eitaa logo
ناحِله
1.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
4هزار ویدیو
190 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مهـــدیــار
📣📣خبرررر خبررررر📣📣 ❌کلاس رایگان❌ پس از مدت ها بالاخره قراره کنارهم کلاس آنلاین داشته باشیم😎 یه کلاس جذاب با این موضوع که: ⁉️چطور میتونیم سرباز خوبی برای امام زمان باشیم ⁉️ ناسلامتی اسممون مهدیاره باید سعی کنیم قدم به قدم نزدیک بشیم به اون کسی که یار امام زمانشه😍 _°_°_°_°_°_°_°_°_°_°_°_° پس شما رو دعوت میکنم به کلاس «الفبای سربازی امام زمان (عج)» زمان: یکشنبه ساعت ۱۹ مکان: اسکای روم لینک: 👇زمان کلاس شد بزن روش 👇 و گزینه مهمان رو بزن https://www.skyroom.online/ch/poshtybanman/mahdyar منتظر حضور گرمتون هستیم ⭕️ظرفیت محدود⭕️ @mahdyar_59
~`🌱 جنگـیدن‌بهـانـه‌اسـت مـاآمـده‌ایـم‌ك‌سـاختـه‌شـویـم! ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
💢واکنش یک کاربر آمریکایی به قرار دادن نام سپاه در فهرست تروریستی اروپا 🔹هشتگ زده: تشکر
🇮🇷 هیات دختران انقلاب برگزار می کند 💢اکران فیلم سینمایی هِناس 📌چهارشنبه 19بهمن ساعت15 📌با مداحی حاج امیر عباسی 📌و با حضور عوامل فیلم ❌حتما با شماره های روی پوستر جهت ثبت نام تماس بگیرید 🇮🇷صدای دختران انقلاب را از اینجا بشنوید ✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کُری خونی بچه های انقلابی در جواب دشمنای داخلی و خارجی باهام مشکل داره بچه خوشگل جووون😂👌🏻 تروریست هفت جد و آبادتونه! 🔻 @seyyedoona
🔴 بهمن اومد و یادم داد تو زورت بیشتره 😂
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانه‌های‌آخرالزمان🌱 •••┈✾°🌱°✾┈••• @Nahelah •••┈✾°🌱°✾┈•••
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 بعد از رسیدن نامه‌ی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی‌مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتار های بد و ناپسند فامیل جعفر را می‌دید، به من می‌گفت: "کبری‌، تو چهار دختر داری. اینجا جای تو نیست. " همه با هم تصمیم گرفتیم به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جاده‌ی آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمی‌شد به آبادان رفت. دو راه برای رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و هلیکوپتر. وسایل‌مان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دست‌مان بود. فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریماز و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. راننده‌ی اتوبوس همراه زن و بچه‌اش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند. در ماهشهر ستادی بود که به آن'ستاد اعزام' می‌گفتند. ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور می‌داد. من به آنجا رفتم و ماجرای خانواده‌ام را گفتم. مسئول ستاد اعزام گفت: "خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همه‌ی مردم شهر فرار کرده اند و خانواده‌ای آنجا زندگی نمی‌کند. " ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده‌ای می‌رفتند و عده‌ای می‌آمدند. من به مسئول ستاد گفتم: "یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه‌ی خودم در شهرم برگردم." مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی‌توانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامه‌ی عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم. مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم، زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می‌خواستیم داخل جهنم برویم. آبادان و خانه‌ی سه اتاقه‌ی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می‌بارید؛ بهشتی که همه‌ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم. با اسباب و اثاثیه‌ی‌ مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان با خبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند. تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دست‌شان گونی و طناب و کارتن بود، می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه‌ی خانه شان را خارج کنند. بر خلاف آنها، ما با چرخ خیاطی و فرش و رخت خواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم. آنها با حالت تمسخر به ما نگاه می‌کردند. یکی از آنها به مسخره گفت: " شما اثاثیه‌تان را به من بدهید، من کلید خانه‌ام را به شما می‌دهم، بروید آبادان اثاثیه‌ ما را بردارید." بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را ازما گرفت و به خانه‌‌ی خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن با شهرام که تنها مرد کوچک ما زن ها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم. همه‌ی مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی، پسر همسایه‌مان در آبادان، هم سفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی‌شناختیم. توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی‌آوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد، من مقصر می‌شدم. چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت می‌کرد و بین مسافرها می‌دوید. آنها هم سر به سرش می‌گذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی‌خورد.چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه ۹آوارگی به شهرمان رسیدیم. در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همه‌ی ما مثل چند سال گذشته بود... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱