رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت۸
دیدن غذا سوخته بوده، بو رفته بیرون زنگ زده آتش نشانی اومدن اینجا غذا رو خاموش کردن و رفتن
زد پشت دستش
_خاک بر سرم، سحر، چقدر تو سر به هوایی. ده بار به اون گوشی کوفتیت زنگ زدم همش گفت در دسترس نیستی
بی حوصله گفتم:
_خب چیکار کنم تلفنم گفته در دسترس نیستم، غذامم سوخته، خونمم سیاه شده، تو هم که میخوای بری خونه مامان جونت برو دیگه. برو بذار به کارم برسم.
اومد جلوم ایستاد.
سحر چت شده چرا اینطوری حرف میزنی!
خواستم خودم رو بیخیال نشون بدم گفتم
_چی چم شده! هیچیم نشده، همین که هست.
آه بلندی کشید. تو دختر مومن و با خدایی هستی همیشه خودت نبودی میگفتی آدم باید تو هر شرایطی که هست راضی باشه و خدا رو شکر کنه.
دستمو به نشونه برو بابا انداختم بالا و ازش فاصله گرفتم که برم توی آشپزخونه دستمو گرفت منو چرخوند سمت خودش نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_وایسا ببینم سحر جان خواهرم عزیزم چی شده؟
فقط نگاهش کردم، اشک تو چشماش حلقه زد.
ریز سرش رو تکون داد.
میدونم تنهایی تو رو از پا درآورده. ای کاش ازدواج نکرده بودم.ای کاش مونده بودم. اول تو رو شوهر میدادم. انقدر که موقع ازدواج من تو خوشحال بودی که من فکر میکردم تو راضی هستی.
من رو در آغوش گرفت و با بغض کنارگوشم نجوا کرد
_سحر جان آبجی ناراحت نباش درست میشه.
اصلا طاقت بغض و گریههای خواهرم رو ندارم به خودم گفتم بسه سحر انقدر اذیتش نکن. خودم رو از آغوشش جدا کردم.
_ تو راست میگی آبجی حق با توئه اشکال نداره برو انشاالله سفر بهت خوش بگذره. فقط یه قول بهم بده..
_جانم چه قولی
_اگر مامان از حال من پرسید بهش بگو سحر گفت به تو هیچ ربطی نداره.
پرسشی نگاهم کرد و زل زد توی چشمهام...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚