#داستان_واقعی
یاد یه داستان افتادم که واقعیه
یه مرد بوده که خیلی پول دار بوده🤠
اطراف قبر حضرت رقیه خونه داشته ولی نه به حضرت رقیه اعتقادی داشته نه به مسلمونی 🙄
یه روز میان درخونش و میگن بیا و خونت رو به ما بفروش میخوایم این زمین ها رو بفروشیم واسه بانو رقیه حرم درست کنیم .🌹
میگه نه !
لج میکنه و میگه نمیفروشم .😨
همه ی زمین های اطراف رو میخرن
فقط این میمونه یه دختر داشته
سه ، چهار سالش بوده .
مریض میشه 😥
تب کرده بوده دکترا هم گفته بودن مبادا بهش آب بدی مبادا غذا بدی ...
که حالش بدتر میشه .
دکترای آنچنانی جوابش کرده بودن
😞
میره پیش حضرت رقیه رو به روی مزارش وایمیسه و میگه
شنیدم که میخواین خونم رو بفروشم
من به شما اعتقادی ندارم اما
اگه بچمو خوب کنین هم خونم رو میفروشم هم میزارم میرم 🚶♂
میره خونه .میبینه دخترش بلند شده 😃
میخنده !داره غذا میخوره
میگفت بابا .دیدم یه دختر بچه اندازه خودم اومد تو اتاق ولی چادر سرش بود 😍
بابا .دیدم اومد و بهم آب داد تا خوردم خوب شدم ولی خرامان خرامان میومد😔
چادرش خاکی بود 😔
راستی بهم گفت که بهت بگم 👇
🌺ما قبل تر از شما به فکر شماییم 🌺
_به یاد سه ساله ارباب
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#ماجراـے_پسرجوان_و_زن_بدڪاره__✒️
🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.
🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!
🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.
🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود...
🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.
🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.
🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!
🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟
🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟
🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!
🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.
🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!
🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـهجت «رحمة اللـہ»
@havaliiekhoda