رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۷
_ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته
دلخور نگاهی بهم انداخت
_بعد تو هم میخوای همون رفتارها رو انجام بدی؟
علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد
_سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمیکنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اونها بکشی قشنگ نیست
کمترین آسیبی که بهت میزنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است.
حرفهای علی خیلی به دلم نشست
رو کردم بهش
_چقدر از حرفهایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال میشیم
تبسمی زد
_سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و مادربزرگها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو میخواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا میتونیم از شماها خوش تیپتر باشیم رو بیخیال شو...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۸
نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم
رو کردم به سوسن
_شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری
سری تکون داد
_آره دارم
گوشیم را برداشتم
شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم
شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد
براش پیام دادم
سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا میخواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن
سر چرخوندم سمت سارا
_شماره دایی فریبرز رو بده
سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد
_بله بفرمایید
_سلام دایی، سحر هستم
به گرمی جواب داد
_سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون
_جدی میخوای بیای اینجا
_بله عزیزم چرا نیام میخوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو
_خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر
علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش
_سلام آقا فریبرز حال شما خوبه
_خیلی ممنون خوبم
_آدرس رو یادداشت میکنید
بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من
خیلی خوشحال شدم ، فکر نمیکردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون
رو کردم به سوسن
_تا من اتاق رو مرتب میکنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش
_آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم
_هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم
سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۹
صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونوادهاش به لبهام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا
_حالت خوبه دختر دایی عزیزم
لبخند دندون نمایی زد
_مرسی سحر جان تو خوبی؟
همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی
_چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود.
ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد
_بهش زنگ بزن
به پیشنهادش سری تکون دادم
و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد
_جانم سحر
_سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید.
خوشحال جواب داد
_عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم
صدای مامانم از پشت گوشی میاد
_هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید
صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد
_لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا
صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد
_سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد
خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونوادهاش...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۰
_چقدر از دیدنتون خوشحالم
دایی لبخند پهنی زد
_ منم خوشحالم انقدر دلم میخواست ببینمت
_به دایی فرهادم زنگ زدم ولی گوشی رو بر نداشت
دایی اخم ریزی کرد
_برای چی به اون زنگ زدی؟
_دوست داشتم همه تون رو ببینم
_ اونو ولش کن دایی دورش رو خط بکش
با تعجب پرسیدم
_چرا؟
نفس عمیقی کشید و دلخور جواب داد
_چون همه مون رو بدبخت کرد
کنجکاو پرسیدم
_مگه چیکار کرده؟
_ارث همهمون رو بالا کشید
_یه چیزایی مامان بهم گفت یعنی به شما هم ارث نداد؟
_نه گردن کلفتی کرد و گفت بابا بدهکار بوده همه رو دادم جای بدهی ولی نه مدرک بدهکاری به ما نشون داد نه مدرکی که پول به کسی داده باشه
_آره مامان گفتش که مدارک همه پیش دایی بوده اونم هیچی رو نکرده
کامل چرخید سمت من
_سحر جان فکر کنم تو بتونی به ما کمک کنی که هم ارث مادرت رو بگیری هم پول ماها رو، جون دایی فکر نکنی من به خاطر این مسئله اومدم اینجا من میخواستم ببینمت حالا این بحثم وسط اومد
_نه دایی جان این چه حرفیه میگید. من چه کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم
_بابا خیلی زمین داشت مدارکشم دست فرهاد بود معلوم نیست چیکارشون کرده
تو رفتی ایران اونجا از بین قدیمیها استشهاد پر کنی که این زمین ها برای بابای ما بوده ولی ما هیچ پولی ازش ندیدیم همه رو برادر بزرگه خورده
رو کردم به علی
_به نظرت میشه
علی نگاهش رو داد به دایی
_برای این کار باید وکیل بگیرید
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۱
علی ادامه داد
_البته اگر پدرتون اموالش رو به نام برادرتون نزده باشه میتونید با کمک وکیل سهم الارثتون رو بگیرید
فریبرز جابه جا شد و خیلی قاطع جواب داد
_نه به نامش نزده
_پس اگر اینطوریه که میتونید زمینها و هر چی از اموال پدرتون که میدونید مدرک دستش هست رو پس بگیرید.
دایی رو کرد به من مجدد درخواست کرد
_دایی جان تو در ایران راحت تر میتونی پیگیر باشی
یه لحظه فکر کردم این کار خیلی برو بیا داره. حالا اگر بخوام به این فکر کنم که مامانم به حقش میرسه اونم که هوشنگ ازش میگیره علی هم به حرف دایی واکنش نشون نداد. فهمیدم که روی این قضیه رضایت نداره. نگاهم رو دادم به دایی
_دایی چرا خودتون نمیاید ایران پیگیرش بشید
ملیسا نگذاشت دایی جواب بده پرید تو حرفمون
_وااای نه سحر جان من حاضر نیستم به اون جهنم بیام
کامل چرخیدم سمتش و معترض گفتم
_چی؟ جهنم؟ کی گفته یه کشور پهناور با یک فرهنگ دو هزار و پانصد ساله و داشتن مردمان خوبی که در دنیا معروف به مهمانوازی هستن و این همه تکنولوژی که داره جهنمه؟!
ملیسا کمی خودش رو جا به جا کرد
_سحر جان نمیخوام ناراحتت کنم ولی در کشوری که آزادی نیست چه زندگی کردنیه بعد هم کدوم تکنولوژی وقتی که شما ها آب خوردنتونم وابسته به اروپا و غربه
نوچی کردم و سر تکون دادم
_این اخبار دروغ رو کی بهت داده حتما تو اینستاگرام از پیج های صهیونیستها یا پیج های منافقین گرفتی
کمی از روی مبل خودش رو جلو داد
_یعنی میخوای بگی تو ایران حجاب اجباری نیست؟
خیلی خونسرد جواب دادم
_نه که نیست بلکه در ایران پوشش قانونی هست.
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۲
_فرقش چیه بالاخره که باید حجاب داشته باشیم؟
_ببین اینجا صورت مسئله رو غلط گفتند یه جوری برای آدم عنوان میکنند حجاب اجباریه که آدم سختشه بخواد بپذیره، اما مگه در تمام کارهای دیگه اجبار نیست؟
مثلاً: آیا مدرسه رفتن اجبار هست یا نیست ؟ یا وقتی که یک کارمند در یه شرکت استخدام میشه ، آیا باید راس ساعت مشخص بره سر کار یا نه؟
به نظرت رئیس اون اداره یا شرکت به طرف میگه برای اینکه راحت زندگی کنی اختیار با خودته هر ساعتی خواستی بیا هر ساعتی خواستی برو ، من حقوقت رو کامل پرداخت میکنم؟
حالا این درسته که ما هی در گوشش بخونیم: قبول نکنی ها دارند اجبارت میکنن!
خیره شد توی چشم هام از طرز نگاهش متوجه شدم داره دنبال یه سوالی میگرده که من رو به چالش بکشونه. ادامه دادم
_حالا از یه راه دیگه وارد میشیم مثلاً قانون راهنمایی رانندگی تابلو زده به چپ برانید. چون سمت راست دره و یا کوه هست. آیا این اجبار نیست؟ حالا اینحا درسته ما بگیم زور میگن به آدم میگن از چپ برو از راست برو پشت چراغ قرمز وایسا...
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_تو داری مغلطه میکنی ما در مورد حجاب صحبت میکردیم
_کجاش مغلطه است حجاب یا هر قانون دیگه که توی جامعه هست باید اجرا بشه
_حالا اگه یکی بخواد انجام نشه باید چیکار کنه؟
_ببین ملیسا جان ما اول باید بیایم به خودمون نگاه کنیم ببینیم که خدا را قبول داریم یا نداریم اگر خدا را قبول داریم خدا قوانین داره و...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی
#قسمت_۳۴۳
ملیسا ساکت خیره شد توی چشم هام
سوسن رو کرد به من
آبجی من خدا رو قبول دارم اما فکر کنم ملیسا...
سوسن ساکت شد و حرفش رو خورد
نگاهم رو دادم به ملیسا و پرسیدم
_خدا رو قبول داری؟
همچنان ساکت بهم خیره موند
اصرار نکردم و ادامه دادم
_ اگر خدا را قبول داشته باشی که پذیرش احکام الهی رو با رضایت قلبی قبول میکنی اما اگر خدا رو قبول نداشته باشی باز هم باید به قوانین یه کشور احترام بگذاری. در همه کشورهای دنیا اجرای قانون اجباریه میخواد پوشش باشه میخواد راهنمایی رانندگی یا مقررات بیمارستان
دایی نگاهش رو داد به من
_سحر جان دایی این بحثها رو ول کن بگو میتونی به ما کمک کنی ما ارثمون رو از فرهاد بگیریم؟
_دایی جان من فقط میتونم با کمک
رو کردم به علی
_همسرم براتون وکیل پیدا کنم
تکیه داد به مبل
_نه اونجوری هزینه برداره نمیتونم پرداخت کنم
_ببخشید دیگه دایی
دلخور سری تکون داد
_ایکاش می تونستی خودت کاری کنی هم من ، هم مادرت واقعا به این پول احتیاج داریم
به خودم گفتم من به اندازه کافی برای خانواده علی دردسر درست کردم اول خودم اومدم خونه شون بعد یه مدت خواهرهای ناتنیم پیش مادر شوهرم بودند بعد بابام اومد بهش اضافه شد حالا بابام و خواهرام سر و سامون گرفتن بیام دوباره یه پرونده شروع کنم و استشهاد جور کنم و قطعاً آدمای دایی فرهاد میان ما رو اذیت می کنن ، این ارثم که به مادر من نمیرسه هوشنگ چنبره میزنه روش و از مادر من میگیره
بدون رو دربایستی گفتم
_دایی جان شما دو تا راه دارید یا خودتون بیاید ایران پیگیر کارتون بشید یا وکیل بگیرید متاسفم که نمیتونم کمکی کنم...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۴
دایی ساکت سرش رو انداخت پایین. بعد از چند لحظه سرش رو گرفت بالا از علی پرسید
_چقدر پول داشته باشم میتونم تو ایران یه خونه اجاره کنم و وسایلش رو بگیرم و یه ماشینم بخرم که باهاش کار کنم
علی گفت
_اینجا شغلتون چیه؟
_با تاکسی تلفنی کار میکنم
علی مکثی کردو جواب داد
_این رو حساب میکنم بهتون میگم اگر هم پولتون نرسید من بهتون کمک میکنم
ملیسا با تندی به دایی گفت
_چی داری برای خودت میبری و میدوزی من ایران بیا نیستم
از طرز صحبت کردن ملیسا با دایی تعجب کردم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی عکس العملشون رو ببینم. ولی هیچ واکنشی نشون ندادن انگار به این نوع رفتار ملیسا عادت داشتن، حتی جلوی ما هم خجالت نکشیدن. دایی رو کرد به ملیسا
_حالا که راه نیفتادیم که داری اعتراض میکنی
توپید به باباش
_تو عادته، اولش حرف میزنی ولی بعدا عملی میکنی بهتون گفته باشم من نمیام میمونم پیش نیک خودتون برید
رو کردم به ملیسا
_ببخشید نیک کیه؟
_نیکلاس دوستمه
ابرو دادم بالا
_یعنی پدر مادرت بیان ایران تو پیش یه پسر غریبه میمونی
پشت چشمی نازک کرد
_میخواهیم ازدواج کنیم
_نیکلاس مسلمانه ؟
_نه
_مسیحیه ؟
سوسن پرید تو حرفمون
ملیسا شیطان پرست شده نیکلاس هم شیطان پرسته
یه لحظه راه نفسم بسته شد قفسه ی سینه م درد گرفت دستم رو گذاشتم روی سینه م رو کردم به ملیسا
_سوسن درست میگه؟
خونسرد سرش رو تکون داد
_آره
سری به تاسف تکون دادم و بهش گفتم
_شیطان عین پلیدیه چطور می تونی پلیدی رو بپرستی؟!
چنان نگاه خشمگین و غضبناکی بهم انداخت که از ترس کپ کردم...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۵
ملیسا گارد حمله گرفت ، علی هم چون اینها بیحجابن بهشون نگاه نمیکنه متوجه نیست ، نمیدونم چرا از ترس خشکم زده بیچاره انقدر غرق شیطان پرستی شده که انگار خودش بخشی از شیطان شده .بین همه اهل بیت نمیدونم چی شد که سر زبونم شریفه سادات دختر امام حسن که در راه کوفه به شام در حال اسارت به شهادت رسید اومد جلوی نظرم، تو دلم گفتم یا شریفه سادات دستم به دامنت منو از دست این نجات بده به من حمله نکنه بلایی سرم بیاره یه انگشتر طلا میارم میندازم حرمت، انگار یه لحظه زبونم باز شد داد زدم
_علی ملیسا میخواد به من حمله کنه
علی به سرعت برق سر چرخوند سمت ملیسا و ایستاد جلوش با لحن دستوری به ملیسا گفت
_آروم باش خودتو کنترل کن
دایی و زن دایی برگشتن سمت دخترشون یه نگاهی به ملیسا انداختن یک نگاهی به من غرق خجالت شدن
حالم از شرایطی که پیش اومد به هم خورد سر زبونم گل کرد بگم میشه از اینجا برید بیرون
دایی فریبرز اومد روبروی ملیسا ایستاد بازوهاشو گرفت تکون داد
_ملیسا جان، خوبی بابا
ملیسا بازوهاشو از دست دایی رها کرد و همچنان با اون نگاه ترسناکش به من خیره خیره نگاه میکنه
یادم افتاد برای دوری از شیاطین و انسانهای شیطان صفت معوذتین رو بخونم فوری شروع کردم با صدای بلند خوندن
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم قل اعوذ به رب الناس ملک الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس با شنیدن این سوره دو تا دستشو محکم زد تو صورت خودش و گفت...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۶
_بس کن دهنت رو ببند.
یه ناسزا هم بهم گفت قدم برداشت سمت در خروجی در رو باز کرد رفت بیرون، با تمام قدرتش در رو بست و رفت دایی رو کرد به زن دایی
_پاشو بریم
منم دلم میخواد برن. برای همین تعارفشون نکردم که بمونن. هردوشون شرمنده از رفتار دخترشون خداحافظی کردن و رفتن. در اتاق رو که بستن رو کردم به علی
_دیگه دوست ندارم اینجا بمونم خواهش میکنم هر چه سریع تر از اینجا بریم
سر چرخوندم سمت سوسن
_سوسن جان همین الان تصمیمت رو بگیر با ما میای ایران یا میمونی، من دیگه منتظرت نمیمونم که فکر کنی
علی نگاهش رو داد به من
_چی شده چرا داری عجولانه تصمیم میگیری
سری به اعتراض تکون دادم
_علی ملیسا شیطان پرسته اینها رحم ندارند. ندیدی چه جوری به من نگاه میکرد اگر تو نبودی یه بلایی سر من می اورد
_ببین سحر جان منم از شیطان پرستها متنفرم. ولی اینجا اشتباه از تو بود اون میگه من شیطان میپرستم تو میگی شیطان پلیده، معلومه ملیسا هم عصبانی میشه
_آره تو درست میگی من اشتباه کردم نباید کلمه پلید رو میگفتم ولی دیگه گفتم. و مطمئنم که به خاطر این حرف به من آسیب میرسونه. بیا هر چه زودتر بریم ایران
سوسن نگاهش رو داد به من
_تصمیمم رو گرفتم با شما میام ایران
برگشتم سمتش
_آفرین تصمیم درستی گرفتی فردا میریم سفارت برات پاسپورت میگیریم.
رو کردم به علی
خواهش میکنم خیلی زود برگردیم ایران...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۷
_باشه خانومم شما میگی بریم می ریم اما نیازی به این کارها نیست بیخودی ترسیدی
_علی جان شاید تا بخواهیم پاسپورت سوسن رو درست کنیم چند روز طول بکشه ازت خواهش میکنم که هتلمون رو عوض کن
_هتل دیگه برای چی
_خواهش میکنم، شاید اصلاً هیچی نباشه ولی من خیلی ترسیدم نگاه این دختر تا عمق وجود منو ترسوند
سوسن گفت
_علی آقا ملیسا با گروه شیطان پرست هاست مامانمم همیشه به من میگه سر به سر ملیسا نذار الکساندر انقدر خطرناکه خودش رو مثل شیطان درست کرده من خیلی ازش میترسم
رو کردم به سوسن
_عزیزم بدو سریع لباساها و وسایلت رو جمع کن تا منم چمدونمون رو ببنندم
در کمد دیواری رو باز کردم لباسها رو همینطور تا نکرده چپوندم تو چمدون لباس خودمم عوض کردم مانتو پوشیدم و چادرو روسری سرم کردم سر چرخوندم سمت علی
_ازت خواهش میکنم علی جان بلند شو از اینجا بریم یه جای دیگه
علی کلافه نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون بلند شد
سه تایی اومدیم تو سالن، علی رفت با مدیر هتل تسویه کرد گفت یه تاکسی هم برامون بگیرن اومد گفت
_بیاید بریم بیرون تاکسی منتظرمونه اومدیم سوار تاکسی بشیم
سوسن چنگ زد به چادر من
_آبجی الکساندر با دوستاش رو ببین
علی شنید سوسن چی گفت هر دو سر چرخوندیم سمتشون وااای سوسن راست میگه واقعاً خودشون رو شبیه شیطان کردن
علی در تاکسی رو باز کرد
_زود باشید سوار شید از اینجا بریم اینها برای ما اومدن
انقدر من و سوسن ترسیدیم که قدرت قدم از قدم برداشتن رو نداریم تمام توانمونو به کار انداختیم نشستیم تو ماشین. علی هم نشست راننده حرکت کرد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۸
علی شروع کرد با زبان فرانسوی با راننده صحبت کردن که راننده فارسی جواب داد
_میبرمتون یه هتل خیلی خوب
علی خوشحال از اینکه راننده ایرانیه گفت
_شما ایرانی هستید؟
راننده سر چرخوند سمت علی
بله منم ایرانی هستم شما برای چی اومدین کانادا، اقامت گرفتین؟
علی جواب داد
_نه اقامت نگرفتیم اقوام خانمم کانادا هستند اومدیم برای دیدارشون
_خوبه بهتون خوش بگذره
علی ازش پرسید
_چند ساله تو این کشور زندگی میکنی
جواب داد
_ده سال
_از زندگی در اینجا راضی هستی؟
آهی کشید
_چی بگم
_تو ایران شغلتون چی بود
_کارگاه کفاشی داشتم
اون موقع که تو ایران بودی درآمدت بهتر بود یا الان
سریع به تاسف تکون داد
_تو ایران برای خودم برو بیایی داشتم خونه و ماشین داشتم تو شمال ویلا خریده بودم تابستونها میرفتیم اونجا یک ماه یک ماه میموندیم زنم هی نشست زیر پام اینجا خوب نیست همش گرونیه ما آزاد نیستیم هی گفت و گفت و گفت تا اینکه هرچی داشتیم فروختیم اومدیم تو این کشور، فقط تونستم این تاکسی رو بخرم الان مستاجرم از صبح تا شب کار میکنم که بتونم مایحتاج مواد غذایی خونه رو بخرم و کرایه خونه رو بدم همین
_چرا برنمیگردی ایران از اول شروع کنی
سری به تاسف تکون داد
_انقدر که زنم به فک و فامیل دروغ گفته روی همچین کاری را نداریم
_اینجاهم که هر روز بدتر از دیروزه
_دیگه چیکار کنم از اول اختیارم رو دادم دست زنم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚