رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۴
صدای آهستهای از پشت گوشی اومد
_سحر جان خواهش میکنم اگه سوسن نیاد هوشنگ شروع میکنه به من بد
پیله گی کردن ورش دار بیارش اینجا.
یه لحظه هنگ کردم مامانم چی داره میگه ،برای اینکه زندگی خودش به هم نریزه میخواد با اعصاب و روان دخترش بازی کنه
معترضانه گفتم
_مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی!
_چی میگی سحر با منی؟
_بله با شما هستم بیچاره سوسن میگه که هوشنگ به آریو میگفته بزنه تو سرش میدونی اینجوری بچه چقدر تخریب روحی میشه
_تو داری بزرگش میکنی، اون موقع سوسن خودش میخندید
_بچه مجبور بوده چارهای نداشته اونا خندههای تلخن مامان، خندههای تلخی که پیکره انسان رو میریزه
_سحر جان این حرفها رو تو گوش سوسن نکن، شاید یه روزی شوهرت بگه من خواهرت رو نگه نمیدارم اون موقع دیگه سوسن از همه جا رونده میشه. سعی کن رابطه سوسن رو با هوشنگ قطع نکنی الان اگر نیاریش هوشنگ بهانه دستش میگیره دیگه قبولش نمیکنه
_ مامان هوشنگ سوسن رو دوست نداره اتفاقاً دنبال یه بهانه میگرده که بگه چون این کارو نکردید من دخترت رو نگه نمیدارم. شما هم نگران آینده سوسن نباش بهت قول میدم علی همچین آدمی نیست که بگه من سوسن رو نگه نمیدارم
نفس بلندی کشید
_بین دوراهی موندم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم آرامش برای من شده یه افسانه گاهی به خودم میگم میشه یه روزی بیاد که من واقعا آروم باشم
یه حسی بهم گفت الان وقتشه که یه حرفی بزنی تا مامانت به خودش بیاد
بهش گفتم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۵
_مامان جان راهش هست شما دوست نداری بپیمایی
با لحن کلافه ای جواب داد
_حتما میخوای بگی راهش قبول کردن خداست
_بله دقیقا همین رو میخوام بگم راهش به سمت خدا رفتن و انجام دادن احکام الهیه
نفس عمیقی کشید و گفت
_پس سوسن رو نمیاری؟
_نه خودشم نمیخواد بیاد
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. علی صدا زد
_سحر چایی بیار بخوریم
اومدم تو آشپز خونه چایی رو آماده کردم ریختم توی لیوان و براش آوردم. با سرش اشاره کرد بشینم
نشستم کنارش رو کرد به من
_حواست هست که با مامانت خوب حرف نمیزنی!
با تعجب ابرو دادم بالا دستم رو گذاشتم روی سینه ام
_من با مامانم خوب حرف نمیزنم
به تایید حرف خودش سرش رو تکون دادو قاطع جواب داد
_بله شما حرمت مادرت رو نگه نمیداری
معترض گفتم
_چه بی حرمتی بهش کردم؟
_بهش گفتی تو بی رحم و بی عاطفه شدی
ساکت زل زدم تو چشم هاش، بعد از مکثی کوتاه گفتم
_آخه میخواد سوسن رو...
نگذاشت ادامه بدم اومد تو حرفم
_تو در مورد مامانت زود قضاوت میکنی
_چه قضاوتی کردم میخواد سوسن رو ببره که اون مرتیکه دوباره بره روی مخش
_من نمیگم سوسن رو ببر خونه هوشنگ من میگم احترام مامانت رو داشته باش به جای اینکه بهش میگی، مامان چه بلایی به سر عاطفه خودت آوردی که انقدر بی رحم شدی! بگو سوسن از نظر عاطفی اونجا اذیت میشه ببخشید نمیتونم بیارمش، هر چقدر هم مامانت اصرار کرد تو بگو ببخشید نمیتونم بیارمش، نه اینکه بهش توهین کنی و قضاوتش کنی
یه لحظه به خودم اومدم دیدم درست میگه. لب بالامو به دندون گرفتم چشممو گذاشتم رو هم زیر لب گفتم
_حق با توئه درست میگی من باید احترام مادرم رو حفظ کنم
تو همین فکر بودم که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۶
سوسن صدام کرد
_ آبجی سحر یه دقیقه میای
بلند شدم اومدم کنارش
_ جانم
_آبجی انقدر دلم میخواد اون لباس مجلسی رو که برام خریدی رو تنم کنم تو یکی از مهمونیها برم مژگان ببینه چه لباس خوشگلی دارم
لبخندی زدم
_میخوای باهاش پز بدی
ریز سرشو تکون داد
_نه نمیخوام پز بدم میخوام ببینه که منم لباس نو خریدم
فکری کردم و گفتم بزار با علی صحبت کنم بگم تا اینجا اومدیم دیدن دایی های منم بریم بعد تو لباس نوهاتو تنت کن بیا ، بذار ببینن که توام لباس نو خریدی
خنده دندان نمایی زد و ذوق زده دستهاش رو مشت کرد پرید بالا و پایین
_آخ جوون
برگشتم پیش علی بهش گفتم
علی میای بریم خونه دایی های من
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت
هدفت صله رحمِ یا...
نگذاشتم ادامه بده
درست میگی هدفم دل سوسنِ که...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۷
_ هدفم دل سوسنِ که از رفتار دختر دایی هاش شکسته
دلخور نگاهی بهم انداخت
_بعد تو هم میخوای همون رفتارها رو انجام بدی؟
علی چرخید سمت سوسن در حالی که نگاهش رو داد به زمین ادامه داد
_سوسن خانم یک کار زشت کار زشتِ فرقی نمیکنه که کی انجام بده . همیشه برای خودت زندگی کن دنبال حرف مردم نباش اونها یه روز در مورد تو اشتباه کردن شما اشتباه اونها رو تکرار نکن اینکه یه روزی توی مهمونی شیک و مرتب ببیننت عیبی نداره اما اگر برای اینکه جواب کارهای اونا رو بدی یا شما هم به نوعی بخوای ظاهر خودت رو به رخ اونها بکشی قشنگ نیست
کمترین آسیبی که بهت میزنه اینه که وقتت رو بگذاری فقط برای اینکه به این و اون ثابت کنی شایسته هستی در حالی که شایستگی فقط به پوشش ظاهر نیست به عملکرد انسانه مثل خوب درس خواندن و منطقی رفتار کردن و عقلانی مسائل رو قبول کردن. اینهاست که برازنده یک انسان شایسته است.
حرفهای علی خیلی به دلم نشست
رو کردم بهش
_چقدر از حرفهایی که زدی لذت بردم حق با توعه علی جان، چَشم دیدن خونواده دایی هام رو بیخیال میشیم
تبسمی زد
_سحر جان من کی گفتم شما دایی هات رو نبین دیدن فامیلهای نزدیک مثل، پدر و مادر، خواهر و برادر، عمه، خاله، عمو، دایی و پدربزرگ و مادربزرگها از واجباتِ صله رحم هست که اصلاً نباید ترک بشه و ترکش گناهه، حتماً باهاشون تماس بگیر بگو میخواهیم بیایم ببینیمشون ولی اون بحث خودمون رو شیک کنیم که به اونا ثابت کنیم ما پولداریم یا میتونیم از شماها خوش تیپتر باشیم رو بیخیال شو...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۸
نفس عمیقی کشیدم و گفتم چشم
رو کردم به سوسن
_شماره دایی فرهاد و فریبرز رو داری
سری تکون داد
_آره دارم
گوشیم را برداشتم
شماره دایی فرهاد رو بگو زنگ بزنم
شماره رو گفت گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد
براش پیام دادم
سلام حالتون خوبه دایی فرهاد سحر هستم اومدم کانادا میخواستم شما رو ببینم پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن
سر چرخوندم سمت سارا
_شماره دایی فریبرز رو بده
سحر شماره رو خوند و من هم شماره رو گرفتم چند بوق خورد صدای دایی فریبرز اومد
_بله بفرمایید
_سلام دایی، سحر هستم
به گرمی جواب داد
_سلام سحر جان شنیده بودم اومدی کانادا ممنون که زنگ زدی چطوری؟ کجایی آدرس بده بیام ببینمتون
_جدی میخوای بیای اینجا
_بله عزیزم چرا نیام میخوام بیام هم خودتو ببینم هم همسرت رو
_خیلی ممنون دایی جان گوشی رو میدم به علی ازش آدرس بگیر
علی که شنید گفتم گوشی رو میدم بهش دستش رو دراز کرد سمت من گوشیو ازم گرفت گذاشت جلو دهنش
_سلام آقا فریبرز حال شما خوبه
_خیلی ممنون خوبم
_آدرس رو یادداشت میکنید
بعد از گفتن آدرس خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد گوشی رو داد به من
خیلی خوشحال شدم ، فکر نمیکردم دایی اینجوری تحویلمون بگیره و بیاد دیدنمون
رو کردم به سوسن
_تا من اتاق رو مرتب میکنم تو هم برو یه لباس مناسب بپوش
_آبجی همون کت شلوار کرم مشکی رو بپوشم
_هر کدومی که دوست داری بپوش عزیزم
سوسن رفت تو اتاقش منم اتاق رو مرتب کردم و یه بلوز آستین بلند با شلوار پوشیدم و موهام رو بُرس کشیدم و با کش مو بستم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۳۹
صدای زنگ اتاق بلند شد علی از روی مبل بلند شد و درو باز کرد. دایی فریبرز با زن دایی رویا و دخترش ملیسا وارد شدن. با لبخندی که از دیدن داییم و خونوادهاش به لبهام نشست جلو رفتم و دست دراز کردم دایی دستم رو به گرمی فشرد و من رو در آغوش کشید. یه حس خیلی خوبی بهم دست داد صورت همدیگر رو بوسیدیم و ازش جدا شدم. آغوش باز کردم برای زن دایی، با مهربانی اومد سمتم با هم روبوسی کردیم. نگاهم رو دادم به ملیسا
_حالت خوبه دختر دایی عزیزم
لبخند دندون نمایی زد
_مرسی سحر جان تو خوبی؟
همدیگر رو بغل کردیم. ازش شدم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی
_چقدر از دیدنتون خوشحال شدم. ایکاش مامانمم اینجا بود.
ملیسا با نگاه به موبایلش اشاره کرد
_بهش زنگ بزن
به پیشنهادش سری تکون دادم
و اومدم موبایل خودم رو از روی میز برداشتم شماره مامانم رو گرفتم. جواب داد
_جانم سحر
_سلام مامان دایی فریبرز اومده هتل دیدن ما شما هم بیاید.
خوشحال جواب داد
_عه فریبرز اونجاست بزار به هوشنگ بگم
صدای مامانم از پشت گوشی میاد
_هوشنگ جان فریبرز رفته هتل پیش سحر، سحر الان بهم زنگ زده میگه شماهم بیاید
صدای زُمخت هوشنگ از پشت گوشی اومد
_لازم نکرده مگه من گفتم سوسن رو بیار اینجا سحر گوش کرد که الان ما بریم اونجا
صدای ناراحت مامانم از پشت گوشی اومد
_سحر جان دور هم خوش باشید هوشنگ قبول نکرد
خیلی دلم برای مامانم سوخت، مهمونام سرپا هستن و وقت صحبت طولانی با مامانم رو ندارم که بگم حالا اصرار کن شاید بگذاره برای همین با مامانم خداحافظی کردم. نگاهم رو دادم رو به دایی و خونوادهاش...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۰
_چقدر از دیدنتون خوشحالم
دایی لبخند پهنی زد
_ منم خوشحالم انقدر دلم میخواست ببینمت
_به دایی فرهادم زنگ زدم ولی گوشی رو بر نداشت
دایی اخم ریزی کرد
_برای چی به اون زنگ زدی؟
_دوست داشتم همه تون رو ببینم
_ اونو ولش کن دایی دورش رو خط بکش
با تعجب پرسیدم
_چرا؟
نفس عمیقی کشید و دلخور جواب داد
_چون همه مون رو بدبخت کرد
کنجکاو پرسیدم
_مگه چیکار کرده؟
_ارث همهمون رو بالا کشید
_یه چیزایی مامان بهم گفت یعنی به شما هم ارث نداد؟
_نه گردن کلفتی کرد و گفت بابا بدهکار بوده همه رو دادم جای بدهی ولی نه مدرک بدهکاری به ما نشون داد نه مدرکی که پول به کسی داده باشه
_آره مامان گفتش که مدارک همه پیش دایی بوده اونم هیچی رو نکرده
کامل چرخید سمت من
_سحر جان فکر کنم تو بتونی به ما کمک کنی که هم ارث مادرت رو بگیری هم پول ماها رو، جون دایی فکر نکنی من به خاطر این مسئله اومدم اینجا من میخواستم ببینمت حالا این بحثم وسط اومد
_نه دایی جان این چه حرفیه میگید. من چه کاری از دستم برمیاد براتون انجام بدم
_بابا خیلی زمین داشت مدارکشم دست فرهاد بود معلوم نیست چیکارشون کرده
تو رفتی ایران اونجا از بین قدیمیها استشهاد پر کنی که این زمین ها برای بابای ما بوده ولی ما هیچ پولی ازش ندیدیم همه رو برادر بزرگه خورده
رو کردم به علی
_به نظرت میشه
علی نگاهش رو داد به دایی
_برای این کار باید وکیل بگیرید
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۱
علی ادامه داد
_البته اگر پدرتون اموالش رو به نام برادرتون نزده باشه میتونید با کمک وکیل سهم الارثتون رو بگیرید
فریبرز جابه جا شد و خیلی قاطع جواب داد
_نه به نامش نزده
_پس اگر اینطوریه که میتونید زمینها و هر چی از اموال پدرتون که میدونید مدرک دستش هست رو پس بگیرید.
دایی رو کرد به من مجدد درخواست کرد
_دایی جان تو در ایران راحت تر میتونی پیگیر باشی
یه لحظه فکر کردم این کار خیلی برو بیا داره. حالا اگر بخوام به این فکر کنم که مامانم به حقش میرسه اونم که هوشنگ ازش میگیره علی هم به حرف دایی واکنش نشون نداد. فهمیدم که روی این قضیه رضایت نداره. نگاهم رو دادم به دایی
_دایی چرا خودتون نمیاید ایران پیگیرش بشید
ملیسا نگذاشت دایی جواب بده پرید تو حرفمون
_وااای نه سحر جان من حاضر نیستم به اون جهنم بیام
کامل چرخیدم سمتش و معترض گفتم
_چی؟ جهنم؟ کی گفته یه کشور پهناور با یک فرهنگ دو هزار و پانصد ساله و داشتن مردمان خوبی که در دنیا معروف به مهمانوازی هستن و این همه تکنولوژی که داره جهنمه؟!
ملیسا کمی خودش رو جا به جا کرد
_سحر جان نمیخوام ناراحتت کنم ولی در کشوری که آزادی نیست چه زندگی کردنیه بعد هم کدوم تکنولوژی وقتی که شما ها آب خوردنتونم وابسته به اروپا و غربه
نوچی کردم و سر تکون دادم
_این اخبار دروغ رو کی بهت داده حتما تو اینستاگرام از پیج های صهیونیستها یا پیج های منافقین گرفتی
کمی از روی مبل خودش رو جلو داد
_یعنی میخوای بگی تو ایران حجاب اجباری نیست؟
خیلی خونسرد جواب دادم
_نه که نیست بلکه در ایران پوشش قانونی هست.
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۲
_فرقش چیه بالاخره که باید حجاب داشته باشیم؟
_ببین اینجا صورت مسئله رو غلط گفتند یه جوری برای آدم عنوان میکنند حجاب اجباریه که آدم سختشه بخواد بپذیره، اما مگه در تمام کارهای دیگه اجبار نیست؟
مثلاً: آیا مدرسه رفتن اجبار هست یا نیست ؟ یا وقتی که یک کارمند در یه شرکت استخدام میشه ، آیا باید راس ساعت مشخص بره سر کار یا نه؟
به نظرت رئیس اون اداره یا شرکت به طرف میگه برای اینکه راحت زندگی کنی اختیار با خودته هر ساعتی خواستی بیا هر ساعتی خواستی برو ، من حقوقت رو کامل پرداخت میکنم؟
حالا این درسته که ما هی در گوشش بخونیم: قبول نکنی ها دارند اجبارت میکنن!
خیره شد توی چشم هام از طرز نگاهش متوجه شدم داره دنبال یه سوالی میگرده که من رو به چالش بکشونه. ادامه دادم
_حالا از یه راه دیگه وارد میشیم مثلاً قانون راهنمایی رانندگی تابلو زده به چپ برانید. چون سمت راست دره و یا کوه هست. آیا این اجبار نیست؟ حالا اینحا درسته ما بگیم زور میگن به آدم میگن از چپ برو از راست برو پشت چراغ قرمز وایسا...
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_تو داری مغلطه میکنی ما در مورد حجاب صحبت میکردیم
_کجاش مغلطه است حجاب یا هر قانون دیگه که توی جامعه هست باید اجرا بشه
_حالا اگه یکی بخواد انجام نشه باید چیکار کنه؟
_ببین ملیسا جان ما اول باید بیایم به خودمون نگاه کنیم ببینیم که خدا را قبول داریم یا نداریم اگر خدا را قبول داریم خدا قوانین داره و...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی
#قسمت_۳۴۳
ملیسا ساکت خیره شد توی چشم هام
سوسن رو کرد به من
آبجی من خدا رو قبول دارم اما فکر کنم ملیسا...
سوسن ساکت شد و حرفش رو خورد
نگاهم رو دادم به ملیسا و پرسیدم
_خدا رو قبول داری؟
همچنان ساکت بهم خیره موند
اصرار نکردم و ادامه دادم
_ اگر خدا را قبول داشته باشی که پذیرش احکام الهی رو با رضایت قلبی قبول میکنی اما اگر خدا رو قبول نداشته باشی باز هم باید به قوانین یه کشور احترام بگذاری. در همه کشورهای دنیا اجرای قانون اجباریه میخواد پوشش باشه میخواد راهنمایی رانندگی یا مقررات بیمارستان
دایی نگاهش رو داد به من
_سحر جان دایی این بحثها رو ول کن بگو میتونی به ما کمک کنی ما ارثمون رو از فرهاد بگیریم؟
_دایی جان من فقط میتونم با کمک
رو کردم به علی
_همسرم براتون وکیل پیدا کنم
تکیه داد به مبل
_نه اونجوری هزینه برداره نمیتونم پرداخت کنم
_ببخشید دیگه دایی
دلخور سری تکون داد
_ایکاش می تونستی خودت کاری کنی هم من ، هم مادرت واقعا به این پول احتیاج داریم
به خودم گفتم من به اندازه کافی برای خانواده علی دردسر درست کردم اول خودم اومدم خونه شون بعد یه مدت خواهرهای ناتنیم پیش مادر شوهرم بودند بعد بابام اومد بهش اضافه شد حالا بابام و خواهرام سر و سامون گرفتن بیام دوباره یه پرونده شروع کنم و استشهاد جور کنم و قطعاً آدمای دایی فرهاد میان ما رو اذیت می کنن ، این ارثم که به مادر من نمیرسه هوشنگ چنبره میزنه روش و از مادر من میگیره
بدون رو دربایستی گفتم
_دایی جان شما دو تا راه دارید یا خودتون بیاید ایران پیگیر کارتون بشید یا وکیل بگیرید متاسفم که نمیتونم کمکی کنم...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۴
دایی ساکت سرش رو انداخت پایین. بعد از چند لحظه سرش رو گرفت بالا از علی پرسید
_چقدر پول داشته باشم میتونم تو ایران یه خونه اجاره کنم و وسایلش رو بگیرم و یه ماشینم بخرم که باهاش کار کنم
علی گفت
_اینجا شغلتون چیه؟
_با تاکسی تلفنی کار میکنم
علی مکثی کردو جواب داد
_این رو حساب میکنم بهتون میگم اگر هم پولتون نرسید من بهتون کمک میکنم
ملیسا با تندی به دایی گفت
_چی داری برای خودت میبری و میدوزی من ایران بیا نیستم
از طرز صحبت کردن ملیسا با دایی تعجب کردم نگاهم رو دادم به دایی و زن دایی عکس العملشون رو ببینم. ولی هیچ واکنشی نشون ندادن انگار به این نوع رفتار ملیسا عادت داشتن، حتی جلوی ما هم خجالت نکشیدن. دایی رو کرد به ملیسا
_حالا که راه نیفتادیم که داری اعتراض میکنی
توپید به باباش
_تو عادته، اولش حرف میزنی ولی بعدا عملی میکنی بهتون گفته باشم من نمیام میمونم پیش نیک خودتون برید
رو کردم به ملیسا
_ببخشید نیک کیه؟
_نیکلاس دوستمه
ابرو دادم بالا
_یعنی پدر مادرت بیان ایران تو پیش یه پسر غریبه میمونی
پشت چشمی نازک کرد
_میخواهیم ازدواج کنیم
_نیکلاس مسلمانه ؟
_نه
_مسیحیه ؟
سوسن پرید تو حرفمون
ملیسا شیطان پرست شده نیکلاس هم شیطان پرسته
یه لحظه راه نفسم بسته شد قفسه ی سینه م درد گرفت دستم رو گذاشتم روی سینه م رو کردم به ملیسا
_سوسن درست میگه؟
خونسرد سرش رو تکون داد
_آره
سری به تاسف تکون دادم و بهش گفتم
_شیطان عین پلیدیه چطور می تونی پلیدی رو بپرستی؟!
چنان نگاه خشمگین و غضبناکی بهم انداخت که از ترس کپ کردم...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۵
ملیسا گارد حمله گرفت ، علی هم چون اینها بیحجابن بهشون نگاه نمیکنه متوجه نیست ، نمیدونم چرا از ترس خشکم زده بیچاره انقدر غرق شیطان پرستی شده که انگار خودش بخشی از شیطان شده .بین همه اهل بیت نمیدونم چی شد که سر زبونم شریفه سادات دختر امام حسن که در راه کوفه به شام در حال اسارت به شهادت رسید اومد جلوی نظرم، تو دلم گفتم یا شریفه سادات دستم به دامنت منو از دست این نجات بده به من حمله نکنه بلایی سرم بیاره یه انگشتر طلا میارم میندازم حرمت، انگار یه لحظه زبونم باز شد داد زدم
_علی ملیسا میخواد به من حمله کنه
علی به سرعت برق سر چرخوند سمت ملیسا و ایستاد جلوش با لحن دستوری به ملیسا گفت
_آروم باش خودتو کنترل کن
دایی و زن دایی برگشتن سمت دخترشون یه نگاهی به ملیسا انداختن یک نگاهی به من غرق خجالت شدن
حالم از شرایطی که پیش اومد به هم خورد سر زبونم گل کرد بگم میشه از اینجا برید بیرون
دایی فریبرز اومد روبروی ملیسا ایستاد بازوهاشو گرفت تکون داد
_ملیسا جان، خوبی بابا
ملیسا بازوهاشو از دست دایی رها کرد و همچنان با اون نگاه ترسناکش به من خیره خیره نگاه میکنه
یادم افتاد برای دوری از شیاطین و انسانهای شیطان صفت معوذتین رو بخونم فوری شروع کردم با صدای بلند خوندن
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم قل اعوذ به رب الناس ملک الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس با شنیدن این سوره دو تا دستشو محکم زد تو صورت خودش و گفت...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۶
_بس کن دهنت رو ببند.
یه ناسزا هم بهم گفت قدم برداشت سمت در خروجی در رو باز کرد رفت بیرون، با تمام قدرتش در رو بست و رفت دایی رو کرد به زن دایی
_پاشو بریم
منم دلم میخواد برن. برای همین تعارفشون نکردم که بمونن. هردوشون شرمنده از رفتار دخترشون خداحافظی کردن و رفتن. در اتاق رو که بستن رو کردم به علی
_دیگه دوست ندارم اینجا بمونم خواهش میکنم هر چه سریع تر از اینجا بریم
سر چرخوندم سمت سوسن
_سوسن جان همین الان تصمیمت رو بگیر با ما میای ایران یا میمونی، من دیگه منتظرت نمیمونم که فکر کنی
علی نگاهش رو داد به من
_چی شده چرا داری عجولانه تصمیم میگیری
سری به اعتراض تکون دادم
_علی ملیسا شیطان پرسته اینها رحم ندارند. ندیدی چه جوری به من نگاه میکرد اگر تو نبودی یه بلایی سر من می اورد
_ببین سحر جان منم از شیطان پرستها متنفرم. ولی اینجا اشتباه از تو بود اون میگه من شیطان میپرستم تو میگی شیطان پلیده، معلومه ملیسا هم عصبانی میشه
_آره تو درست میگی من اشتباه کردم نباید کلمه پلید رو میگفتم ولی دیگه گفتم. و مطمئنم که به خاطر این حرف به من آسیب میرسونه. بیا هر چه زودتر بریم ایران
سوسن نگاهش رو داد به من
_تصمیمم رو گرفتم با شما میام ایران
برگشتم سمتش
_آفرین تصمیم درستی گرفتی فردا میریم سفارت برات پاسپورت میگیریم.
رو کردم به علی
خواهش میکنم خیلی زود برگردیم ایران...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۷
_باشه خانومم شما میگی بریم می ریم اما نیازی به این کارها نیست بیخودی ترسیدی
_علی جان شاید تا بخواهیم پاسپورت سوسن رو درست کنیم چند روز طول بکشه ازت خواهش میکنم که هتلمون رو عوض کن
_هتل دیگه برای چی
_خواهش میکنم، شاید اصلاً هیچی نباشه ولی من خیلی ترسیدم نگاه این دختر تا عمق وجود منو ترسوند
سوسن گفت
_علی آقا ملیسا با گروه شیطان پرست هاست مامانمم همیشه به من میگه سر به سر ملیسا نذار الکساندر انقدر خطرناکه خودش رو مثل شیطان درست کرده من خیلی ازش میترسم
رو کردم به سوسن
_عزیزم بدو سریع لباساها و وسایلت رو جمع کن تا منم چمدونمون رو ببنندم
در کمد دیواری رو باز کردم لباسها رو همینطور تا نکرده چپوندم تو چمدون لباس خودمم عوض کردم مانتو پوشیدم و چادرو روسری سرم کردم سر چرخوندم سمت علی
_ازت خواهش میکنم علی جان بلند شو از اینجا بریم یه جای دیگه
علی کلافه نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون بلند شد
سه تایی اومدیم تو سالن، علی رفت با مدیر هتل تسویه کرد گفت یه تاکسی هم برامون بگیرن اومد گفت
_بیاید بریم بیرون تاکسی منتظرمونه اومدیم سوار تاکسی بشیم
سوسن چنگ زد به چادر من
_آبجی الکساندر با دوستاش رو ببین
علی شنید سوسن چی گفت هر دو سر چرخوندیم سمتشون وااای سوسن راست میگه واقعاً خودشون رو شبیه شیطان کردن
علی در تاکسی رو باز کرد
_زود باشید سوار شید از اینجا بریم اینها برای ما اومدن
انقدر من و سوسن ترسیدیم که قدرت قدم از قدم برداشتن رو نداریم تمام توانمونو به کار انداختیم نشستیم تو ماشین. علی هم نشست راننده حرکت کرد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۸
علی شروع کرد با زبان فرانسوی با راننده صحبت کردن که راننده فارسی جواب داد
_میبرمتون یه هتل خیلی خوب
علی خوشحال از اینکه راننده ایرانیه گفت
_شما ایرانی هستید؟
راننده سر چرخوند سمت علی
بله منم ایرانی هستم شما برای چی اومدین کانادا، اقامت گرفتین؟
علی جواب داد
_نه اقامت نگرفتیم اقوام خانمم کانادا هستند اومدیم برای دیدارشون
_خوبه بهتون خوش بگذره
علی ازش پرسید
_چند ساله تو این کشور زندگی میکنی
جواب داد
_ده سال
_از زندگی در اینجا راضی هستی؟
آهی کشید
_چی بگم
_تو ایران شغلتون چی بود
_کارگاه کفاشی داشتم
اون موقع که تو ایران بودی درآمدت بهتر بود یا الان
سریع به تاسف تکون داد
_تو ایران برای خودم برو بیایی داشتم خونه و ماشین داشتم تو شمال ویلا خریده بودم تابستونها میرفتیم اونجا یک ماه یک ماه میموندیم زنم هی نشست زیر پام اینجا خوب نیست همش گرونیه ما آزاد نیستیم هی گفت و گفت و گفت تا اینکه هرچی داشتیم فروختیم اومدیم تو این کشور، فقط تونستم این تاکسی رو بخرم الان مستاجرم از صبح تا شب کار میکنم که بتونم مایحتاج مواد غذایی خونه رو بخرم و کرایه خونه رو بدم همین
_چرا برنمیگردی ایران از اول شروع کنی
سری به تاسف تکون داد
_انقدر که زنم به فک و فامیل دروغ گفته روی همچین کاری را نداریم
_اینجاهم که هر روز بدتر از دیروزه
_دیگه چیکار کنم از اول اختیارم رو دادم دست زنم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۴۹
علی مکثی کرد
_جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته کسانی که سرمایههای بزرگی دارند میان این کشورهای خارجی میتونن راحت زندگی کنند ولی یکی مثل شماکه نیازهای اولیه زندگیش رو میفروشه میاد اینجاها خب معلومه که به اون خواسته ایده آلش نمیرسه،
من با چند نفر دیگه هم آشنا شدم که تحت تبلیغات کاذب رسانه ها قرار گرفته بودند هر چی تو ایران داشتن فروختن رفتن کشورهای اروپایی و به معنی واقعی خودشون رو بدبخت کردند
راننده رو کرد به علی
_خودمم یه وقتها همینطوری فکر میکنم ولی متاسفانه تو تصمیم گیری ضعیف هستنم ده سال از عمرم رو بیخودی اینجا تلف کردم او یه ته ایمانی هم که در ایران داشتم اینجا از دست دادم
راننده حرفش رو قطع کرد با دستش یه ساختمونی رو نشون داد
_اینجا هم یه هتله امکاناتشم مثل همون قبلی میمونه، حالا چرا هتلتون رو عوض میکنید؟
با این سوال آقای راننده رنگ از روم پرید یعنی علی دلیلش رو میگه
علی جواب داد
_خانمم از اونجا خوشش نیومد
راننده کنار هتل نگه داشت علی کرایه ش را پرداخت کرد از تاکسی پیاده شدیم وارد هتل جدید شدیم یه سوئیت دو خوابه گرفتیم. وارد سوئیت شدیم قبل از اینکه لباسها رو توی کمد بچینم گوشیم رو برداشتم شماره مامانم رو گرفتم
صداش به گوشم خورد
_جانم مامان
_سلام مامان تو میدونستی ملیسا شیطان پرست شده؟
_بله متاسفانه
_ای کاش به من میگفتی
_عزیزم ما تازه همدیگه رو دیدیم به حرف و صحبت ننشستیم که من این چیزها رو برات تعریف کنم
اتفاقات امروز رو برای مامانم تعریف کردم
تمام مدتی رو که من برای مامانم از ملیسا و...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۰
و فرستادن الکساندر به هتل مون گفتم مامانم با نوچ نوچ و ای وااای عکس العمل نشون میده. حرفهای من که تموم شد صدای نگرانش به گوشم خورد
_دایی فریبرز از دست این دختر، بیچاره شده اون پسره که میگی الکساندر با ملیسا دوست شده ملیسا رو شیطان پرست کرده هرچی هم اون پسره بگه این دختر مو به مو گوش میکنه کار خوبی کردی که هتل تون رو عوض کردید
_مامان من دیگه نمیخوام اینجا بمونم میخوام سریع برگردم ایران
_ای وای مادر تو هنوز یک شبم نیست اینجا موندی، انقدر دلم میخواد باهات تنها شم با هم حرف بزنیم
_مامان میترسم ملیسا بلایی سرم بیاره
_آره بعیدم نیست راست میگی
دلم برای مامانم سوخت بهش گفتم
_سوسن تصمیمش رو گرفت که با ما بیاد ایران، حالا تا بریم و براش پاسپورت بگیریم زمان میبره ما هم میتونیم همدیگر رو ببینیم
_آخی سوسن قبول کرد با شما بیاد ایران چقدر خوب ،گرچه خیلی دلم براش تنگ میشه ولی بچهام اینجا خیلی اذیت میشه. آدرس جدید هتلتون رو بده بیام ببینمتون
یه لحظه به خودم گفتم نکنه الکساندر مامانم رو تعقیب کنه جای ما رو یاد بگیره
_مامان منو ببخش میترسم یه وقت این پسره شما رو تعقیب کنه ما رو پیدا کنه
بهمون آسیب برسونه
_نه بابا فکر نکنم
مکثی کرد و ادامه داد
خب تو پارک قرار بزاریم ،حواسمون به اطراف هست
خواستم بگم اونجا هم میترسم بیام که دلم نیومد ناراحتش کنم
_باشه مامان ان شاالله فردا قرار میگذاریم تو پارک همدیگر رو ببینیم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به علی...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۱
_علی جان فردا اول وقت بریم دنبال پاسپورت سوسن و با اولین پروازم بریم ایران
تبسمی زد
_باشه عزیزم هرچی تو بگی
با این حرف علی یاد حرف مامانم افتادم که گفت بین ما فقط تو خوشبختی، مامانم درست میگه من واقعاً با علی خوشبختم، اما با این خونواده درب و داغونم دارم پیش علی خجالت میکشم همه جورش رو داشتم جز شیطان پرست واقعا آدم روش نمیشه بگه اینها قوم و خویش من هستند هرچی خونواده علی مومن و با خدا هستند خونواده من بی دین و ایمانند دیگه این یکی هم که شیطان پرست شده با صدای علی که گفت
_چرا رفتی تو فکر؟
نگاهم رو دادم بهش
اونچه که از ذهنم عبور کرده بود رو بهش گفتم
_این چه حرفیه میزنی عزیزم من تو رو انتخاب کردم و قصد زندگی با تو رو دارم اقوام توام هرچه باشند به خاطر تو برای من عزیز و محترمند البته ناراحت نشی ها به غیر از ملیسا چون با این رقم دیگه نمیتونم کنار بیام
حرفهای علی خیلی بهم قوت قلب داد نفس عمیقی کشیدم
_ملیسا آخر انحرافه راهی که اون داره میره جز نابودی پایان دیگهای براش نیست
صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو برداشتم جواب بدم رو کردم به علی
_دایی فریبرزه
_باشه جواب بده
دکمه تماسو زدم
_سلام دایی
_سلام سحر جان بابت رفتار ملیسا من ازت معذرت میخوام
_دایی من خیلی پیش شوهرم خجالت کشیدم من همه جوره بیدینی دیده بودم جز شیطان پرستی چرا گذاشتی ملیسا تو این راه بیفته
_قصهاش درازه دایی جان حالا سر فرصت برات تعریف میکنم، آدرس بهت میدم فردا ناهار بیاید خونه ما دور هم باشیم
دایی من از ملیسا میترسم بعد از رفتن شما دوست پسرش رو با چند نفر فرستاد سراغ ما...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۲
ناراحت جواب داد
_راست میگی دایی ؟بهتون آسیب زدن؟
_دایی جان فکر نمیکنم برای آسیب زدن به ما اومده بودن اونا قصد کشتن ما رو داشتن ببخشید دایی من نمیتونم دعوت شما را قبول کنم چون حتماً از طرف ملیسا آسیب میبینیم. یه پلید به شیطان گفتم دخترت قصد کشتن ما رو کرده
_دایی من باهاش صحبت میکنم غلط کرده
_دایی جان من یه سری مطالعه کردم در مورد این شیطان پرستها اینا اصلاً رحم ندارن سر به سر ملیسا بزاری شما و زن دایی رو هم میکشه شیطان عقل و احساس و عاطفه و رحم را از اینها میگیره تبدیلشون میکنه به یه موجود خونخوار اینها هر از گاهی برای تشکر از خدا یکی از بچههای نوزاد و کودک خودشون را قربانی میکنند.
_سحر جان اینجورییم که تو میگی نیست
_چرا دایی جان همینجوریه که من میگم من اصلاً نمیتونم دعوت شما رو قبول کنم
_سحر جان یه جا قرار بزار بیام باهات صحبت کنم برات توضیح بدم
_نه دایی ، الانم حالم خوب نیست مجبورم باهاتون خداحافظی کنم
خدانگهدار دایی
صبر نکردم جواب بده تماس رو قطع کردم
نگاهم رو دادم به علی
_نمیدونم چرا احساس میکنم دعوت دایی از ما یه دسیسه است
ابرو داد بالا
_ما که از اون طرف خبر نداریم در موردش دیگه اصلاً صحبت نکن به هیچکس هم نگو که کی میخوایم بریم و کجا هستیم ببخشید سحر جان حتی به مامانتم نگو من نمیگم مامانت با ملیسا هم فکره یا باهاشون همکاری میکنه ولی خب دیگه حرف رو که به چند نفر بگی بالاخره یه وقت به نا اهلش میرسه
_درست میگی علی جان چشم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۳
مکثی کردم و پرسیدم
_یعنی من دیگه مامانم و سارا رو نبینم
علی سری به تاسف تکون داد و نفس بلندی کشید
_با همه خطرهایی که از طرف ملیسا ما رو تهدید میکنه تو هرچی بگی من راضیم
_نه خب منم دوست ندارم برای خودمون دردسر درست کنم ولی آخه باید یکبار دیگه مامان و خواهرم رو ببینم
علی دستی به محاسنش کشید
_حالا یه فکری میکنیم ببینیم چطوری میشه یه ملاقات دیگه با مادر و خواهرت داشته باشی
_به نظرت زنگ بزنم به سارا ازش یه راهکار بخوام
_آره خوبه زنگ بزن شاید فکری به نظرش برسه
گوشیم رو برداشتم شماره سارا رو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد
_سلام سحر جان
_سلام سارا فهمیدی چه اتفاقی افتاده
_جانم چی شده نگرانم کردی
همه ماجرای دایی فریبرز و ملیسا رو براش گفتم خوب به حرفهام گوش کرد جواب داد
_اگه به من میگفتی که میخوای به دایی فریبرز زنگ بزنی بهت میگفتم این کار رو نکن چون به خاطر کارهای ملیسا اینجا هیچکس با این خونواده رفت و آمد نداره
در مورد ارث هم همون نظر خودت درسته نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی اگه واقعاً برای دایی فریبرز مهمه خودش بیاد ایران چون همونطور که خودت داری میگی همه ارث مامان رو هوشنگ میگیره، ای کاش مامان از هوشنگ جدا میشد
_خوب نمیتونه سارا جان یه بچه ازش داره هوشنگم که بدجنس بچه رو از مامان میگیره حالا گرفتنش یه طرف کاری میکنه که دیگه مامان آریو رو نبینه
_آره همین کارو میکنه
_سارا ما داریم برمیگردیم ایران من حتماً باید تو و مامان رو یه بار دیگه سیر ببینم معلوم نیست که دوباره ما کی همدیگه رو ببینیم اما...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۴
میترسم ملیسا بفهمه و به اون دوست پسرش بگه اونم بیاد بهمون آسیب بزنه
_مگه ملیسا از جای جدید شما خبر داره؟
_نه خبر نداره
_خوب خونه ما و مامان قرار نذاریم قرار و بزاریم یه جایی تو پارک
_نمیدونم چرا میترسم
_ازت توقع ندارم سحر تو که انقدر ترسو نبودی
_درسته ترسو نیستم ولی از این یه مورد خیلی میترسم
_نه نگران نباش آدرس یه پارک رو برات پیامک میکنم تو با سوسن بیاید اونجا منم با مامان میام همدیگرو ببینیم
_باشه عزیزم توکل بر خدا بفرست
تا فردا که سارا آدرس بفرسته من همینطور پیش خودم فکر و خیال میکردم. بعد از صرف صبحانه با علی و سوسن رفتیم سفارت، زنگ زدم به مامانم جواب داد
_جانم سحر
_مامان باید بیای سفارت برای پاسپورت سوسن
_سحر جان من میام ولی خیلی سریع باید برگردم چون بعد از ظهر هم سارا گفته میاد دنبالم که بیایم تو پارک همدیگر رو ببینیم باید شامم رو آماده کنم
_باشه مامان بیا و زود برگرد
مامانم اومد و کارهای پاسپورت سوسن رو انجام داد و به سرعت برگشت خونه شون مسئول پاسپورت سفارت بهمون گفت
_برید آماده شد بهتون زنگ میزنیم
اومدیم خونه ناهار رو خوردیم رو کردم به سوسن
برو لباس بپوش آماده شو با هم بریم به آدرسی که آبجی سارا داده همدیگرو ببینیم تو هم با مامان خداحافظی کن...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۵
رو کردم به علی
_ما آمادهایم ، ما رو ببر به آدرسی که سارا برام فرستاده
سه تایی اومدیم تو سالن هتل، علی یه تاکسی گرفت ما رو آورد تو پارکی که سارا آدرس داده بود همزمان که ما رسیدیم مامانم و سارا هم از تاکسی پیاده شدند. تا سوسن چشمش افتاد به مامانم دوید سمتش و همدیگر رو در آغوش گرفتند مامانم صورت سوسن رو غرق بوسه کرد و نگاهش رو داد به من
_یک شب ازم دور بوده ولی انگار برای من یکسال گذشته
رفتم جلو بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم با مامانم و سارا آریو رو هم بوسیدم
_خوبی داداش کوچولو
آریو شونه انداخت بالا
_نه تو خواهرم رو بردی
خنده ریزی کردم و آروم به صورت نوازش لپش رو گرفتم
سارا آریو رو بغل کرد و بوسید رو کرد به مانانم
_من و آریو میریم با وسایل پارک بازی کنیم
_باشه عزیزم برید
سارا و آریو رفتن سمت وسایل بازی
علی بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و سارا رو کرد به مامانم
_با اجازه تون من همین اطراف یه گشتی بزنم شماها هم راحت باشید و خوب همدیگر رو ببیینید
مامان جواب داد
_علی آقا شما هم پیش ما باشید ما راحتیم
علی لبخندی زد
_شما لطف دارید برم یه چرخی بزنم میام
_باشه هر طور راحتید
علی رفت ما هم سه تایی نشستیم روی نیمکت. رو کردم به مامانم
_دایی فریبرز به من گفت کمکمون کن که ارثمون رو از دایی فرهاد بگیریم منم گفتم هوشنگ که نمیگذاره مامانم پول ارثش دست خودش باشه من برای کی اونطرف اذیت شم، بعدم مامان من برای علی و خونوادش خیلی دردسر داشتم الان دوباره بیام علی رو در گیر پس گرفتن ارث کنم واقعا خجالت میکشم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۶
مامانم به تایید حرف من سری تکون داد
_آره عزیزم درست میگی سعی کن تو زندگیت آرامش رو حاکم کنی.
مشغول صحبت کردن با همدیگه بودیم که سارا نگاهی انداخت به ساعتش
_دو ساعته که اینجا نشستیم من باید برم سیاوش الان هاست که بیاد خونه.
لبخند رضایتی از این دیدار به لبان من نشست و گفتم
_انقدر بهمون خوش گذشته که زمان رو فراموش کردیم
نگاهم متوجه علی شد که با یه خانم درگیرشده. علی موبایل اون خانم رو از دستش چنگ زدو گرفت
رو کردم به مامانم و سارا با دست علی رو نشون دادم و بدون حرف هر سه دویدیم سمت علی بهشون که نزدیک شدم دیدم
_عه اینکه ملیساست
ملیسا تلاش داشت موبایلش رو پس بگیره و علی میگفت
_نمیدم چون میخوای زنگ بزنی به الکساندر بیاد اینجا به ما آسیب بزنه
ملیسا زد تو سینه علی
_آره میخوام زنگ بزنم بیاد حقتون رو بگذاره کف دستتون
علی قاب گوشی رو باز کرد انداخت زمین رو کرد به من
_سنجاقی که زدی به روسریت رو بده من سیم کارت این گوشی رو در بیارم
ملیسا با اون ناخن های بلندش حمله کرد تو صورت علی...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۷
علی دستش رو گرفت و کمی هلش داد عقب و دستش رو ول کرد، ملیسا با صدای بلند فحاشی کرد و دوباره حمله کرد.
علی مجدد هلش داد عقب،
ملیسا خودش رو جمع و جور کرد دوباره هجوم آورد که این بار علی یک سیلی محکم به صورتش زد
ملیسا دستش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به فحاشی کردن
علی دستش رو سمت من دراز کرد _سنجاق روسریت رو بده
سنجاق تو دستم بود فوری گرفتم سمتش علی سیم کارت گوشی رو درآورد رو کرد به ملیسا که هنوز داشت فحاشی میکرد و با دست صورتش رو ماساژ میداد
_سیم کارتت رو میدم به بابات برو ازش بگیر
ملیسای نعرهای زد و دوباره حمله کرد به علی، علی خونسرد صبر کرد بهش نزدیک شد دستش رو گرفت از پشت سر پیچوند اون یکی دستشم گرفت برگردوند پشت کمرش رو کرد به مامانم و سارا
_شما ماشین بگیرید برید خودم سحر و سوسن رو میبرم هتل
مامان و سارا مات زده از این جریان انگار صدای علی رو نشنیدن
علی رو کرد به من
_به مادر و خواهرت بگو برن من خودم شماها رو میبرم
چرخیدم سمت مامانم
_مامان علی با شماست میگه با سارا برید
مامانم با رنگ و روی پریده گفت
_آخه چه جوری شما رو تنها بزاریم بریم
ملتمسانه خواهش کردم
_ مامان وقتی میگه برید برید دیگه، حتماً نبودنتون بیشتر بهش کمک میکنه
سارا دست مامانم رو گرفت
_راست میگه بیا ما بریم
هر دوشون رفتن
ملیسا در حال جیغ و داد میگه
_دستم رو ول کن درد گرفته.
علی رو کرد به من
_تو هم برو یه تاکسی بگیر من این رو رها میکنم میام بریم
رو کردم به سوسن
_با من بیا ولی چند قدم ازم فاصله بگیر من که تاکسی گرفتم فوری به علی بگو بیاد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۸
باشه ای گفت و دنبال من راه افتاد
در بین راه تا برسم به سر خیابون نگاهم به مردم بیتفاوتی افتاد که هیچ عکس العملی نسبت به این دعوا و سرو صداها نداشتن و هر کسی سرش به کار خودش بود. رسیدم به سر خیابون دست بلند کردم جلوی تاکسی فوری ایستاد رو کردم به سوسن
_به علی بگو بیاد
سوسن داد زد
_علی آقا بیاید تاکسی گرفتیم
بعد از چند ثانیه علی اومد هر سه سوار شدیم و راننده حرکت کرد. تازه نفس راحتی از اون اتفاقی که افتاد کشیده بودیم که راننده نگه داشت و با دستش اشاره کرد که پیاده شید
علی با زبان فرانسوی باهاش حرف زد انگار داره میپرسه چی شده ولی راننده اهمیتی نداد و ماشین رو نگه داشت
و ما پیاده شدیم
من هاج و واج که چیشده پرسیدم
_چی شده چرا راننده ما رو پیاده کرد
علی برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و دست برد کمربندش رو از کمرش درآورد و با لحن قاطعی که تا اون روز این شکلی ندیده بودمش گفت
_این موتور سوارها دنبال ما هستن سریع خودت و سوسن از من فاصله بگیرید
دست سوسن رو گرفتم کشیدم به سمت پیاده رو چند قدمی از علی فاصله گرفتیم و نگاهم رو دادم به موتور، نفر دومی که پشت راننده نشسته یه چیزی شبیه قمه دستشه خواست بزنه به علی، علی هم کمربندش رو چرخوند و چرخوند موتور سوار که بهش نزدیک شد کمربند رو پرت کرد سمتشون، دقیقاً خورد تو صورت راننده موتور، موتور روی زمین افتاد دو نفری هم که روی موتور بودند پرت شدن کف خیابون. به نظر میاد راننده بیهوش شده اما نفر دوم هی تلاش میکنه که روی پاهاش وایسه.
از ترس همه بدنم میلرزه صدای آژیر پلیس به گوشم خورد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۹
نگاهم افتاد به سوسن بچه رنگ به صورتش نمونده
رفتم نزدیکش
_خوبی سوسن جان؟
با تته پته گفت
_آبجی اونی که افتاده زمین تکون نمیخوره الکساندره
برگشتم نگاه کردم دیدم درست میگه خواستم به علی بگم که پلیس از ماشین پیاده شده
علی رفت جلو شروع کرد باهاشون صحبت کردن کمی که حرف زد رو کرد به من و سوسن
_سوار ماشین پلیس شید
سوار شدیم ما رو بردن اداره پلیس رو کردم به علی
_پس تکلیف اونا چی میشه
_زنگ زدن اورژانس اونهارو میبره بیمارستان
با ترس گفتم
_با ما چیکار میکنن
_از دوربینهایی که تو خیابونها نصبه متوجه میشن که ما تقصیری نداریم در دست داشتن سلاح سرد و حمله به دیگران غیرقانونیه، من با کمربند از خودمون دفاع کردم
_خدا رو شکر که تو زبون اینها رو بلدی
پلیس علی رو صدا زد. علی یه فرم پر کرد و اومد رو کرد به من و سوسن
_پاشید بریم
_پلیس بهت چی گفت
_فرم شکایت پر کردم
پاشید بریم هتل اگر لازم باشه بهمون اطلاع میدن
سه تایی اومدیم هتل...
از خجالت روم نمیشه تو صورت علی نگاه کنم. علی هم دلخور به نظر میرسه. سوسنم متوجه سنگینی جو خونه شده ساکت نشسته روی مبل..
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۰
چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت. علی سکوت رو شکست و گفت
_سحر جان یه چایی درست میکنی بخوریم
اومدم آشپز خونه چایی ساز رو روشن کردم آماده که شد سه تا لیوان گذاشتم توی سینی چایی ریختم و گذاشتم روی میز رو کردم به علی
_من ازت معذرت میخوام
سرش رو گرفت بالا
_بابته؟
_اینکه انقدر برات درد ساز هستم
با لحن مهربونی جواب داد
_هر که طاووس خواد جور هندوستان کشد هر اتفاقی هم که بیفته یه لبخند تو همه رو بر طرف میکنه
تبسمی زدم
_من که خیلی خجالت زده تو هستم
_نه عزیزم نباش
_یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟
_نه برای چی ناراحت بشم
_چند دقیقه پیش چرا رفتی توهم
لبخند دندون نمایی زد
_داشتم اتفاقهای پارک رو مرور میکردم واقعا خدا برامون بخیر کرد. بیچاره ملیسا تو بد دامی افتاده
سوسن اومد نزدیک ما
_علی آقا مگه شما نمیگید که به نامحرم نباید دست بزنیم ولی شما امروز به ملیسا دست زدید
_سوسن خانم گاهی که جون انسانی به خطر بیفته اشکالی نداره که دست انسان به نامحرم بخوره
به خاطر این اتفاق مجبور شدیم چند روز دیگه کانادا بمونیم تا به شکایتمون علیه الکساندر رسیدگی بشه. الکساندر به خاطر حمله با سلاح سرد به ما زندان افتاد و ما بلیط برگشت رو گرفتیم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۱
رو کردم به علی
_ما فردا پرواز داریم به ایران میشه مارو ببری خونه مامانم
_باشه من حرفی ندارم اما نگرانم که باز ملیسا اذیتتون کنه
_الکساندر که زندانه دیگه چطوری میخواد ما رو اذیت کنه
_سحر جان اینها یه گروه هستن به یکی دیگشون میگه میان بهتون آزار برسونن
_نه ان شاالله که طوری نمیشه، ما بریم ایران دیگه معلوم نیست کی همدیگر رو ببینیم
_باشه ولی طولانیش نکن
با خوشحالی گفتم
_چشم عزیزم
رو کردم به سوسن
_برو حاضر شو بریم خونه مامان اینا خداحافظی کنیم
سوسن به سرعت لباس پوشید علی تاکسی گرفت اومدیم خونه مامانم
زنگ خونشون رو که زدیم در رو باز کرد مامانم اصلاً انتظار نداشت ما باشیم خیلی خوشحال شد ما رو به آغوش کشید.
وارد خونه شدم چشمم افتاد به سارا کشدار گفتم
_ای سارا جان میخواستم الان زنگ بزنم بیای اینجا ببینمت باهات خداحافظی کنم ما فردا صبح زود پرواز داریم به ایران
سارا نزدیک من شد بغض گلوم رو گرفت نتونستم جلو خودمو نگه دارم هر دو زدیم زیر گریه مامانم و سوسنم گریه میکردن با بغض گفتم
_ای کاش شماهم بیاید ایران اینجوری نباشه که ما نتونیم دیگه همدیگرو ببینیم
سارا آهی کشید
_سیاوش اصلاً حاضر نمیشه ما برگردیم به ایران
نگاهم رو دادم تو صورتش
_برای اینکه دائم ایران بمونید نمیگم که
،. بیاید سر بزنید که همدیگرو ببینیم
سارا سری تکون داد
_ببینم چی میشه
با بغضی که در گلو داره خفم میکنه با مامانمو آریو و سارا خداحافظی کردم سوسن اومد جلو دست انداخت گردن مامانم با صدای بلند گریه میکرد و میگفت...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕 💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۲
_الهی هوشنگ بمیره که داره منو از تو جدا میکنه اگر اون اذیتم نمیکرد من از پیشت نمیرفتم
آریو پیرهن سوسن را کشید
_هوشنگ بابای منو میگی بمیره؟
سوسن سر از آغوش مامانم برداشت و رو کرد به آریو
_آره بابای تو رو میگم بمیره که انقدر منو اذیت کرد که مجبورم برم با خواهرم زندگی کنم. من سحر رو خیلی دوست دارم اما تو این دنیا مامانم رو از همه بیشتر دوست دارم بابای تو داره من رو از مامانم جدا میکنه امیدوارم روزی رو ببینم که هوشنگم داره از چیزهایی که دوستشون داره جدا میشه
نفرین سوسن منو یاد نفرینهای خودم انداخت که همیشه میگفتم ان شاالله زن بابام اون چیزاهایی رو که دوست داره خدا ازش بگیره نمیدونم به نفرینهای من بود یا آذر تقاص کار خودش رو پس داد یه روز بین من و پدر و مادرم جدایی انداخت امروز بین خودش و بچههاش جدایی افتاده حالا میفهمم که مو لای درز عدالت خدا نمیره یعنی چی ،الان برام جا افتاد که از هر دست بدی از همون دست پس میگیری یعنی چی، خداوند گاهی در انتقام گرفتن از ظالمین صبر میکنه ولی ظلم رو بدون جواب نمیگذاره به قول اون ضرب المثل که میگه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره
با دادی که آریو زد و گفت
_خودت بمیری به بابام میگم که گفتی بمیره
از فکر اومدم بیرون
سوسن از آغوش مامانم اومد بیرون خواست آریو رو بغل کنه که آریو نگذاشت ، رفت گوشه اتاق ایستاد سوسن نزدیکش شد
_آریو من دوستت دارم هیچ وقتم فراموشت نمیکنم اما این تو گوشت باشه که بابات خیلی من رو اذیت کرد این رو یادت نره بدترین کارشم اینه که داره بین من و مامانم جدایی میندازه...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕 💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۳
فکرشم نمیکردم که موقع خداحافظی این حرفها پیش بیاد اما دیگه سوسن گفت
نگاهم رو دادم به مامانم تا عکس العملش رو ببینم با سکوت مامانم متوجه شدم که به سوسن حق داده
علی نزدیک من شد و آهسته در گوشم گفت
_بیا بریم سحر میترسم یه وقت ملیسا متوجه بشه ما اینجا هستیم بیاد دوباره برامون دردسرساز بشه
آهسته جواب دادم
_باشه چشم
رو کردم به سوسن
_عزیزم میای بریم
اشکهاش رو پاک کرد و گفت
_بریم
برای آخرین بار مامانم رو در آغوش گرفتم روبوسی کردم رفتم سراغ سارا در گوشم زمزمه کرد
_ میخوام یه خبر خوب بهت بدم
از آغوشش اومدم بیرون
ابرو دادم بالا
_خوشحال میشم چه خبری؟
با لبخند جواب داد
_خاله شدی
لبخند پهنی زدن
_ راست میگی سارا
چشماشو گذاشت روی هم لب زد
_آره راست میگم
خواستم دستم رو بگذارم رو شکمشو قربون صدقه بچهاش برم که به خودم گفتم علی اینجاست درست نیست
دوباره به آغوش کشیدمش
_چقدر خوشحالم سارا جان بهت تبریک میگم عزیزم
_ممنون سحر جان به امید روزی که تو به من بگی که من خاله شدم
هر دو با هم خنده بلندی کردیم و ازش جدا شدم رو کردم به علی
_بریم
سه تایی اومدیم هتل همه وسایلمون رو بسته بندی کردیم گذاشتیم توی چمدونها خوابیدیم با صدای زنگ گوشیم که از سر شب گذاشته بودم که به موقع بیدار شیم، بیدار شدم علی هم بیدار شد اومدم سراغ سوسن
_سوسن جان سوسن عزیزم بیدار شو لباس بپوش بریم
چشمای خوشگلش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد
_ من دیشب دیر خوابیدم آبجی
_چرا عزیزم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚