#نماز_خوب
#قسمت_نهم
📕 خیلیها فکر میکنند نماز مثل کارتون «تام و جری» است!
⭕️نماز در مرحله اول عشقبازی با خدا نیست!
💠 نماز در مرحله اول عشقبازی با خدا نیست. نماز در ابتدا سختی دادن به خود است، نه رسیدن به لذت معنوی. خداوند متعال میدانست در ابتدای راه، ما عاشق او و عارف به او نیستیم، خداوند متعال میدانست تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کمکم میتوانیم شیرینی گفتگوی با او را حس کنیم؛ به همین دلیل چنین دستوری به ما داده است، آنوقت ما تصور میکنیم فقط وقتی نمازمان خوب است که از آن لذت ببریم!
🌼🌼
💠 اینکه از همان ابتدا به دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت بردن از آن باشیم، گاهی اوقات اصلاً زشت است. بعضی وقتها اینکه بپرسیم: «چه کنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» سؤال خوبی نیست.
🌸🌸
💠 گاهی آدم دنبال نماز نیست، بلکه دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش است. دنبال شیرینی نماز است، چون میخواهد همۀ زندگیش پر از شیرینی باشد. فکر میکند نماز خواندن هم مثل کارتون «تام و جری» است که وقتی پای آن بنشیند، مست شود، سِحر شود و کیف بکند!🐈🐁
گاهی آدم فکر میکند نماز خواندن مثل فیلم سینمایی است.🎥 اگر خداوند میخواست، خودش میتوانست نماز را برای همۀ آدمها شیرین و لذتبخش قرار دهد تا همه جذب نماز شوند.😋 امّا اتفاقاً خدا حال آدمها را با نماز گرفته است🤦♂☹️
و البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکیمانه است.💯✅️
حکمتش چیست؟😳
#ادامه_دارد...
با ما همراه باشید
📔کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📑 #قسمت_نهم
کمی آن سو تر ، داخل یکی از اتاق های بخش ، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد !
من او را هم می دیدم . داخل بخش آقایان ، یک جانباز بود که روی یک تخت خواب خوابیده و برایم دعا می کرد .
او را می شناختم . قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم .
این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه .
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم . نیّت ها و اعمال آنها را می بینم و .....
بار دیگرجوان خوش سیمابه من گفت :برویم ؟
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان ، مرگ من و انتقال به آن جهان است . از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم . فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده ، اما گفتم : نه !
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم . بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم . من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ، حالا اینجا و با این وضعیت بروم ؟!
اما انگار اصرار های من بی فایده بود . باید می رفتم .
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند : برویم ؟
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم . لحظه ای بعد ، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم !
این را هم بگویم که زمان ، اصلاََ مانند اینجا نبود . من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم !
آن زمان کاملاََ متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده . اما احساس خیلی خوبی داشتم . از آن درد شدید چشم راحت شده بودم . پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود .
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند ، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم .
چقدر چهره ی آن ها زیبا و دوست داشتنی بود . دوست داشتم همیشه با آنها باشم .
ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم . کمی جلوتر چیزی را دیدم !
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄