#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ دستفروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد.
▫️ ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس.
▫️ گفتیم حالا بیدار میشود، حالا بیدار میشود...
▫️ ولی بیدار نشد.
▫️ با ورود آقا، یکی از طلبهها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛
▫️ آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!»
▫️ بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خواب نیستیم؟]... مگر ما خواب نیستیم؟ کاش یکی هم بیاید ما را بیدار کند...»
📚 به شیوه باران، ص٢٨
🗓 چهارشنبه ٢ فروردین ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ آقا سرش را بالا گرفت و پرسید: «امسال جایی تشریف نمیبرید؟»
▪️ هرسال ماه رمضان به خانۀ مادرش در اردبیل میرفت؛ اما امسال نمیخواست برود. جواب داد: «انشاءالله قصد دارم قم بمونم و از معنویات اینجا بهرهمند بشم.»
▫️ آقا نگاه نافذی به او کرد: «عوض اون چیزی که میرفتید و بهدست میآوردید، جایگزینش رو در قم دارید؟»
▪️ سرش را پایین انداخت.
▫️ آقا پرسید: «با والده چه کردید؟»
▪️ این را که شنید، فوری سرش را بالا گرفت: «تلفنی راضیشون کردم.»
▫️ آقا: «چطور راضی کردید؟ مثل اون آقایی که میگفت اینقدر کتکش زدم که از ته دل راضی شد؟»
▪️ یاد مادرش افتاد؛ که وقتی شنید قصد ندارد برود، چقدر ناراحت شده بود. با صدای آرامی جواب داد: «انشاءالله راضی شدند.»
▫️ صدای آقا را شنید: «نه، بروید اردبیل.»
▪️ تأکید و اصرار آقا را که دید، بیهیچ تردیدی نظرش برگشت؛ قم نماند.
📚 در خانه اگر کس است، ص۳۴ (بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان)