✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیوسوم
اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن
به لنج بودند. تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دستشان گونی و طناب و کارتن بود،
میخواستند به شهر برگردند و اثاثیهی خانه شان را خارج کنند.
بر خلاف آنها، ما با چرخ خیاطی و فرش و رخت خواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان
بودیم. آنها با حالت تمسخر به ما نگاه میکردند. یکی از آنها به مسخره گفت:
" شما اثاثیهتان را به من بدهید، من کلید خانهام را به شما میدهم، بروید آبادان اثاثیه ما را
بردارید." بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را ازما گرفت
و به خانهی خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن با شهرام که تنها مرد کوچک ما زن ها بود و آن
زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم.
همهی مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی،
پسر همسایهمان در آبادان، هم سفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک
مرد آشنا در لنج داریم.اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه
به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را
روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمیشناختیم.
توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمیآوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده
اتفاقی برای ما میافتاد، من مقصر میشدم.
چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و
مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت میکرد و بین مسافرها میدوید. آنها هم سر به
سرش میگذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل
دخترها غصه نمیخورد.چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه
۹آوارگی به شهرمان رسیدیم. در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده
کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همهی ما
مثل چند سال گذشته بود...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱