هدایت شده از فرزندِ ما، من دیگر ما ست💗
ـ✨﷽✨ـ
✍ ویراست استاد محسن عباسی ولدی در رابطه با بردن بچهها به سفر مبارک اربعین🏴
«سختیهای سفر #اربعین را بهانۀ ترک این سفر نکنیم.
اربعین سفر تربیت شدن است. سختی کشیدن و ساخته شدن، رفیق دیرینۀ هم هستند.
لطفی که اربعین به ما در تربیت خودمان و فرزندانمان میکند، هزار کتاب و کلاس تربیت نمیکند.
فرصت تربیت اربعین، نعمت بزرگ خدا به ماست، نکند کفران نعمت کنیم!»
@abbasivaladi
فرزند ما منِدیگرِما است💕
@manedigarema
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا بغلم کن!
دیدی بچه هایی رو که توی کوچه دست باباشونو ول می کنن ؟
بابا می گه بیا دستتو بده به من . یواش تر برو . می افتیا ...
بچه هه حرف باباشو گوش نمی ده . چیزی نمی گذره که می خوره زمین .
بلند بلند می زنه زیر گریه ...
اولین کاری که می کنه اینه که با اون لباسای خاکی و صورت پر از اشک ، دستاشو باز می کنه که بابا بغلش کنه ...
می گم ؛ شاید خیلی از زمین خوردنای ما هم توی زندگی به خاطر اینه که برگردیم توی آغوش همونی که دستشو ول کرده بودیم.
مگه نه خانوم ؟...
____________________________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
عروسکم مال شما...
دیشب جاتون خالی ، خونوادگی رفتیم حرم . نرگس توی بغل من بود ؛ احمدم دستشو داده بود به مادرش . نرگس تفنگ کوچولوشو که خیلی دوسش داره با خودش آورده بود . توی راه چند بار خواستم یه جوری تفنگو از دستش بگیرم اما مقاومت کرد . همچین که از توی خیابون گنبد طلایی پیدا شد نرگس بدون این که کسی بهش بگه خم شد و سلام داد . به حرم که رسیدیم نرگس از من جدا نشد . با خودم بردمش طرف ضریح . مهر و زیارتنامه برداشتم . اونم خواست .یکی هم برای اون برداشتم . زیارتنامَه م که تموم شد بردمش که ضریحو بوس کنه . به ضریح که چسبیدیم دیدم داره به دست آقاهایی که پول توی ضریح میندازن نگاه می کنه . بعد دیدم داره سعی می کنه تفنگشو بندازه توی ضریح . نمی دونم کی محبت خانومو این جوری توی دل این بچه گذاشته بود که با یه عشقی می خواست تفنگشو که همه ی تعلقش بود بده برای حضرت .
یه نگاه به عروسک گلم انداختم و بوسیدمش ؛ یه نگاهم به ضریح . گفتم خانوم ! حالا که نرگس تفنگشو داد برای شما منم این عروسکمو می دم که برای خودتون باشه . خواهش می کنم قبول کنید ... .
__________________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
سن که مهم نیست...
گفتگوی احمد با پسر خاله اش هادی توی تاکسی ...
هادی : احمد من شبا موقع خواب برای این که نترسم آیة الکرسی میخونم
احمد : مگه آیة الکرسی رو بلدی ؟
هادی : آره همه شو حفظم
احمد : تازه من آیه ی نور رو هم حفظم
هادی : خب آیه ی نور همون آیة الکرسیه دیگه
احمد : آره ، آیه ی نور برای سه ساله ها همون آیة الکرسیه اما پنج ساله که بشی آیه ی نور یه آیه ی دیگه میشه .
هادی : خب ببین اون دفه دستامونو که بلند کردیم دست من به دست تو رسید . خب منم پنج سالم شده دیگه .
احمد : نه بابا قدّت بلند شده . پنج سالت که نشده .
هادی : خب پنج سالم نشده اما بزرگ شدم دیگه
احمد : اصلاً ول کن بابا . سنّ و این چیزا که مهم نیست . تقوا مهمه ... .
_______________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
کاش من هم بچه آهو میشدم...
امروز وارد خونه که شدم صدای هق هق گریه ی احمد می یومد . اومدم توی اتاق ، دیدم سی دی امام رضا شو گذاشته ؛ اون سرودَه رو آورده که می گه کاش من یک بچه آهو می شدم ... تا اون جا که می گه خوش به حال بچه آهویی که تو توی صحرا ضامن او بوده ای... بعد نشسته روی صندلی ؛ زانوهاشو بغل گرفته ؛ سرشو برده لای زانوهاش ؛ داره زار زار گریه می کنه . دفعه ی اولش نبود اما رفتم نازش کردم ؛ گفتم چیه بابا چرا گریه می کنی؟ جوابمو نداد . خواستم بغلش کنم ؛ نذاشت . می دونستم چرا گریه می کنه . کار هر روزشه که بهانه ی امام رضا رو بگیره . اما اصرار کردم . با بغض گفت آخه دلم برا امام رضا تنگ شده .
دلم نمی خواست آرومش کنم . دوست داشتم بشینم کنارش منم گریه کنم . به خودم گفتم تو با این دلت چی کار کردی که حتی اندازه ی یه بچه بهونه ی امامشو نمی گیره ؟ چی به روز خودت آوردی حسن ؟
______________________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
یک فرشته ی کوچک توی سجاده ی من...
یک روز دختر یک و نیم ساله ی مان- وقتی نمازم تمام شده بود و توی سجاده تسبیح را برداشته بودم تا طبق عادت ، ذکر تسبیحات بگویم – یکباره نگاهش به من افتاد و بازی اش را رها کرد و برای چند ثانیه همین طوری به من خیره ماند . بعد با اشتیاقی خاص اما با احتیاط آمد و روی زانوهای من نشست .
با نگاهی که پر از درک عمیق و لذت شدید و کشف جدید و سؤال و احساس عظمت و افتخار و ... بود ؛ یکی یکی حرکت دانه های تسبیح را تعقیب می کرد و گاهی سرش را تا حد ممکن به سمت من می چرخاند و با نگاهی پر از " دوستت دارم " و " آفرین به بابای خوبم " و "دارم به وجودت افتخار می کنم " و " فکر نمی کنم خودت هم بفهمی که داری چه می گویی " و " حواست کجاست " و ... به چشم های من نگاه می کرد و بعد لب هایش را غنچه می کرد تا من صورتم را پایین بیاورم و بتواند مرا ببوسد ...
و من متحیر مانده بودم که الآن باید کدامشان را ببوسم و به سینه بگیرم و محکم فشار بدهم و بخورم و ...
این دختر ناز را یا آن کسی را که ذکرش عادت زبانم شده بود و حالا این فرشته ی کوچک دوباره حضورش را به من نشان می داد ؟ ...
حالا این کار هر روز فرشته ی کوچک ماست که وقتی نماز من تمام می شود و همین که تسبیح را برمی دارم بازی اش را رها کند و بیاید روی زانوی من بنشیند و یک کمی تسبیح را نگاه کند و سرش را بچرخاند و توی چشم های من نگاه کند و لب هایش را غنچه کند و بابا را ببوسد و بی خیال بقیه ی بازی اش شود و نگذارد بابای بازی گوشش هم بازی کند و ...
_________________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین شعر احمد
احمد چهار سالش بود که اولین شعرشو گفت .
اونم یه شعر آیینی ...
البته قبل از اینم زیاد شعر گفته بود اما به صورت حرفه ای اولین شعرشو توی چهار سالگی گفت .
چون نوشتن بلد نبود من شعرشو براش یادداشت کردم .
البته امیدوارم کسی از این شعر ایراد وزن و قافیه نگیره . به نظر من این شعر اون قدر شعره که هیچ نیازی به وزن و قافیه نداره ...
و اما شعر احمد :
احمد: بابا! می دونی من چرا خودمو دوست دارم ؟
من: نه پسرم ، چرا ؟
احمد : آخه چون امام رضا رو دوست دارم ...
_________________________
*از یادداشت های سال ۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
تربیت هم زمان فرزند و والدین در روش تربیتی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم
شاید مهمترین و جامع ترین روایتی که درباره ی تربیت فرزند به دست ما رسیده ؛ همان روایت مشهور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم باشد که فرزندان را به سه گروه سنی تقسیم کرده اند و روش برخورد با آنها را در هر یک از این مقاطع بیان فرموده اند .
این حدیث مورد توجه خیلی از روانشناس ها قرار گرفته و علما تحلیل ها و تفاسیر زیادی از آن ارائه داده اند . هرچند موضوع این روایت تربیت فرزند است اما من همیشه مجذوب تأثیر آن بر تربیت خود والدین بوده ام و الآن هم قصد دارم به یاری خدا و تا آنجا که عقلم قد می دهد این حدیث شریف را از منظر نقشی که در تربیت پدر و مادر دارد بازخوانی کنم .
پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در این حدیث شریف می فرمایند : فرزندان در هفت سال اول امیر ( و پادشاه ) تو هستند ؛ در هفت سال دوم بنده ی توأند و در هفت سال سوم ، وزیر ( و مشاور ) تو ...
هفت سال اول
طبیعی است وقتی کسی امیر تو باشد تو هم باید بنده ی فرمانبردار او باشی . همیشه با تکریم و احترام و تمجید و حتی تملق گویی با او برخورد کنی . همه جا حافظ منافع او باشی . عیب های او را نادیده بگیری و خوبی های ناچیزش را بزرگ بشماری و ... با این اوصاف ، دیگر نیازی به گفتن نیست که حق نداری بر سرش فریاد بزنی چه برسد به این که بخواهی روی او دست بلند کنی ... .
حالا تصور کنید که این حضرت پادشاه ، کمتر از هفت سال سن دارد . یعنی حتی ممکن است یکی دو سال بیشتر نداشته باشد .
شما باید فرمانبردار کسی باشید که زیر بار هیچ منطقی نمی رود و فقط حرف ، حرف خودش است . نه خوب و بد را متوجه می شود و نه درست را از نادرست تشخیص می دهد . معمو لاً خواسته های او یا خطرناک هستند یا زیان بارند یا برایش مضرند یا گران قیمتند و یا دست نیافتنی . مثلا یادم هست که تا مدت ها وقتی شب می شد ، احمد فریاد می زد و می گفت : یالله بگو روز باشه ، شب نباشه ... و هیچ طوری هم کوتاه نمی آمد .
خیلی وقت ها فکر می کنم ، برای آدم خودخواه و نفس پرستی مثل من که همیشه بنده ی چشم و گوش بسته ی هوا وهوس های خودم بوده ام و هر بار که تصمیم گرفته ام با نفسم مبارزه کنم ، در عرض دو یا سه سوت ، ضربه فنی شده ام و با صورت نقش زمین شده ام ؛ هیچ راه علاجی بهتر از این به نظر نمی رسد که خدا به یک موجود زورگو و زبان نفهم مأموریت بدهد که او با نفس من مبارزه کند . و واقعاً هم که بچه ها چه قدرت فوق العاده ای دارند در مبارزه با نفس بزرگتر ها . انگار خدا می خواهد به ما بگوید ؛ ببین ! یک بچه ی نیم وجبی حریف نفس تو می شود اما تو خودت حریف نفس خودت نیستی ...
از طرفی آدم وقتی که یک مدت ، فرمانبردار یک پادشاه زورگوی زبان نفهم باشد که همیشه خواسته هایش دردسر ساز است ؛ چه خوب قدر آن پادشاه حکیم علیم قادر متعال را خواهد دانست . پادشاهی که تمام خواسته هایش فقط به نفع بندگانش است و به اطاعت آنها هییچ نیازی ندارد .
همیشه وقتی مجبور می شوم از خواسته های نامعقول بچه ها اطاعت کنم به خودم می گویم , حقت است ؛ تابفهمی فرمان چه پادشاهی را زیرپا گذاشته بودی . حالا باید به پادشاهی سواری بدهی که هر آن ممکن است هیکل تو را به گند بکشد و واقعاً هیکلی که یک عمر در معصیت خدا بوده ، باید هم به گند کشیده شود ... .
در هفت سال دوم فکر می کنم، جریان مبارزه با نفس ، شدیدتر می شود ؛ چون دیگر بچه کمی منطقی تر شده و روز به روز توی دلت جای بیشتری برای خودش باز کرده . بیشتر از گذشته به او تعلق داری ؛ حتی با کمال میل دوست داری همه ی خواسته هایش را برآورده کنی... اما باید دوباره پا روی نفست بگذاری و با بچه ای که حالا خیلی راحت تر از گذشته زیر بار منطق می رود و حرف تو را می پذیرد ؛ مثل بنده ها رفتار کنی . باید پادشاه باشی و به او دستور بدهی و او را مجبور کنی تا بی چون و چرا از تو اطاعت کند . دلت نمی آید اما به خاطر اشتباهاتش باید مجازاتش کنی . گاهی توی دلت قند آب می شود که بگیری و محکم او را بغل کنی و ببوسی اما می بینی به خاطر فلان خطا باید به او اخم کنی و تشر بروی و ...
شاید آدم هایی که توی این وضعیت قرار می گیرند بهتر بتوانند حال خدا را درک کنند . پادشاهی که عاشق بنده هایش است و آنها را بیشتر از خودشان دوست دارد ، چه حالی پیدا می کند وقتی که می خواهد همین بندگان را تنبیه کند یا با آنها قهر باشد یا ...
واقعاً که باید فرمان های چنین پادشاهی را عاشقانه اطاعت کرد...
در مورد هفت سال سوم ، کار به مراتب پیچیده تر می شود .اما حرف هایی که می توان گفت خودش به اندازه ی یک پست کامل است...
حالا تصور کنید پدر و مادری را که چند تا بچه دارند و بچه هایشان در دوره های مختلف سنی اند ...
تا بعد ... .
* از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان مریضی احمد
تازگی ها احمد مریضی سختی گرفته بود . اگر یک قاشق آب می خورد به اندازه ی یک لیوان بالا می آورد . این بیماری نزدیک یک هفته طول کشید . واقعاً همه ی خانواده خیلی سختی کشیدند . هر روز او را دکتر می بردیم و آزمایش و سرم و آمپول و ... ؛اما همین که از زیر سرم بیرون می آمد دوباره روز از نو و روزی از نو . توی این مدت مدام یک دل درد شدید هم داشت که امان خودش و هم ما را بریده بود . چاره ای نبود ؛ باید صبر می کردیم تا ویروسی که وارد بدنش شده بود دفع شود .
احمد حسابی لاغر و ضعیف شده بود . این روزهای آخر مریضی ، حتی توان ناله کردن هم نداشت . شده بود یک تکه پوست و استخوان بدون تحرک . چیزی که خیلی تحمل این وضعیت را برای احمد سخت و برای ما دلخراش می کرد ، این بود که او با وجود حال تهوع و دل درد شدید ، اشتهایش را از دست نداده بود و همیشه گرسنه بود . با وجودی که خودش هم می دانست کمترین غذا خوردنی ، کلی برایش پشیمانی به بار می آورد اما دم به ساعت یاد یک خوراکی می افتاد و آن را از ما طلب می کرد .
دکتر گفته بود که هر وقت تشنه شد آب گرم را با فاصله و قاشق قاشق به او بدهیدم ؛ اما احمد زیر بار نمی رفت و می گفت آب خنک می خواهم . ما اول با مهربانی سعی می کردیم او را قانع کنیم اما فایده نداشت و او پافشاری می کرد ؛ تا اینکه به شدت به گریه می افتاد و می گفت فقط یه کم آب خنک بدید... ایستادگی در برابر گریه ی شدید یک بچه برای یک جرعه آب واقعاً ممکن نبود ... قبول می کردیم ... اما هنوز آب از گلویش پایین نرفته ، دل درد شدید و ...
در مورد خوراکی های دیگر هم همین بساط را داشتیم . مثلا می گفت شکلات می خوام . می گفتم عزیزم دکتر گفته شکلات خیلی برات بده . گریه می کرد ؛ می گفت می خوام . ناز ش می کردم . صورتش را می بوسیدم . می گفتم دل درد می گیریا . باز گریه می کرد . می گفت می خوام . نوازشش می کردم . می گفتم بالا میاریا . بلند تر گریه می کرد . می گفتم دواهاتو که خوردی خوب شدی برات یه عالمه شکلات می خرم . قبول نمی کرد و گریه و گریه و گریه ... گاهی خودم هم گریه ام می گرفت و کتکش می زدم ...
می گفت شما اصلاً منو دوست ندارید . بالاخره تسلیم می شدم و آنچه نباید اتفاق می افتاد ...
توی این مدت خیلی به این موضوع فکر می کردم که خواسته های ما از خدا و اهلبیت علیهم السلام هم گاهی چه قدر شبیه خواسته های یک بچه ی مریض از پدر و مادرش است .
مثلا به خدا می گوییم فلان چیز را می خواهم . می گوید برایت ضرر دارد . دوباره اصرار می کنیم . می گوید بالا می آوری ها . اصرارمان را شدید تر می کنیم . می گوید الآن مریضی . این دواها را بخور ؛ خوب که شدی بعد ... همچنان پافشاری می کنیم.
گاهی اوقات از خدا کتک هم می خوریم و فکر می کنیم که دوستمان ندارد . و امان از روزی که با اصرار خدا را تسلیم خواسته هایمان می کنیم .
آن لحظه هایی که در برابر گریه های احمد طاقت نمی آوردم و عمق جگرم می سوخت با خودم فکر می کردم که خدا نسبت به بنده هایش خیلی مهربان تر و دلسوز تر از پدر و مادر نسبت به فرزند است و با خودم تصور می کردم که خدا هم چه قدر دلش می سوزد وقتی بنده ای از او چیزی می خواهد که داشتن آن به صلاحش نیست .
خلاصه این که توی این مدت ، رابطه ام با خدا طور دیگری شده بود و مدام می گفتم خدایا در برابر اصرارهای من طاقت بیاور .نکند دلت بسوزد ها . اگر هیچ کدام از خواسته هایم را هم برآورده نکنی اصلاً از تو ناراحت نمی شوم .
یاد آن فراز از نامه ی سی و یک نهج البلا غه می افتادم که حضرت فرموده بودند : چه بسا دوایی که درد است و چه بسا دردی که دواست .
برای خوب شدن احمد خیلی دعا می کردم توی دلم می گفتم خدایا می دانم که این درد را برای معالجه ی من فرستاده ای ؛ و سجده ی شکر می کردم .
حالا احمد خوبِ خوب شده . من هم بهترم ... خدا را شکر ...
_______________
از یادداشت های سال ۱۳۸۸
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید همیشه بزرگترین دغدغه ی ما پدر و مادرها این باشد که بچه هایمان را چطور تربیت کنیم - که البته دغدغهی به جایی است -
اما هیچ فکر کرده ایم که شاید این فرشته های معصوم که هنوز عهدشان با پروردگارشان تازه است و مربی دیگری غیر از خدا نداشته اند آمده اند که ما پدر و مادرها را تربیت کنند ؟
بزرگترین لطف ما در حق این مربی های بهشتی این است که بی تربیتشان نکنیم.
در این وبلاگ قصد مقاله نوشتن و نظریه پردازی ندارم . به لطف خدا برخی خاطرات وتجربیات شخصی و یادداشت های قدیمی که بتواند نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر را نشان دهد خواهم نوشت ... .
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی فکر می کنم
چرا آدم ها همیشه حسرت کودکی هایشان را می خورند
و چرا آرزو می کنند که به کودکی برگردند
شاید کودکی همان آشیانه ی درختی است
که قرار بود از آن پرواز کنیم
اما سقوط کردیم...
نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر
@NaghsheFarzandan