✨️🤍بسم الله الرحمن الرحیم🤍✨️
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ
اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ
یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ
اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
🌿«قرار روزانــه»🌿
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
@Nahelah
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
چـراآقـانـمـیـاد!!؟
#امام_زمان
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
اعترافات عجیب یک جن گیر چند روز قبل از اعدام...!
•
جن گیر: مطمئنم امام زمان وجود دارد، چون شیاطین از من درخواست می کردند که به امام زمان توهین کنم.😔💔
•
#اخر_الزمان
#استاد_رائفی_پور
#جن_گیر
•
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سرباز_ولایت
#جان_فدا
#سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
☫اکبر
•────•☫•────•
@Nahelah
•────•☫•────•
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهاد_تبیین
دو دقیقه حرف حساب!
•────•❁•────•
@Nahelah
•────•❁•────•
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی🌷
#قسمت_پنجاهو_نهم🌱
روی پلاکاردها وپوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتیم.
روی قبر هم نوشتیم (زینب کمایی)
یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه آمد
وبا خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت :
زینب به من گفته بود اگر من شهید شدم ،به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کرده ام
دوست زینب را بغل کردم او را بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.
روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم
وبه همکلاسی ها و همسایه ها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ابوالفضل کرده بودم.
نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل پهن کنم.
بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم
همه افراد خانواده نگران من بودن.
مادرم التماس میکرد که(کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز این همه غم را در دلت تلنبار نکن)
مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدن ومیگفتند:
مامان ،چرا اینهمه کار میکنی!آرام باش،گریه کن.غمها رو توی دلت نریز
آنها نمی دانستند که من همه این کارها را میکردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاکسپاری زینب ،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جابعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد
او صبح زود به اصفهان رسید.
وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد .او وقتی کلمه (خواهر شهید)
را دید، فکر کرد مینا ومهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم ،مینا ومهری را که دید گیج شد که (خواهر شهید) کیست؟
با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار میکوبید و حال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمیکرد که کوچکترین وعزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.
مهرداد ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود.
مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحهدار شده بود ،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت بیت اولش این بود:
عزیزو مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمت_شصتم🌱
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍃روزهای بی قراری🍃
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱