eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
857 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:)› شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• اول مامان رفت بعد بابا بعد مائده بعدشم من +سلام خوب هستین؟ -سلام... ممنون گلی که توی دستم بود رو سمتش گرفتم و بفرماییدی گفتم -دست شما درد نکنه تا اینو گفت دیگه نمیتونستم تحمل کنم و بخاطر همین سریع برگشتم سمت رسول -به به سلام اقا مرتضی.. بغلم کرد و روی شونمو بوسید وقتی ازم جدا شد چشمکی بهم زد که سرمو انداختم پایین بعد از چند دقیقه صحبتای متفرقه بابا گفت -خب به نظرم این جوونا برن حرفاشون رو بزنن -بله بله.. زینب جان اقا مرتضی رو راهنمایی کن برین حرفاتون رو بزنین چشمی گفت و بلند شد.. یه ببخشید ارومی گفتم و منم پاشدم دنبالش -بفرمایید +نه اول شما برید خواست چیزی بگه که منصرف شد و رفت داخل روی صندلی نشست منم رو به روش نشستم چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که گفتم +ببخشید.. حرفی شرطی شروطی چیزی نمیخواید بگید؟ -نه اگر شما حرفی دارید بگید +معمولا خانم ها شرط و شرایط هایی میزارن.. به هر حال اگر حرفی هست که باید بگید.. بفرمایید -.. نه من اصلا شرطی نمیزارم مشکلی هم ندارم.. اما یچیزی هست که شاید پدرم یه شرط هایی داشته باشن +خب هرچیزی باشه قبول میکنم سرشو انداخت پایین و با صدای ضعیفی گفت -خیلی معذرت میخوام.. اما پدرم با اینطور ادما زیاد صمیمی نیستن.. نمیدونم چجوری بگم رو هوا گرفتم قضیه رو +بله بله فهمیدم.. هرطور شده پدرتونو راضی میکنم.. فقط میمونه جواب خودتون.. یهو تپش قلبم شدت گرفت جوری که فکر میکردم هیچ صدایی غیر از اون توی اتاق نمیاد.. ••از زبان مائده•• از فضولی داشتم میمردم.. هی میخواستم بگم برم ببینم کجا موندن هی میگفتم نه بزار الان میان😑 یه دقیقه.. دو دقیقه.. سه دقیقه.. پنج دقیقه.. و بلاخره از همدیگه دل کندن و اومدن بیرون اول زینب اومد بیرون..پشت سرش هم مرتضی با لبخند محوی و سری پایین اومد نچ نچ نچ نچ😂 مامان با خنده گفت -دهنمونو شیرین کنیم؟ ••از زبان زینب•• با استرس یه نگاه به مامان انداختم که لبخند دلسوزانه ای داشت.. یه نگاهی به رسول که شیطنت تو نگاهش موج میزد.. یه نگاهی هم به بابا.. هیچی تو نگاهش نبود.. نه تایید و نه رد..اما ته نگاهش یه غمی بود.. نمیدونستم چی بگم بابا گفت -دخترم هرطور خودش بخواد میتونه نظر بده.. به هر حال زندگی خودشه و به خودش مربوطه.. اما این وسط من هم شرط های خودم رو دارم.. اگه مشکلی ندارین و شرط هارو قبول میکنین که.. ...