✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتبیستوچهارم
سال هایِ سال، مستأجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. بعدش هم که خانهی
شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه
محرم و صفر را سیاه میپوشیدم، ناراحت بود، من هرچی بهاش میگفتم که من نذر کردهی
امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نا رضایتی میگفت: مادرت
نباید این نذر را تا آخر عمر میکرد.یک شب از شبهای محرم خواب دیدم درِ خانهی شرکتی،
بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع شده بود. با یک
چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسریات را سبز کن. من میخواستم جواب
بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای
علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسریات را سبز کن. این را گفت و از خانهی
ما رفت.با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت
شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم.
مادرم گفت:
"حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را در بیاور."
خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید.
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود.
دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا علیه سلام شده بود، سر از پا نمیشناخت.
من بارها و بارها برایش قصهی رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از
قبر شش گوشه حسین علیه سلام، از قتلگاه، از حرم عباس علیه سلام.
زینب هم شیفتهی زیارت شده بود. او میگفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم
بخوابم؛ باید از همهی فرصت برای زیارت استفاده کنیم.
زینب در حرم طوری زیارت میخواند که دل سنگ آب میشد. زن ها دورش جمع میشدند
وزینب برای آنها زیارتنامه و قرآن میخواند.
نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار
میکرد و میگفت: مامان، پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید به حرم برویم. من و
زینب آرام و بی سر و صدا میرفتیم و نماز صبح را در حرم میخواندیم و تا روشن شدن
هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول میشدیم.
زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید؛ کتابهایی دربارهی علائم ظهور امام
زمان 'عجلاللهفرجهشریف'.
کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت.
دخترها که کوچک بودند، عروسک های کاغذی داشتند. روی تکههای روزنامه عکس عروسک را
میکشیدند و آن را میچیدند و با همان عروسک کاغذی بازی میکردند...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱