رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۱
اونایی که میخواهند اعتقادات رو از مردم بگیرند، یه دفعه نمیان بگن خدایی وجود نداره ، پله،پله شروع میکنند،
به جای اینکه بگن این خداونده که درخواستهای های بندگان رو اجابت میکنه،میگن کائنات میده،خوب که کلمه کائنات رو به جای خداوند در ذهنها جا انداختن بعد میگن،کدوم خدا؟
العیاض باالله، خدایی وجود نداره، شما از کائنات بخواه، بعد اونهایی که اعتقاداتشون برپایههای مطالعه و شناخت دینی نیست زود باور میکنند، یه وقت به خودشون میان میبینن شدند مثل کسانی که با حیوانات ازدواج میکنند یا شیطان را میپرستند،
یه کلیپی دیدم، تو کشورهای اروپایی مردم به بهانه ای که روحشون آزاد بشه و سختی های زندگی رو فراموش کنند،میرن درمحلی که براشون آماده کردن همنشین خوکها میشن، مثل خوکها غذا میخوردند شبیه خوکها صدا در میآوردند و مثل خوکها در مدفوع خودشون میغلتیدند و بعد که به قول خودشون از تعطیلات برمیگشتند، چه تعریفهای میکردند، که آزاد و رها بودن و بهشون کلی خوش گذشته. برای آدم سوال پیش میاد که واقعاً در مدفوع غلت خوردن تعریف داره؟ انسان چهار دست و پا بشه صدای خوک در بیاره جای گفتن داره، به این حرفم خوب و با دقت گوش کن ، طراح این کار کثیف و چندش آور بی مقدمه نیومده بگه مردم بیاید زندگی خوکی داشته باشید،آروم، آروم با ترفندهای مختلف کارکرده و این حیوان کثیف حرام گوشت رو بین مردمش نماد آرامش معرفی کرده،گفته، حالا بیاید اینجا مثل اینها زندگی کنید،
سحر جان از این همه حرفی که برات زدم، خواستم بگم، با نبخشیدن وکینه نگه داشتن در دلت و هی گذشته تلخت رو مرور کردن ...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۲
رفته، رفته باورت میشه که کارت درسته، برای همینه که خداوند میگه الا به ذکر الله تطمئن القلوب با ذکر من قلبتون رو آرام کنید یاد من رو فراموش نکنید برای همینه که خداوند ما رو اشرف مخلوقات افریده بعد این بنده ناسپاس میاد تغییر جنسیت میده.
حالا حکایت کار تو شده سحر جان انقدر توی این دلت کینه نگه داشتی نمیخوای شرایط پدر و مادرت رو همینطوری که هست قبول کنی خودت رو افسرده کردی،الان میخوای دو تا مثال بزنی بگی نه ببین این کارو کردم اون کارو کردم افسرده نیستم ولی حواست نیست که این حرفها رو میریزی تو خودت که بابام اینجوری گفت مامانم اونجوری گفت اینها همون حالات افسردگی هست، برای توی دختر مومن مذهبی خیلی بده که کارت به دارو درمانی بکشه...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۳۷۷ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۳
توی چشمهاش خیره شدم و به فکر فرو رفتم. مرضیه ادامه داد
_یه ضرب المثل داریم که میگه: در خانه اگر کس است یک حرف بس است. من هرچی که بلد بودم و به ذهنم میرسید بهت گفتم دیگه تصمیم با خودته، که دوست داری در شرایطی که نفست هدایتت میکنه بمونی یا اینکه شرایطت رو با اونچه که خداوند و اهل بیت گفتن وفق بدی.
لبخند رضایتی از حرفها و برخورد منطقی و متینش زدم
_ ممنونم مرضیه جان حرفات به دلم نشست درست میگی باید کمر همت ببندم و همه تلاشم رو بکنم متوسل بشم به اهل بیت و ازشون بخواهم کمکم کنن. تا بتونم رنجهایی که از طرف پدر و مادرم کشیدم فراموش کنم.
تبسمی زد و ادامه داد
_ سحر جان حالا که تصمیم گرفتی تغییر رفتار بدی توسل تنها کافی نیست. باید بشینی از بین سختیها و رنج هایی که کشیدی یه چیزی پیدا کنی که برات مفید بوده و به خاطر اون خدا را از ته دلت با گفتن ذکر الحمدلله شکر کنی. انسانهایی که در سختیها شاکر خداوند هستند. خدا هم خیر و برکات مادی و معنوی رو به سمتشون سرازیر میکنه، خدا در سوره ابراهیم آیه هفت میفرماید وَإِذ تَأَذَّنَ رَبُّكُم لَئِن شَكَرتُم لَأَزيدَنَّكُم ۖ وَلَئِن كَفَرتُم إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ، اگر شکرگزاری کنید، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود؛ و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است!» نفس بلندی کشیدم و نگاه پر محبتم رو دوختم به مرضیه
_ راست میگیا واقعاً اگر پدر و مادرم از هم جدا نشده بودن، من هیچ وقت با تو دوستی نمیکردم، جذب حجاب و نماز و اطاعت از خدا نمیشدم، تا به حال بهت نگفتم دلیل دوستی من با تو چی بوده من به خاطر...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۴
بابام اصلا به من و خواهرم محبت نمیکرد فقط خرجیمون رو میداد، یه وقتها با سارا تصمیم می گرفتیم که غذاهایی رو که بابام دوست داره درست کنیم ، وقتی میاد بهمون سر بزنه و مواد غذایی که نیاز داریم برامون بیاره ، بوی غذا بهش بخوره یه کم پیش ما بمونه، ولی وقتی میومد انگار حس بویائیش رو از دست داده بود، اصلا توجه نمیکرد وسایلی که خریده بود رو میگذاشت و میرفت، بابام همیشه میگفت با مذهبی ها نگردید، اگر هم مجبور شدید با هم جایی باشید بهشون محل ندید، منم فکر کردم چی کار کنم که حرصش بدم، دیدم تو کلاس تو خیلی مومنی به خودم گفتم با تو دوست بشم تا لجش رو در بیارم.
ابرو داد بالا با تعجب گفت
_راست میگی سحر! تو به این دلیل با من دوست شدی؟
سر تکون دادم
_آره باور کن میخواستم بابامو حرص بدم، مرضیه نمیدونی چقدر دلم میخواست بابام رو به آغوش بکشم و بوسش کنم. ولی از زمانی که اون عفریته اومد تو زندگی ما بابام ، پدر بودن خودش رو فراموش کرد.
بغض گلوم رو گرفت و دیگه نتونستم ادامه بدم
_ سحر تو که دوباره رفتی سر حرف خودت، قراره اینا رو فراموش کنی، اما من واقعاً از حرفت شگفت زده شدم تو از روی لجبازی با بابات با من دوست شدی!
به تایید حرفش سرم رو ریز تکون دادم. لبش رو به دندان گرفت و لحظهای خیره شد تو صورتم، گفت
_ خدا را شکر که اون روزهای اولی که با تو آشنا شدم تحویلت گرفتم، اگر کم محلیت کرده بودم، تو دین زده میشدی،
آخه واقعیتش، من اصلاً از شکل حجاب و نوع حرف زدنو بعضی از رفتارات راضی نبودم. چند بار اومدم دیگه محلت نذارم، به خودم میگفتم آخه چرا من باید با یه دختر بدحجاب دوست باشم ولی بعدش به خودم میگفتم..
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۵
مرضیه رفت تو فکر با دست اشاره کردم بهش
_ کجایی
سرش را گرفت بالا نفس عمیقی کشید
_سحر هیچ حرکتی در این دنیا بی حکمت نیست واقعا نمیدونم تو این قضیه دوستی مون چی بگم! من دارم تو مدرسه درس می خونم یه دختری که کاملا با من از نظر اعتقادی فاصله داره، منی که اصلا دوست نداشتم با کسانی که حجاب ندارن نماز نمیخونن حرف بزنم، انقدر که همه بهم میگفتن تو افراطی هستی و ملامتم میکردن، به دلم بیفته باهات دوستی کنم، بعد تو از یک خانواده ی بی دین و بی بند و بار که با کارهات صدای همه رو تو مدرسه در آورده بودی به من نزدیک بشی، این قضیه پیش بیاد تو کارت به بیمارستان بکشه، با علی آقا آشنا بشی، بابات از خونه بیرونت کنه بیای اینجا، باور کن همه اینها یه حکمت های درونش هست، ما فکر می کنیم اتفاقات روزمره داره میفته، اما اینجوری نیست، همه اش از طرف خدا حساب و کتاب داره،
تو چشم هام خیره شد و ادامه داد
_فقط یک چیزی رو متوجه شدم، اون وقتی همه چی درست میشه و سر جای خودش قرار می گیره که ما از صمیم قلبمون به خدا توکل کنیم، سحر اون آدمی بیچاره است که که به منیت برسه و بخواد کارهاش رو خودش انجام بده، مکثی کردو و ادامه داد، خدا زمانی کسی رو هدایت میکنه و دستش رو میگیره که یا قلباً از خدا کمک بخواد یا یک کار خیری کرده باشه، مثلا دل یه دلشکسته ای رو شاد کرده باشه و یا حرمت بزرگترهارو نگه داشته باشه یا بدون منت دستی رو گرفته باشه، خلاصه کاری کرده باشه که مورد توجه خداوند قرار گرفته باشه، اون موقع است که خدا هم هدایتش میکنه و هیچ سعادتی برای انسان بالاتر
از هدایت شدن از طرف خدا نیست...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 #موشن_گرافیک | عظمت عاشورا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تنها کانالی که توی ایتا داستاناش صوتی هست😎🎤🎶
دکتر مظفری: عبدالوهابی جان بالاخره اون روز رسید
عبدالوهابی: کدوم روز دکتر؟!
دکتر مظفری: روزی که من فقط نظارت میکنم و شما عمل میکنی
عبدالوهابی: م من دکتر؟! آ آخه این مورد…
دکتر مظفری: دیگه آخه ماخه نداره دکترعبدالوهابی، مرتضی جان نگران نباش، دستتم نلرزه،بسم الله، شروع میکنیم
عبدالوهابی: چ چشم دکتر،چشم... خب از همین مچ پا ؟ از اینجا قطع کنم؟
دکتر مظفری: برو بالاتر!
ادامه این #داستان زیبا رو توی کانال رادیو میقات بشنوید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
تنها کانال داستانهای صوتی در ایتا 👆👆
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختیهایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️
✅عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
🔺تأکید پزشکیان به تنبیه متجاوز در گفتگو با نخستوزیر انگلیس
رئیسجمهور در گفتگوی تلفنی با نخستوزیر انگلستان از سکوت مجامع بینالمللی در قبال جنایات رژیم صهیونیستی انتقاد کرد و پاسخ تنبیهی به متجاوز را حق قانونی کشورها و راهکاری برای توقف جنایت و تجاوزگری دانست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¸„.-•~¹°”ˆ˜¨ نابارورے ¨˜ˆ”°¹~•-.„¸
▀▄▀▄▀▄ בرماט شـב ▄▀▄▀▄▀
▣⃢ اختراع دانشمندان انقلابی که جایگزین IVF ، IUI ،قرص و آمپول هورمونی شد
▣⃢ دنبال درمان ۱۰۰٪ ناباروری هستی کادر درمانی ما در خدمتگزاری حاضر است❤️
▣⃢ جدید ترین و آخرین راه درمان ناباروری = طب نوین را انتخاب کن به جای راه های غلط 💪🏻🌿
▣⃢ (جهان سلامت) در تلاش برای درمان ناباروری
تردید نکن برو رضایت درمان های داخل کانال رو ببین👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3387032396C53e5f3d586
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخشش تیم رباتیک دانشآموزی ایران در پکن
🔹تیم ملی دانش آموزی رباتیک ایران پس از کسب عنوان نایب قهرمانی جهان در پکن به کشور بازگشت.
🔹در این رقابتها، چین اول و رومانی سوم شد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تنها کانالی که توی ایتا داستاناش صوتی هست😎🎤🎶
دکتر مظفری: عبدالوهابی جان بالاخره اون روز رسید
عبدالوهابی: کدوم روز دکتر؟!
دکتر مظفری: روزی که من فقط نظارت میکنم و شما عمل میکنی
عبدالوهابی: م من دکتر؟! آ آخه این مورد…
دکتر مظفری: دیگه آخه ماخه نداره دکترعبدالوهابی، مرتضی جان نگران نباش، دستتم نلرزه،بسم الله، شروع میکنیم
عبدالوهابی: چ چشم دکتر،چشم... خب از همین مچ پا ؟ از اینجا قطع کنم؟
دکتر مظفری: برو بالاتر!
ادامه این #داستان زیبا رو توی کانال رادیو میقات بشنوید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
تنها کانال داستانهای صوتی در ایتا 👆👆
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۶
سری تکون دادم و حرفا هاش رو تایید کردم
_ درست میگی مرضیه، اما الان من تو منجلاب گذشته تلخم گیر کردم، نفسم به من غالبه، این رو چیکارش کنم، می دونم کارم اشتباهه،می دونم گره کارم همش به این بسته که من گذشته رو فراموش کنم. همه اینا رو می دونم ولی چیکار کنم که از ذهنم بره بیرون. مکثی کردم و ادامه دادم، مرضیه یه فکری به نظرم رسید
_ جانم بگو چه فکری!
_خوبه از روحانی مسجد تو این موضوع کمک بگیرم، بهش بگم من چیکار کنم که بتونم به گذشته تلخم فکر نکنم و این خاطرات زهر ماری رو از ذهنم بیرون کنم.
لبخند قشنگی زد
_ ظهر میریم مسجد از اقا راهنمایی بگیر. صدای قرآن قبل از اذان از تلویزیون بلند شد با مرضیه وضو گرفتیم اومدیم مسجد. از اول که اومدیم مسجد داشتم روی حرفهای مرضیه و این عادت غلط خودم فکر میکردم سر به سجده گذاشتم گفتم
_خدایا خودت کمکم کن یه راهی جلوم بگذار که این گذشته لعنتی از ذهن من پاک بشه،
نماز جماعت که تموم شد اومدیم تو حیاط چشمم افتاد به حاج آقا ،به مرضیه گفتم بیا بریم من از حاج آقا سوال کنم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۷
با مرضیه اومدیم پیش حاج آقا و گفتیم
_سلام
جواب داد
-- سلام علیکم.
گفتم
-- وقت دارید به یه سوالم جواب بدید؟
-- بفرمایید سوالتون رو بپرسید
-- برای فراموش کردن بدیهای دیگران شما چه توصیهای دارید؟ آیا ذکری هست که با گفتنش بتونم گذشته تلخم رو فراموش کنم,
حاج آقا مکثی کرد و گفت
-- این مسئلهای نیست که من فقط به شما بگم برو صلوات بفرست یا این ذکر رو بگو تا مشکلت برطرف بشه اگه وقت داری برگردیم تو مسجد یکم با هم صحبت کنیم تا از ریشه درستش کنیم. رو کردم به مرضیه
-- تو هم میای با هم بریم؟
-- باشه بریم.
سه تایی اومدیم توی مسجد. حاج آقا رو کرد به من
-- دخترم روراست بگو، خدا وکیلی واقعاً دنبال راهکار هستی، یا معجزه میخوای؟
تبسمی زدم
-- خب معجزه باشه که عالیه ولی راهکارم میخوام.
لبخندی زد
-- وقتی دنبال راهکاری، یعنی داره توی زندگیت معجزهای اتفاق میافته، حالا بگو کی انقدر تو رو اذیت کرده که اومدی اینجا دنبال راهکار؟
نفس عمیقی کشیدم
-- پدر و مادرم.
گرهای به ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید
-- پدر مادرت چیکار کردن؟
-- همه اون تلخیها و دوریها و بیمهریهای پدر و مادرم رو براش توضیح دادم.
چند ثانیهای ساکت خیره شد به زمین و بعد سرش رو گرفت بالا
-- ببین دخترم بعضی از اتفاقها اونقدر تلخه که آدم تا آخر عمر یادشه، ولی اینجا یه سوال پیش میاد آیا با مرتب فکر کردن به این مشکلات و غصه خوردن، آینده ات بهتر میشه یا بدتر؟
اومدم جواب حاج آقا رو بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشی رو از توی کیفم در آوردم که بگذارم روی سکوت دیدم علی پشت خطه...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۸
اصلاً دلم نمیاد تلفن رو بگذرم روی سکوت. از طرفی هم دارم با حاج آقا صحبت میکنم، خوب نیست با تلفن صحبت کنم. حاج آقا متوجه حالات من شد. رو کرد به من
-- دخترم تلفنت رو جواب بده، اگر هم خصوصی هست برو ته مسجد باهاش صحبت کن.
در دلم به فهم و کمالات حاج آقا احسنت گفتم. از جام بلند شدم دو قدم فاصله گرفتم. نمیدونم چرا ضربان قلبم رفت بالا دکمه وصل تماس رو زدم همه تلاشم را میکنم که صدام رو عادی نشون بدم. به هر زحمتی بود گفتم
-- سلام.
صدای علی اومد
-- سلام سحر خانم حالتون خوبه؟
جواب دادم
-- ممنون شما خوب هستید؟
-- الحمدلله خدا را شکر، زنگ زدم بهتون بگم،شاید ما سخت به هم برسیم ولی میرسیم،
اصلاً نمی دونم جوابش رو چی بدم، به هر زور و زحمتی بود گفتم
-- بله.
صدای علی اومد
-- به خاطر شرایط شما پدرم حاضر نمیشه که ما با هم ازدواج کنیم، ولی من راضیش میکنم بهت قول میدم، فقط شما باید صبور باشید.
خوشحال از حرفش جواب دادم
-- خیلی ممنون، هر چقدر لازم باشه من صبر میکنم.
-- خوبه من همین جواب رو میخواستم، کاری ندارید
-- نه لطف کردید زنگ زدید.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم دستم را گذاشتم روی سینم قلبم چه جور داره میزنه...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۹
چقدر صدای علی به من آرامش میده دلم میخواد زمان دست من بود و من همه سدها رو میشکستم و بدون اضطراب و دلهره لحظاتم را کنار علی میگذراوندم.
از ته دلم گفتم خدایا کمکم کن بهت قول میدم دستورات حاج آقا رو مو به مو عمل کنم تا از من راضی بشی و تو خدای مهربان موانع رو از سر راه من برداری، صدای مرضیه که گفت
-- سحرجان حاج آقا منتظر شماست. من رو از فکر بیرون آورد. پا تند کردم به سمتشون. حاج آقا گفت عجله نکن دخترم با ارامش بیا. نزدیکشون شدم. دستم رو گذاشتم روی سینه ام
--خیلی ببخشید حاج آقا
-- اشکال نداره دخترم، حالا بگوـ
ببینم، واقعا میخوای من کمکت کنم؟ مشتاق پاسخ دادم
-- بله حاج آقا
-- شما می دونید بخشیدن چیه؟
فکری کردم و خواستم جواب بدم. ولی حاج نگذاشت و گفت
--رها کردن احساس آزردگی و خصومت با اونهایی که اذیتت کردن و توجه کمتر به اتفاقاتی که موجب رنجش خاطرت شده و بخش قابل ملاحظه ای از وقتت رو مشغول کرده. زمانی میشه گفت عفو و بخشایش واقعا صورت گرفته که شما با وجود آسیب هایی که دیدی رشته زندگی را از نو به دست بگیری و به شیوه ای سالم و سازنده، به زندگیت ادامه بدی...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۰
انقدر فکرم پیش علی بود که متوجه منظور حاج آقا نشدم تو دلم گفتم ای کاش بره سر اصل مطلب بگه این کارو بکن منم بگم چشم.
حاج آقا رو به من گفت متوجه شدی دخترم
تو دلم گفتم خدایا ببخشید اگه بگم نه حواسم به حرفای شما نیست حاج آقا دلخور میشه برای همین سرم رو ریز تکون دادم
--حاج آقا شما هرچی بگید من گوش میکنم.
نگاه تامل برانگیزی به من انداخت
-- دخترم من موهام رو تو آسیاب سفید نکردم میدونم الان تو دلت چی داره میگذره، باشه بهت میگم چیکار کن شما سوره ضحی رو زیاد بخون سوره ضحی باعث میشه حس بخششت تقویت بشه، از فرستادن ذکر صلوات هم غافل نشو، منم برات دعا میکنم ان شالله خداوند موانع رو از سر راهت برداره.
یه حس خوبی از حرفهای حاج آقا بهم دست داد احساس کردم چیزی رو که میخواستم بهش رسیدم. حاج آقا از جاش بلند شد و گفت
-- حاج خانم منتظر منه تا من نرم ناهار نمیخوره با اجازتون من برم.
نگاهم رو دادم به حاج آقا
-- خیلی ممنون لطف کردید.
هر سه از مسجد اومدیم بیرون. از حاج آقا که فاصله گرفتیم رو کردم به مرضیه
-- چقدر حرفای حاج آقا به دلم نشست و حالم رو خوب کرد.
مرضیه لبخند شیطنت آمیزی زد
-- فکر کنم تلفن علی بیشتر تاثیر گذاشت. لبخند پهنی زدم
-- به قول خودت وقتی که راه درستی رو برای رفع مشکلت انتخاب میکنی، از الطاف خفیه الهی برخوردار میشی حاج آقا مرد خداهست، حرفش حقه ، حضور ما در مسجد و مشاوره ما از حاج آقا باعث شد که خدا هم بهم امیدواری بده و دلم رو شاد کنه، الان که بریم خونه شروع میکنم به خوندن سوره ضحی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۱
تا رسیدیم خونه اولین کاری که کردم به نیت پنج تن پنج بار سوره ضحی رو خوندم. تا ده روز بعد از نمازهای واجب پنج بار سوره ضحی رو خوندم. هر روز که میگذشت حال من خیلی بهتر از روز قبل بود. روز دهم مادر علی زنگ زد بعد از کلی سلام و احوالپرسی بهم گفت عزیزم آدرس خونه پدرت رو بده، بابای علی میخواد با پدرت صحبت کنه. نمیدونستم جوابش رو چی بدم. آخه من آدرس خونه پدرم رو ندارم. فقط ازش شماره تلفن داشتم. لبم رو گاز گرفتم و در حالی که گوشی در گوشم هست سکوت کردم و رفتم تو فکر که خدایا چی بگم! صدای مهناز خانم از پشت گوشی اومد-- سحر جان، الو،الو، به خودم گفتم بالاخره که باید حقیقت رو بگی، با اضطراب جواب دادم -- میدونید چیه، مهناز خانم! من آدرس خونه پدرم رو ندارم فقط ازش شماره تلفن دارم. بعد از مکث کوتاهی گفت-- باشه عزیزم شماره تلفنش رو بده. شماره همراه پدرم رو براش خوندم یاد،داشت کرد بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۲
از اینکه آدرس خونه پدرم رو بلد نیستم خیلی خجالت کشیدم. از شدت خجالت گونههام سوزن سوزن میشن و میسوزن. مرضیه که حال من رو فهمید دستشو گذاشت روی شونم آروم زمزمه کرد قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ المُلكِ تُؤتِي المُلكَ مَن تَشاءُ وَتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن تَشاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشاءُ ۖ بِيَدِكَ الخَيرُ ۖ إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ سحر جان وقتی عزت، افتخار، اقتدار، قدرت، و برعکسش ذلت، شکست همه دست خداست! چرا نگرانی؟
آه بلندی کشیدم
-- درست میگی همه چی دست خداست، ولی من خیلی شرمنده شدم، حالا خدا کنه بابام با پدر علی برخورد تندی نکنه. مرضیه نگاهی پرسشگری بهم انداخت
-- راستی سحر جان شغل پدر علی چیه؟ سرمو گرفتم بالا تو چشماش نگاه کردم
-- باور میکنی بگم نمیدونم. یک مرتبه به ذهنم اومد نکنه نظامی باشه، اگر نظامی باشه که بابام اصلاً قبول نمیکنه
دلشوره به دلم افتاد و رو کردم به مرضیه
--به نظرت زنگ بزنم به علی ازش بپرسم شغل پدرت چیه؟
-- به مهناز خانم زنگ بزنی بهتر نیست؟
--به مهناز خانم روم نمیشه از علی بهتر میتونم بپرسم
-- باشه بپرس.
شماره علی رو گرفتم چند تا بوق که خورد صداش به گوشم رسید
-- سلام سحر خانم حالتون خوبه؟ خیرِ
ان شاالله .
دوباره این تپش قلب لعنتی اومد سراغم، با زحمت جواب دادم
--سلام خیلی ممنون، ببخشید مزاحمتون شدم، مامانتون زنگ زد شماره پدرم رو گرفت که پدر شما باهاش صحبت کنه میخواستم ببینم شغل پدرتون چیه؟ بابای من سرهنگ بازنشسته سپاهه. ناخواسته زدم تو سرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۳
گوشی را از دهنم فاصله دادم رو کردم به مرضیه آروم لب زدم
باباش سپاهیه
مرضیه ابرو داد بالا
توکل کن به خدا،
صدای الو الو علی به گوشم رسید
جواب دادم
--بله بفرمایید
-- صداتون نیومد فکر کردم تماس رو قطع کردید
-- نه ببخشید گوشم با شماست
-- از اینکه پدر من سپاهیه
ناراحت شدید
-- من نه، اصلاً، میترسم بابام مخالفت کنه.
با لحن آرام و با طمأنینه گفت
-- سحر خانم توکلت به خدا کمه ها، خیالت راحت، بسپارش به من چون من همه توکلم به خداست.
خنده بلندی کرد و ادامه داد، من کاری میکنم که بابات هم بره تو سپاه شاغل بشه.
نحوه حرف زدنش بهم امیدواری داد گفتم خیلی ممنون چشم کارها را میسپارم دست شما درستش کنید
-- البته شاید یه خورده برو بیا داشته باشه ولی دل من روشنه که اسم شما تو شناسنامه من میره ،
کلمات قشنگ و حرفهای مثبتش به دلم آرامش داد. ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو به مرضیه گفتم
-- چقدر علی آرومه، اصلاً اضطراب نداره ولی من دارم از اضطراب و دلشوره خفه میشم
-- ذکر یونسیه بخونی خدا بهت آرامش میده
-- ذکر یونسیه لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین هست؟
-- بله خودشه، چهل روز روزی چهارصد بار بگو، ببین چقدر دلت آروم بگیره
-- همون موقع وضو گرفتم و شروع کردم این ذکر رو گفتن
فردای اون روز تلفنم زنگ زد به صفحه گوشی نگاه کردم، وااای خواهرمه
-- سلام سارا جان
بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت --سحر خیلی زود خونه دوستت رو ترک کن
با تعجب گفتم
--چرا؟مگه چی شده؟
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۴
پدر خواستگارت رفته پیش بابا، با، بابا دعواشون شده.
هینی کشیدم
-- وای برای چی دعواشون شده.
--بابا از پدر خواستگارت سوال کرده که شغل شما چیه اونم گفته من بازنشسته سپاه هستم بابا هم بهش فحش داده، اونم گفته چرا اینجوری صحبت میکنی، بعدم بابا بلند میشه پدر خواستگارتو میزنه اونم به دفاع از خودش بابا رو میزنه خلاصه کلی همدیگه رو زدن،
بابا هم یه چاقو برداشته داره میاد پیش تو، گفته تا سحرو نکشم راحت نمیشم ، سحر تو که اخلاق بابا رو میدونی بگه یه کاری رو انجام میدم، انجام میده، جون مامان از اونجا بلند شـو برو بیرون، برو یه جایی خودتو قایم کن که ندونه تو کجا هستی،
حیرت زده فقط به حرفهای سارا گوش میکردم اصلاً نمیدونستم جواب سارا رو چی بدم،
سارا ادامه داد
-- خواهر التماست میکنم از اونجا برو میفهمی چی بهت میگم یه کاری نکن همه ما به داغت بشینیم
-- حالا تو اینا رو از کجا میدونی
--شیما زنگ زد, گفت من شماره آبجی سحرو ندارم.
--باشه سارا بزار ببینم چیکار میتونم بکنم، از شدت دلهره و اضطراب، بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم. صدای گوشیم بلند بود مرضیه همه چی رو شنید قبل از اینکه با من حرفی بزنه سریع رفت توی هال و جریانو برای مامانش گفت مامانشم گفت
-- خیلی زود سحرو ببر خونه خاله ت . مرضیه برگشت پیش من
شنیدی که مامانم چی گفت
-- آره صداتون اومد
--پاشو عجله کن، یه چادر بنداز سرت بریم، نمیخواد لباس دیگه ای بپوشی بلند شو تا بابات نیومده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۵
روسری و چادرم رو برداشتم به سرعت اومدیم از در بیرون
سوار ماشین مرضیه شدم هم زمانی که ما داشتیم میرفتیم دیدم که بابام داره میاد در خونه، زدم روی دست مرضیه که به فرمون ماشین بـود
-- مرضیه نگهدار.
مرضیه با سرعت زد روی ترمز
مضطرب پرسید
-- چی شده سحر
-- بابام الان رفت در خونه شما
-- چرا دیگه ما وایسیم اگر متوجه ما شد چیکار کنیم، ول کن بعداً از مامانم میپرسیم چی شد.
پاشو گذاشت روی گاز و به سرعت از کوچه اومدیم بیرون. یه مقدار که رفتیم مرضیه کنار خونه ای نگه داشت و ماشین رو پارک کردو گفت
-- بیا پایین.
دوتایی از ماشین پیاده شدیم. مرضیه رو کرد به من
-- اینجا خونه خالمه ،هیچی به خاله م نگو، میگیم اومدیم مهمونی
گفتم
-- باشه من هیچی نمیگم ول حال و روز من رو ببین،
دستهام رو گرفتم جلوش
--ببین چه جور داره میلرزه،
نگاهش رو داد به دور و اطرافش
-- بیا بریم توی این فروشگاه به بهانهای که میخوایم یه چیزی بخریم یه کم بچرخیم، تا تو حالت جا بیاد بعد بریم خونه خاله ام
تا اون موقع ان شاالله بابات رفته باشه بریم خونه خودمون
باشه ای گفتم و دوتایی راه افتادیم رفتیم داخل فروشگاه
به قدری آشفته بودم که اصلاً متوجه نمیشدم تو فروشگاه چی دارن میفروشن، یه نیم ساعتی تو فروشگاه چرخیدیم مرضیه زنگ زد به مامانش ولی گوشیو جواب نداد،
مرضیه گف
-- فکر کنم بابات هنوز خونه ماست و مامان نمیتونه گوشی رو جواب بده.
حالم بدتر شد نگاهم رو دادم تو صورت مرضیه
-- یعنی اونجا چیکار داره میکنه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۶
خدایا بعد از این مدت که اینها این همه از من پذیرایی کردن بابام بهشون توهین نکنه.... اگر حرمتشون رو نگه نداره من دیگه با چه رویی، پدر و مادر مرضیه رو نگاه کنم. سرم رو گرفتم بالا
خدایا پدر من رو سر عقل بیار، خدایا من رو از این شرایط نجات بده، پروردگارا من خیلی بیپناهم کمکم کن، خدای مهربان من به دادم برس.
گوشی مرضیه زنگ خورد سرم رو به گوشی مرضیه نزدیک کردم صدای مامانش اومد
-- بابای سحر اومد اینجا از یه طرف زنگ میزد از یه طرف در میزد، انقدر هوار هوار کردکه در رو باز کردیم، با یه چاقو اومد تو خونه ، من و بابا از ترس داشتیم میلرزیدیم گفت سحر کجاست گفتم نمیدونم رفته بیرون گفت کجا رفته گفتم اطلاع ندارم به حرف ما اهمیت نداد تمام اتاقها رو حتی تو کمد دیواری رو نگاه کرد وقتی دید سحر نیست رفت
من پشت سرش اومدم در حیاطو ببندم دیدم تو ماشینش نشسته منتظر که سحر بیاد اصلاً اینجا نیاید همونجا خونه
خاله ت بمونید
مرضیه جواب داد باشه مامان خیالت راحت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۷
از این همه قصاوت قلب و بی رحمی بابام بغض گلوم رو گرفت. بابایی که باید تکیه گاه و باعث امنیت من باشه الان شده قاتل جونم.
مرضیه رو کرد به من.
_ سحر جان دیگه چاره ای نداریم باید بریم خونه خاله م.
با مهربانی ادامه داد
--عزیزم بغضت رو نگه ندار گریه کن.
انگار منتظر اجازه مرضیه بودم. تا گفت گریه کن اشک چشمم مثل بارون بهاری سرازیر شدن. مرضیه هم دلش سوخت و چشم هاش پر از اشک شد و با من گریه کرد. هر دو با چشمانی پر اشک از فروشگاه اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه خاله مرضیه. توی راه مرضیه بهم گفت من دو تا خاله دارم این که داریم میریم خونه شون خاله کوچیکم هست خیلی مهربونه ولی اصلا راز نگه دار نیست. موقع صحبت کردن باهاش حواست رو خیلی جمع کن.
به نشونه تایید حرفش سرم رو تکـون دادم
--باشه مواظبم.
رسیدیم در خـونه. مرضیه زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدایی از پشت ایفون اومد
-- کیه؟
مرضیه جواب داد
-- سلام خاله حلیمه مهمـون نمیخوای
-- ای فدای اون صدات بشم عزیزم تو صاحب خونه ای بفرما
در باز شد و با هم وارد خونه شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی، حلیمه خانم با تعجب از ما پرسید چرا گریه کردید؟
فوری مرضیه با دستش من رو نشون داد
--مادر سحر خارجه، دلش برای مامانش تنگ شده بود. سحر گریه کرد منم به گریه دوستم اشکم در اومد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚