هدایت شده از حـجــره | 𝐇𝐨𝐣𝐫𝐞𝐡
یقین کنید فردای قیامت،
ابوعبیده و یحیی سنوار،
که سالها در خط مقدم جنگیدند،
با بدنهای زخمی و قلبهای خونین،
به علی (ع) نزدیکترند
از شما برائتیهای افراطی،
که تمام مجاهدتتان خلاصه شده
در چند تا فحش و لعن بیهزینه!
شما که حتی برای اسلام
یک قطره خون ندادهاید،
چه برسد به سالها رنج و زندان...
فقط بلد شدید پشت منبرها
آمار لعن و دشنام بدهید،
و خیال کنید با این کار
یار امیرالمؤمنین شدهاید!
ولایت با ادعا خریدنی نیست.
محبت علی (ع)
با ناسزا و هیاهو به دست نمیآید.
یار علی کسیست که
خون و جانش را در راه خدا داده،
نه آنکه تنها
صدایش از همه بلندتر بوده است.
حـجــره | 𝐇𝐨𝐣𝐫𝐞𝐡
- NAJEH .
-
خستگی و فشار روانی کار جانی در بدنم نگذاشته است، برگشته ام تا مقداری استراحت کنم.
لحظاتی بعد تلفنم زنگ میخورد، با دیدن اسم سعید شوکه میشوم.
تلفن را جواب میدهم با لحنی عجولانه میگوید:
کجایی؟!
یک ساعت دیگه دم خونتونم، بهمون آماده باش دادن باید سریع خودمون رو برسونیم.
خط را بدون اینکه جوابی از من بشنود قطع میکند.
ثانیه ای مکث میکنم به این فکر میکنم که چطور میتوانم به خانواده ای که تا به الان چشم انتظار بوده است دوباره بگویم که میخواهم بروم...
یک ساعت بعد ماشین سعید را روبروی خانه میبینم...
بعد از مدتی به محل مورد نظر میرسیم
اوضاع بدی ایجاد شده است، دشمن راه های مواصلاتی و دکل های مخابراتی مان را زده است، برد بیسیم ها رو به افول است و مشخص نیست اگر حادثه ای رخ بدهد چه خواهد شد...
آماده میشویم که به محل تعیین شده برسیم، حال عجیبی در بین مان غالب است حس ششم همه مان نوید میدهد که امروز مانند باقی روز ها نیست...
بعد از رسیدن به قرارگاه مان و اضافه شدن چند نفر دیگر مشغول کار های روتین قبل از انجام ماموریت هستیم که ناگهان وضعیت قرمز و پراکندگی اعلام میشود
چیز عجیبی نیست
هر روز در ساعات مختلف چند بار این اتفاق میوفتد و بعد از چند دقیقه وضعیت از سمت مرکز سفید اعلام میشود.
سوار ماشین میشویم و حرکت میکنیم، هر فرد قرار است در مکان هایی جداگانه پیاده شود و نفرات قبلی سوار شوند.
ماشین با سرعتی زیاد جاده های خاکی و منهدم شده را طی میکند و هرازچندگاهی در چاله ای میوفتد و صدایی سرسام آور در کابین ماشین میپیچد
از سعید میپرسم:
+تو قراره با کی جا به جا شی
-کشاورز
+کدوم کشاورز؟
صدای سعید در لابه لای صدای ماشین گم میشود
+نمیشنوم یه بار دیگه بگو
اینبار با صدایی بلند تر میگوید
- جلیل، جلیل کشاورز...
جلیل را بخاطر دارم، چند باری تا الان دیدمش از قدیم های جمعمان است
سید میگوید:
به جلیل گفتم بیا بفرستمت جای بهتر و خنک تر بلاخره سنی ازت گذشته راحت تر باشی ولی جلیل بهم گفته:
مگه اومدیم اینجا تا راحت باشیم؟
بعد از چند بار توقف و جا به جایی به موضع سعید میرسیم.
چند دقیقه ای هست که اذان مغرب را گفته اند و جلیل به مانندِ همیشه به نماز اول وقت مشغول است
سعید را پیاده میکنیم تا در موقع برگشت جلیل را سوار کنیم.
یک موضع بعد از موضع سعید من هم پیاده میشوم
ماشین دور میزند تا برگردد و جلیل را سوار کند
کمتر از ۳۰ ثانیه بعد صدای شکستن دیوار صوتی و انفجاری پی در پی در گوش هایمان میپیچد و منطقه را در خود میبلعد...
ناگهان صدایی زخمی و بی جان از پشت بیسیم میگوید:
ما رو زدن، آمبولانس آمبولانس!!
صدای راننده ماشین است
زانو هایم خالی میشود اما دستم را به خاکریز میگیرم و میایستم صدای پشت بیسیم مدام در سرم تکرار میشود فردی که با من بود ذکر یا زهرا (س) از لبانش نمیافتاد و به پیشانی اش میزد
بعد از مدتی سعید به پشت خط میآید و میگوید:
جلیل امام حسینی شد...
صدای تو تا به امروز مانند پتکی بر سرم کوبیده میشود و مدام یاد جمله تو میوفتم که گفتی:
مگه اومدیم اینجا تا راحت باشیم؟
آری... تو و مختارزادهها و عرفانینیاها نیامده بودید که راحت باشید؛ آمده بودید تا "بودن" خود را فدای "ماندن" دیگران کنید...
[تقدیم به شهدای یگان فاتحین قم:
شهید حسن مختارزاده، شهید هادی عرفانینیا و شهید جلیل کشاورز]
✍A.G
هدایت شده از - Military picture .
نَرَفتهاَم بِرَهِ حقّ چنانکه بایَد رَفت
نَکرده هیچ عِبادت چنانکه میبایَد
-----------------------------------------
🆔 @M_Boroujerdii
- NAJEH .
نَرَفتهاَم بِرَهِ حقّ چنانکه بایَد رَفت نَکرده هیچ عِبادت چنانکه میبایَد ------------------------
چنل دوم ماست، مایل بودید عضو بشید🫴
هدایت شده از - Military picture .
شهادت یک مقامِ روحیست
دنبالِ گلوله خوردن نباشید..!
-----------------------------------------
🆔 @M_Boroujerdii
هدایت شده از Military Picture
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
● مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
● وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
-----------------------------------------
🆔 @Militarypicture