در حال تک چرخ زدن با موتور هستند و مسافرها هم زبانشان را به لعن و نفرین باز می کنند. برایشان صدقه کنارمی گذارم. با خودم می گویم خب وقتی توپ و تانکی در کار نباشد و هیچ مقام مسئولی هم بلد نباشد هیجان طلبی این بیچاره را در راه درستی ارضا کند، خودش باید یک فکری به حال خودش بکند.
فردا هم اگر قرار شد کسی از ناموس وشرف این مملکت دفاع کند، بی شک همین جوانی که دارد روی پل با سرعت زیاد تک چرخ می زند و از جانش هم نمی ترسد، بلند می شود و می رود نه آن راننده ی تاکسی که مرتب این بنده ی خدا را لعن و نفرین می کند.
چقدر ما پدر و مادر ها توی زندگی به چنین مشاورهایی نیازداریم. مشاورهایی که مثل ما عقل حسابگر نداشته باشند و خیلی از آرمانهایمان را دوباره به یادمان بیاورند.
مشاورهایی که بدون چرتکه هم بلد باشند حساب کنند.
و چقدر این نوجوان ها نیاز دارند یک نفر که سرد و گرم روزگار را چشیده وارد تصمیم گیری هایشان شود و نگذارد با این همه آرمان های بلند، خدای نکرده بال و پرشان جایی گیر کند و زخمی شوند.
فکرش را بکن .یک آدم حسابگر که یک وزیر آرمانگرا و ریسک پذیر داشته باشد، چه تصمیم های متعادلی خواهد گرفت.
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
لباس خاکی های نسل ظهور...
انگار نه انگار که لباس هایش خاکی می شوند
دراز کشیده روی زمین
کنار چاه عریضهی مسجد جمکران
دارد آرزوهای نسل ظهور را می نویسد
با خطی که من یک کلمه اش را هم نمی توانم بخوانم
با خطی که فقط خودش می داند و مولایش...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
بابایی که روز اول مدرسه گریه می کرد...
مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز...
هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه
هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض...
امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر...
یاد روزهای اول به دنیا آمدنش میافتم
یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال
هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود
هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم
هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم
حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم.
می بردیمش که برای خودش بشود
بشود "أبناء زمان"
بشود "علی دین ملوکهم"
توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی.
طفل معصوم را کجا داری می بری؟
با کی قرار است دوست شود؟
معلمش چه جور آدمی است؟
بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟
تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود...
چقدر زندگی مثل پاییز است
یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد.
چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده.
اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند.
قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی.
یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی.
فقط خودت مانده ای و خدایت.
خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند...
بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم.
بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین.
حیفم آمد دوربین بیاورم.
می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان.
نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم.
می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم.
کوچک. یکی مثل بقیه.
حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند...
هی گمش می کردم.
فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی.
یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده...
یک لحظه پیدایش می کنم.
چقدر بزرگ شده ای پسرم!
انگار من هم بزرگ تر شده ام.
حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند...
حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم
باید نگران دوست هایت هم باشم.
باید مدیرتان را هم دعا کنم...
عجب دنیایی است پسرم!
آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود
دلتنگ تر می شود...
از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید.
صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد.
با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود
حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه...
از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود...
خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم.
اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام...
هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت...
بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند...
داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد.
فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام...
این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟
راستی آقا!
لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی...
آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم.
جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی...
دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد...
حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان.
زنگ می زنند.
دارم گریه می کنم...
دارم گریه می کنم...
بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند.
اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند"
چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن...
خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم.
کلاس تمام می شود...
بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه.
بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند.
من اما از جایم بلند نمی شوم.
کلاس خالی می شود.
معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟
می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت"
معلم می خندد.
می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند
بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است.
چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد...
زنگ می زنند...
یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند...
نوبت اسم احمد می شود...
دارم گریه می کنم.
چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟
چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده...
آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد...
آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟
با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده...
نمی دانم...
احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند.
حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند.
در سالن را می بندند.
اشک هایم را پاک می کنم...
دارم با آقا صحبت می کنم:
یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟
یا لااقل بغض می کنی
آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم...
نمی دانم...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
بسم الله الرحمن الرحیم بابایی که روز اول مدرسه گریه می کرد... مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش
👆بابایی که روز اول مدرسه گریه می کرد...
چقدر محشر و ناب بود این نوشته استاد...
هم چهارده سال پیش باهاش گریه کردم... هم الان...
هنوز هم تازه است...
هنوز هم شیرین، با طعم اشک...
بسم الله الرحمن الرحیم
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
امروز اتفاقی افتاد که باعث شد روی احمد دست بلند کنم...
از غلط یا درست بودن کارم نمی خواهم چیزی بگویم
اما نباید این قدر محکم می زدم.... قلبم تیر کشید...
بعد از آن هم هیچ محلش نگذاشتم اما خدا می داند توی دلم چه آشوبی بود...
با هق هق گریه رفت سراغ دفتر نقاشیاش
بعد چند دقیقه دیدم دست روی شانه ام گذاشته
برگشتم دیدم با صورتی که هنوز خیس است وصدایی که هنوز می لرزد یک تکه کاغذ به طرف من دراز کرده
می گوید مال شماست.
دیدم چند تا گل آبی و صورتی و نارنجی کشیده کنارش با دست خطی که تازه یاد گرفته؛ درشت نوشته : بابا...
آن وقت من باید چه کار می کردم؟....
.............
. توی عمرم این قدر از یک کاری پشیمان نشده بودم... محکم بغلش کردم ... مچ دستی که به رویش بلند کرده بودم تا آرنج، سست شده بود...
.حالا احمد خوابیده و من دارم فکر می کنم آنهایی که خدا با عقوبت ادبشان می کند وقتی توبه می کنند خدا چه جوری آغوشش را برایشان باز می کند؟
.دارم فکر می کنم آدم را با کدام بهتر می شود ادب کرد؟
با عقوبت؟ کاری که من با احمد کردم
یا با محبت؟ کاری که احمد با من کرد
الهی لا تؤدّبنی بعقوبتک...
.من رشته ی محبت خود با تو می برم
شاید گره خورَد به تو نزدیک تر شوم
. هربار نقاشی اش را نگاه می کنم انگار چشمم به صفحه ی مقتل افتاده باشد...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد... که تا زخال تو خاکم شود عبیر آمیز
یکی از صحنه هایی که همیشه مرا غرق تماشا می کند؛ خیال پردازی های کودکانه و غرق شدن بچه ها در عالم خیال است.
خیلی وقت ها بچه ها به ظاهر در کنار ما هستند اما واقعاً جای دیگری سیر می کنند و حتی صدای ما را هم نمی شنوند.
ما جلوی چشمهایشان راه می رویم اما آنها دارند عالم دیگری را تماشا می کنند.
با دیدن کوچکترین ناملایمات در کنار ما، بساط زندگیشان را جمع می کنند می روند توی عالم رؤیاهای خودشان.
توی آرمان شهرشان.
خیلی از ما فکر می کنیم تخیل، یک چیزی ست که مربوط به عالم بچگی می شود و آدم که بزرگ می شود باید با این قوه ی خدادادی خداحافظی کند.
خیلی از ما بزرگ می شویم اما قوه ی تخیلمان کوچک می ماند و از سرزمین عجایب آلیس فراتر نمی رود.
فکر می کنم تخیل چیزی ست که باید با بزرگ شدن آدم ها بزرگ شود و رشد پیدا کند.
قرآن را که سیر کنی احساس می کنی خدا خیلی از آیه ها را به خاطر این نازل کرده که ما در موردشان خیال کنیم و گرنه فهم و درک ما تا وقتی که توی این دنیا هستیم به آنها قد نمی دهد.
اصلاَ مدل خیلی از توصیف های خدا تحریک کننده ی خیال است.پرورش دهنده ی تخیل است.
درخت هایی که از زیرشان رودها جریان دارند.
پشتی هایی که اهل بهشت به آنها تکیه داده اند و خدا حتی جنس آسترشان را هم توصیف می کند.
قاصرات طرفی که خیال می کنی یاقوت و مرجان هستند
گنجشک هایی که بالای سرت پرواز می کنند( و تا هوس خوردنشان را کنی کباب می شوند و مقابل دهانت می آیند و اگر دلت نخواست دوباره پرواز می کنند و می روند.)
و خیلی توصیف های دیگر که از بس ظریف اند اصلاً ترجمه شان هم نمی شود کرد.
چرا ما دیگر غرق خیال نمی شویم؟
چرا خیال روی کسی را در کارگاه دیده نمی کشیم؟
چرا با یاد روی کسی بوسه بر رخ مهتاب نمی زنیم؟
چرا نقشی به یاد رویی بر آب نمی زنیم؟
شده است تا حالا کسی صدایت بزند و تو اصلاً حواست نباشد و دوباره که صدا زد و به خودت آمدی، بگویی ببخشید کنار جنّات تجری من تحتها الأ نهار بودم؟
بگویی پاهایم را فروبرده بودم توی عینٌ یشرب بها المقرّبون؟
توی این همه سختی و ناملایمات ناگزیر دنیا از این قالیچه ی سلیمان که خدا به تو ارزانی داشته نمی خواهی استفاده کنی؟
چرا باید با دیدن چند تا مانکن هالیوودی یا خیابانی این جوری لرزه به دین و ایمانمان بیفتد؟
برای این که با خیالمان نرفته ایم سراغ حورٌ مقصوراتٌ فی الخیام...
برای این که بلد نیستیم توی عالم خیالات آدم بزرگ ها زندگی کنیم.
هنوز هم با نوستالژی کارتن های زمان بچگی مان آه می کشیم اما حواسمان نیست که یک کارتن های قشنگ تری هم هستند که اگر بچه بودیم نمی توانستیم از آنها لذت ببریم ...
ولی الآن می توانیم آنها را ببینیم . می توانیم توی آن عالم زندگی کنیم و هیچ کدام از رنج های این دنیا را احساس نکنیم.
مولا امیرالمؤمنین در توصیف اهل تقوا می فرماید آن ها همین الآن توی بهشت هستند انگار که دارند نعمت هایش را می بینند (کمن قد رءاها)و انگار که همین الآن دارند جهنم و عذابش را می بینند...
پیامبرمان فرمود دنیا زندان مؤمن است.
و من فکر می کنم خدا برای این زندان یک پنجره ی کوچک گذاشته به اسم تخیل که هر وقت گنجشک دلت به تنگ آمد می تواند بیاید بنشیند لبه ی این پنجره ، یک کم منظره های بیرون را تماشا کند و بعد پرواز کند توی آسمان هایش. برود تا هر جا که دلش خواست...
و یک روزصبح که از خواب بیدار شدی از تو می پرسند کجا بودی؟
چند وقت آنجا بوده ای؟
می گویی درست یادم نیست.
شاید یک روز
شاید نصف روز
شاید کمتر.
شاید بیشتر...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستم داری؟...
گاهی پیش میاد که احمد با خواهرش بداخلاقی می کنه
نرگس قبل از این که گریه کنه می پرسه : احمد دوستم داری؟
اگه احمد بگه آره دیگه نرگس گریه نمی کنه و به بازی ادامه می ده اما اگه بگه نه، اون موقعه که بلند می زنه زیر گریه...
گاهی که با هم دعواشون می شه و ما از صدای گریه متوجه می شیم... وقتی ازش می پرسیم چرا گریه می کنی نمی گه احمد منو زده؛ می گه احمد دوستم نداره...
یا گاهی یکی از ما احمد و دعوا می کنیم.
اولش با تعجب نگاهمون می کنه.
بعد میاد ازمون می پرسه احمد و دوست داری؟
می گیم آره دوستش داریم ...
بعد می ره پیش احمد می گه داداش گریه نکن... مامان دوستت داره...
پ.ن.
. این مطلب رو از بین یادداشت های حدود دوسال پیش پیدا کردم و البته این داستان هنوز هم به همین شکل ادامه داره...
.همیشه فکر می کنم تیتر گذاشتن یا تحلیل و نتیجه گیری کردن و "پی نوشت" نوشتن برای حرف های پاکی که انگار واژه واژه ش مستقیم از توی فطرت بچه ها دراومده ، هم حرفای پاک بچه ها رو آلوده می کنه؛ هم شاید بی احترامی به شعور کسانی باشه که اینجا رو می خونن و قطعاً خیلی بهتر می تونن زبون فطرت بچه ها رو بفهمن و ازش نتیجه گیری کنن...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan