ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمتچهارم نمیتوانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتپنجم
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم:
"مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟"
شهرام با تعجب پرسید:
"زینب چشم گوسفند را خورد؟"
مادرم رو به شهرام کرد و گفت:
"یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه شما
آمده بودم و همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن
هم چه کله پاچه خوش مزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همهی ما هم پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی
کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش
کرده بودم که بخاطر خواصش چشم گوسفند بخورد."
من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم:
"کاسه را زیر گهوارهی زینب گذاشتم. برگشتم
که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود."
شهرام گفت:
"مامان چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچهی یک ساله که چشم گوسفند نمیخورد. "
من گفتم:
"زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خوره
بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود."
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای
بغض زده گفتم:
"آن روز همهی ما خیلی خندیدیم. "شهلا گفت:
"مامان، پس قشنگیِ چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟"
من گفتم:"چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های
گوسفند درشت تر و قشنگ تر شد."
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و
مادر هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی از چرخیدن توی خیابان ها دلم
راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده
بود.مادرم گفت:
"کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد."
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ
خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱