✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیزدهم
مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. میرفتم خودم را روی گودال قتلگاه
میانداختم. آنجا بوی مشک و عنبر میداد. آنقدر گریه میکردم که زوار توجه میکردند.
مادرم فریاد میزد و میگفت:"کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند."
اما من بلند نمیشدم. دلم میخواست با امام حسین علیه سلام حرف بزنم؛ بغلش کنم و به
بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه فرستاد. نا بابایی ام سواد
نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت میبرد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش مینشست و
با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد.
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن
یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم
بود، به ما قرآن یاد میداد.پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سر
کلاس میگفت:"الم تره...مرغ و کره! "
منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که
خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که
دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن
قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و
از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
فصلچهارم🌙♥️
مدتی بعد، از محلهی جمشید آباد به لین احمد آباد اثاث کشی کردیم.
پدر و مادرم، یک خانهی شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی که جعفر (بابای بچه ها)
به خواستگاریم آمد، در همان خانه بودم.
چهارده سال و نیم داشتم که مستأجر خانهی ما
جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان، سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید
شیش ماه منتظر میماندیم و بعد عقد میکردیم.
خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش.
زمان ما همهی عروسی ها همین طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانهی مادرم بودیم تا جعفر توانست در
ایستگاه شیش آبادان، یک اتاق در کواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت
نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانهی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در
اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه هایم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا،
همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانهی مادرم در احمدآباد میرفتم. آنجا زایشگاه بچه
هایم بود. در خانهی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم.
یک قابلهی خانگی به نام جیران میآمد و بچه را به دنیا میآورد. جیران زنی میان سالی بود
که مثل مادرم فقط یک دختر داشت اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱