♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_پنج
°•○●﷽●○•°
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش
من خوشم نمیاد خب
بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود
میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه
_چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید
_عجب
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه
_اها دیگه چیزی نگفت
+اه چقد سوال میپرسی
نه نگفت دیگه اصن گفته باشه هم به تو چه
جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه
سرم درد گرفته بود دوباره
یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم
فاطمه
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه
دلم نمیخواست باهاشون برم
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک
مامان اینا تقریبا اماده شده بودن
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون
دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام
هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم شما
_خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف
ازین خراب تر نمیشد یعنی
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید
از بچه های هیئتمون
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید
سین نکرد
حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه
بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد
_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
قلبم داشت از سینم میزد بیرون
چرا من باید همیشه بدبخت باشم
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم
مگه داریم آدم بدشانس تراز من .لابد با اون حرفام وای
محمد از من متنفر تر شده
وای خدای من چقدر بدبختم اخه
آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتادو_شش
°•○●﷽●○•°
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_هفت
°•○●﷽●○•°
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم
ریحانه رفت بیرون و درو بست
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم
کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز
ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت
+محمد نیست
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمامو که بازکردم ریحانه بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_هشت
°•○●﷽●○•°
با یه لیوان آب برگشت و گفت
+آقا روح الله!
روح الله گفت
_جونم دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم
+حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت
+هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم
_کار خوبی کرد
جوابم رو با لبخند داد و گفت
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم
بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد
قرار بود امروز عصر بریم تهران
فردا عروسی دخترخالم بود
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم
راننده دم خونه نگه داشت
پیاده شدم
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان
+اره بدو دیر میشه
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم
چادرم رو در اوردم
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتادو_نه
°•○●﷽●○•°
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی
خوشی
سلامتی
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت
یهو دلم ریخت ،یعنی!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد
اخم کرد و گفت
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم
+بیمارستان چرا
+تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گف
+کدوم بیمارستان
+بیمارستان سپاه
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود
فقط یه سری صدا میشنیدم
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نود
°•○●﷽●○•°
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمترشد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاترکشید
تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گف
+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان
رفتم جلو تر وگفتم
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد
گفت
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقامحمدباشماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه
گفت
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید
آروم گفتم
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد
اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید
ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نبایداینجوری بشینی
بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نودو_یڪ
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نودو_دو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
.
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلـه🌺
#قسمت_نودو_سه
_میخام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
میخوام برم دریا
+عهههه دریا چراا؟
_چقدز سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی میخای بری دریا؟
ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه.افرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها
_من بنویسم؟خب خودت بنویس
+اخه خط تو قشنگ تره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون روهم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد .
با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یخورده صبر کردم تا خشک شه.
بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
__
رفتم طرف سنگچین ها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
اروم در گوشش گفتم :
_چیشد؟
ریحانه:
+روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و در اورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم وفاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم :
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
(قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظه ایش گفت :
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
___
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم
با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
_واایییی
از ذوق اشکم در اومده بود
مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت:
+چیشد؟
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_دآل💚
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_چهار
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چیشده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت
وایی خدا یعنی ممکنه ؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم :
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه .شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره ؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ...
گریه ام گرفت
اشکامو پاک کرد و گفت :
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود....
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
_
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه.
___
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماه داماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندیدو:
+مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
__
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحال تر از همیشه بود.
خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:
_چیه؟حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابشو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه...
ولی خب من که خواستم چند بار...
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
__
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست ☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_پنج
فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحان ها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد
+نمره بیوشمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری
لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
و مشغول چک کردن نمرم.
اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم .
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم .
یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم .
شمارش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چ حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا اره . گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخای بیای خونمون؟
کسی نیستا!میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
__
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون.
صدامو صاف کردمو در زدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد
باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون
چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
+چ میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد .
رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود :
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم...
(((سلام رفیق.....
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم....
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو...
وقتی روی رمل های فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی
وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد...
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی،
وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت،
کنارت بودم،همه جا
همه ی حرفهایت راشنیدم
همه ی قول هایت را
راستی حواست به قول هایت باشد
داری می روی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته
تویی که خسته ای از گناه
تویی که....
دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست ☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودوشش
دعوتت کردم که بگویم از زمین های
خاکی هم می شود اوج گرفت
تا شهادت که بگویم من هم،
همین روزها را گذراندم، در
همان جایی که تو هستی بودم و....
که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت( چه شخقی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت
را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که
دلت گرفت صدایم کن
من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن
برای توام....
سال بعد هم منتظرت هستم!)))
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد .
چه متن جذابی بود.
رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره.اگه خدا بخواد.
منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش...
از طلائیه و سه راهی شهادتش....
ازعلقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد .
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستمدوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم ک گف
+دم درم بیا پایین.
وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم.
رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
____
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه .
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی بخاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو .پنج امین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه !
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
______
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست ☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_هفت
یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد.
تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه.
-----
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_________
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
________
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست ☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_هشت
از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خواب آلودش به گوشم خورد: الو
_سلام ریحووووون جونممممممممم
بابااااااااممممممم قبولللل کردددد بایددددد چیکارررر کنمممم حالا
°°°°°°
________
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم
همچیو گرفته بودم
از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه
نمازم و خوندم و لباسام و پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چندتا هنوز رو میز بود
شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش دور گردنم شل زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم گذاشتم
ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش.
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کوو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست ☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_نه
رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت یر هک از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تو دلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم.
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت: فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم چند تا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دو گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکا دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسما رو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابام و چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه.
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید
بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم :همراهم هست
بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن :هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست
ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی و خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
_______
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم....
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم....
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما.
میخواستم به خوزم مسلط باشم.
چشمامو بستم سعی کردم بخوابم.....
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود.
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم.
بیخیال شدم و سرمو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود.
بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم
به مامان.
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
______
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_____
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عقشینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_یکم
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش.....
_بیا اینو بنداز روش
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه....
نشستم سرجام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
_______
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه ماله منه؟؟
خب....
این از کجا بدونه.
اگه ندونم هم قطعا واکنششی نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش کگه اینکه یخورده جا به جا میشدم.
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوبارع خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من باید فقط بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده گذشت که خوابش برد.
__________
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
______
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_دو
دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و آب زده بود، چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونستی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خاای و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیارم محسنم بلند شد دوتا غلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن و اوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و دربیارم
محمدم نشست سرجاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم ریحانه گفت: چی میخونی؟
_دخترشینا
+ عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم: تو پالتو روم انداختی؟
خندیدو گفت: اره داشتی یخ میزدی. محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود. گرفتم انداختم روت.
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعجب نگام کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم .
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_سه
به ریحانه گفتم میرم هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+ اوف ترسیدم چند بار زنگ جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سرجام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش گذشت
ریحانه گفت:
+تره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم، خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+ من و بغل دستیم جامون راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی داره بسم الله
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟ آخع این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ایت
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
#Naheleh_org
بـهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_چهار
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی.
یه خورده صبر کردم تا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من مسواک کردم که.
ریحانه هم خوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانما وارد شدیم.
بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم، دراز کشیدم.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_پنج
دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام و بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
_________
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت: فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفیتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گغت: عجله کنید به نماز جماعت برسیم. نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی تووو
خندیدم، شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسموت هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدامای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیام وسایل رو گذاشتم حسینیه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب خا نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه روی صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدا رو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم و اوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
__
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین.
#Nahrleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_شش
این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یکدفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم. خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشنید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از صورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سرجاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت: خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود برا خودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاه های پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم.
محمد
رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموشش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: داداش نمیای
_شما برید من میام
فتطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فتطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم
متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: چی شده چرا نمیایین؟
ریحانه: کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد بعد از یه خورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:
+وای پاره شد؟؟!!
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابل بود کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و دستش میرخت
گفتم: خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن
و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم کهانتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخکام رفت تو هم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
____
فاطمه
زدم رو پیشونیم. تا همه چیر یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوب شروع به روایت گری
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن .
ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت.
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!
رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
____
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود .
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_هفت
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
فاطمه
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
______
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_هشتم
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.
زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
_______
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!
چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!
باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره
_چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_نه
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
______
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !
یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
_وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود
+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.
با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .
+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره
یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم
+وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .
+محمد؟
_جانم؟
+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه
_بشین،حرفم تموم نشد.
نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه
بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
____
فاطمه
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.
تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.
جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .
محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود
من نمیتونستم مثله محمد باشم
ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن.
تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.
من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_ده
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم.
با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه.
نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم.
چشمام به زور باز میشد.
بچه ها برای صبحانه رفتن.
من همراهشون نرفتم.
عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم.
روسریم و لبنانی بستم.
با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن.
قرار شد بریم تو اتوبوس.
چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم.
پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم.
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم
بعد من بقیه هم اومدن.
دردِ بدی و تو معدم حس میکردم
تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم.
چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم.
یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم.
دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن.
طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه.
یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم.
دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم.
اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد.
یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم.
همشون دور یه تابوت جمع شده بودن.
ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت.
پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و
+برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
_چی بنویسم؟
+حاجتت و
_حاجت؟
چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت.
یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"
از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت
+چقد لفتش میدی،بیا دیگه!!
سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.
تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن
دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم
بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه.
ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.
حرف میزد .
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم.
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون.
تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ...
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.
ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا ...
از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!
حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.
یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بود
انگار منتظر چیزی بودن.
مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.
تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.
چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .
که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه.
همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟
دوتا؟
هزارتا؟
ده هزارتا؟
بیست هزارتا؟
سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
کسی تو رو دعوت کرده؟
ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
رمان عاشقانه ناحله
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صدو_نه همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز می
رمان عاشقانه ناحله
قسمت های صدونه وصدوده