eitaa logo
ناحِله
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
174 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاهی چادر تو... از سرخی خون من کوبنده تر است..! 🌿 ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
ھَمیـن‌چادرۍ‌کِہ‌بَر‌سَـر‌توسـت دَر‌کربـَلا‌،حَتۍ‌با‌سَخـت‌گیرۍ‌هاۍ یَزیـد‌،‌از‌سرزیـنَب‌نیوفتـٰاد پَس‌از‌امـٰانت‌زھرا‌حفـٰاظَت‌کُن..✌️🏻!' ‌‌ ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
23.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤مقام حضرت ام البنین سلام الله علیها🖤 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
واقعا ترانه علیدوستی آزاد شد؟ من تازه منتظر بودم باران کوثری رو هم بگیرن بیام توییت بزنم: باز باران با ترانه 😂 🗣حسین‌ صادقی ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد این صحنه رو همه مون دیدیم نه ..؟💔✨ یبار هم از چشم حاجی ببینیم🕊
ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمت‌_هشتم از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 من مـات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف هارا باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: "زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم." بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه‌ی یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه‌ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: "به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."حس می‌کردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامیدتر می‌شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرکاری به خانه برگشتم. می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر علیه سلام✨ سلام الله علیها✨ علیه سلام✨ از دهنش نمی‌افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم. حس می‌کردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله‌ام هم بزور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی‌دانستم به کجا باید سر بزنم... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می‌زدند. تازه می‌فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شده‌ی من معلوم نبود که کجاست. نمی‌ توانستم بنشینم یا بخوابم. به هرطرف نگاه می‌کردم، سایه‌ی زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده‌ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا می‌دید، پشت سرم همه جا می‌آمد و می‌گفت: "کبری، مرا سوزاندی، کبری‌، آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه‌ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می‌گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم می‌خواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که می‌دانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه‌ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟اگر به همه‌ی این ها جواب می‌دادم، شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شدۍ!🙂   یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ  بࢪا ظهۅࢪش دعا میڪݩھ:) ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
اللهم عجل لولیک الفرج💔🕊 @Nahelah 🩶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرمتم"!🙂🖤 ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
از این عکسی که گرفتم خودم خیلی حال کردم 😍😍😍😍😍